میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انسان شناسی» ثبت شده است

در این مجموعه گفتگوها (5 بخش) به میزبانی فرامز فروزنده، فرهنگ هلاکویی روانشناس و جامعه‌شناس با علی نیّری فیزیکدان در باب وجود خدا و اثبات آن و همچنین جایگاه دانش در جهان اعتقادات بشری به بحث و گفتگو می پردازند.

فرهنگ هلاکویی یک ندانم‌گرا است که هر چند به اثبات یا نفی علمی-عقلانی خدا اعتقادی ندارد، اما حساً به وجود آن در حوزه اعتقادات شخصی نظر دارد. در مقابل علی نیری در جایگاه یک اثباتگرا یا پوزیتیویست بنا بر آنکه در جهان مادیِ واقعیت نمی توان خدا را اثبات کرد، وجود یک چنین مفهومی را نفی می کند. 

مشاهده بخش یکم

مشاهده بخش دوم

مشاهده بخش سوم

مشاهده بخش چهارم

مشاهده بخش پنجم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۹
عبدالحسین عادل زاده

وقتی پای عمل و اخلاق به میان می‌آید اکثر ما چنان عادت کرده‌ایم که فوراً بحث را به اعتقادات و باورهای ماورائی و مذهبی فرد می‌کشانیم، و او را از این بابت ناقص و معیوب در عمل و اخلاق می‌دانیم که به چیزی بیرونی باور پیدا نکرده، و «خود»اش را با مفهومی خارجی نتوانسته قرین کند؛ و از قضا این مفهوم «غیرخودی» و «بیرونی» نیز در اکثر قریب به اتفاق موارد «خدا» نام می‌گیرد.

سنتی از قدیم‌الأیام وجود داشته است که از فرد می‌خواسته از خود «تُهی» بشود و در عَوَض تماماً از «حضور» خدا سرشار. اما وقتی دقیقاً به زیر و بَم این تصور نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم که این فرایند هیچ کمکی نمی‌تواند به اخلاق‌مداری فرد بکند، و از اساس چنین اعتقادی به هر چه که می‌خواهد باشد تا وقتی قرین با «تهی شدن از خود» باشد ره به جایی نخواهد بُرد، و شاید دلیل آنکه آدم‌ها و جوامع مذهبی در مقایسه با جوامع «فردباور» بیشتر دست‌خوش مصائب رفتاری بوده‌اند در همین امر نهفته باشد؛ یعنی اینکه پایه اعتقاد و رفتارهای اخلاقی در جوامع مذهبی ویران شده؛ و فردباوری و ایمان به خود جایگزین ایمان به چیزی که ریشه در درون فرد نداشته شده است.

اگر روشن‌تر بخواهیم بگوییم در اینجا مسأله این نیست که ما قرار است به چیزی ایمان و اعتقاد داشته باشیم؛ مسأله این است که پایه این ایمان و اعتقاد تا چه اندازه در درون ما مستحکم است. تا وقتی که فرد به خودش، به ذات فردی و هویت و جایگاه خودش ایمان راسخ نداشته باشد، و تا وقتی از آن «غرور و سرشاری» فردی و ابهت درونی خالی باشد، نه تنها به خدا یا هر پدیده مذهبی و ماورائی دیگر باور راسخ پیدا نخواهد کرد، بلکه به خانواده، مام میهن، دوست، همسایه، رفیق و آشنا نیز وقعی نخواهد نهاد، و عدم خودباروی، غرور و عزت‌نفس راه را بر هرگونه پستی و دنائت برای او باز می‌گذارد (در این‌باره باید اشاره به تحقیقاتی کرد که رابطه مستقیم میان کمبود عزت‌نفس و میزان بزهکاری و کنش‌های «ضداجتماعی» را اثبات کرده‌اند).

می‌خواهم بگویم ریشه اخلاقیات و در کل جوشش‌های فکری و رفتاری فرد در نیروهای عاطفی و غریزی او قرار دارد و تا وقتی فرد بنیان‌های عاطفی فردی خود را که گاه تعبیر «خودساخته بودن» از آن می‌شود قوی نکرده باشد اهمیتی ندارد اساساً به چه اعتقاد دارد! خواه خدا باشد یا هر مفهوم ملی و خانوادگی یا اجتماعی دیگر، او همواره نوعی سستی و عدم ثبات از خود بروز خواهد داد. شاید این همان تعبیری باشد که شعرای ما همواره در تاریخ ادبیات کرده‌اند که:

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت

یعنی درنهایت انگیزش و اعمال و سمت‌وسوی زندگانی ما نه تحت تأثیر اعتقاد به پدیده‌های خارجی که تحت تأثیر نیروهای درونی ما و میزان ثبات و خودباوری و قدرت جوشش‌های عاطفی ماست. امری که معمولاً در آموزش‌های مذهبی نادیده گرفته می‌شود، و فرد را معمولاً از قدرت ارزیابی و سنجش‌گری‌های اخلاقی خود تهی می‌کنند، و از او «یک فرمانبردار و پیرو» محض می‌سازد. تا وقتی بنیان این قضاوت‌های رفتاری درونی نشود و از یک نیروی سنجش‌گری درونی ریشه نگیرد، هزارهزار پند و موعظه نیر کارگر نخواهد افتاد.

می‌توان این‌گونه توصیف کرد که هر انسانی در ابتدا به خود باور می‌آورد و تشخص و هویت و بزرگی خودش را می‌شناسد، و غرور و سرشاری‌ای در خود ایجاد می‌کند که با وجود آن تن دادن به هرگونه پستی سخت می‌شود؛ آنگاه با وجود این سرشاری درونی، انجام بسیاری از کارها که پستی و خفت درونی و شخصی فرد را به دنبال دارد برای او مشکل خواهد شد؛ در اینجا دیگر تفاوتی نمی‌کند که فرد معتقد به چیزی است؛ این نیرو و سرشاریِ درونیِ خود اوست که برانگیزاننده اعمال، کنش‌ها و جهت‌گیری‌های او خواهد بود.

باز اگر به ادبیات عرفانی-تغزلی خودمان رجوع کنیم می‌بینیم که با همین توضیح می‌شود فهمید که چرا امثال حافظ «رندان مست» را از لحاظ انسانی بالاتر از مشایخ و واعظان قرار می‌دادند. گروه نخست که از همان اول آزاده و رها رشد پیدا کرده بودند، در امور و کنش‌های خود تحت تأثیر نیروها و انگیزش‌های درونی خود بوده، و این‌گونه به واسطه برانگیختگی نیروهای غریزی خود پرورش پیدا کرده بودند؛ در سمت دیگر، گروه دوم تماماً بر اساس اوامر و نواهی اخلاقی بیرونی رشد پیدا کرده بوده‌اند و به مرور قدرت‌های سنجش‌گری درونی آنها که معمولاً در اشعار امثال حافظ به «عشق» تعبیر می‌شود در درون‌شان به خاموشی گراییده بوده است. یعنی رندان با آنکه در ظاهر از آزادی و وسعت عمل بالایی برخوردار بودند که آنها را بدکردار جلوه می‌داده، اما در امور اساسی‌تر به واسطه ذات درونی‌شان که مالامال از عشق بوده است از خود قوت و استحکام اخلاقی بیشتری نشان می‌دادند. رذایل بزرگتری مانند حسد، بخل، کینه، آدم‌کشی، دروغ‌زنی، حب مال و جاه در آنها وجود نداشته است، اما در مقابل عیوب کوچکتری که به تعبیر حافظ معمولاً «عیبش به کسان نمی‌رسید» مانند عیاشی، نظر‌بازی، بطالت و پوچی گاه در آنها دیده می‌شده. به عبارتی جمع‌بندی حافظ این است که در نهایت رندها با تمام عیوب کوچکتر خود که از بیرون نمود ظاهری بیشتری دارند، نسبت به رذایل پنهانی که معمولاً وعاظ و شیوخ و در کل «تبعیت‌کندگان» به آن دچار هستند و اکثراً نمود بیرونی کمتری دارد از ذات و گوهر انسانی والاتری برخوردارند.

وقتی رند به آن سرشاری و غنای درونی برسد که از «بهر خوشایند کسان» خودآرایی و ریا نکند، این انسان با وجود عیوب ظاهری‌اش از گوهری درونی برخوردار می‌شود که تنها و تنها به مدد عشق و نیروهای سنجش‌گری درونی او به دست آمده؛ و از سویی از آنجا که نیروهای سنجش‌گری و برانگیزاننده‌های اخلاقی رند از درون او سرچشمه می‌گیرد این «حال و سلوک» او «دائمی» است و این‌گونه نیست که با نسیان‌ها و فراموشی‌های گاه‌و‌بی‌گاه به ورطه تناقض‌های رفتاری بیفتد؛ پدیده‌ای که معمولاً در رفتار و اطوار انسان‌های پیرو و مذهبی بسیار مشاهده می‌شود که گاه یک طریق دارند و گاه طریقی دیگر؛ اما این‌گونه تناقضات در رفتار رندان «عاشق» کمتر دیده می‌شود:

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

 

حافظ در جای‌جای دیوان بلند و شکوهمند خود این تعبیر را به انحا و شیوه‌های گوناگون گوشزد کرده است که در پایان به عنوان حُسن‌ختام به برخی از آنها اشاره می‌کنیم:

زاهد غرور داشت سلامت نبُرد راه

رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۷ ، ۱۳:۰۸
عبدالحسین عادل زاده

امروز یک ویدئو دیدم که در آن یک فرد معلول می‌گفت اگر شما ندانید برای چه به دنیا آمده‌اید و هدفتان در زندگی چیست و چه رسالتی در آن بر عهده دارید و پس از آن به کجا خواهید رفت، در آن صورت ناتوان‌تر از منِ معلول هستید.

بعد دیدن این ویدئو سوالی که برایم پیش آمد این بود که آیا ضرورتا داشتن هدف در زندگی، و ترسیم مقصدی برای آن، و یقین به آن اهداف و مقاصد، نوعی ارزش محسوب می‌شود، و اصلاً با نظر به دنیا و آدم‌های آن می‌تواند چیز مفیدی باشد.

وقتی بیشتر پیش خودم تأمل کردم متوجه شدم که اکثر جنایت‌هایی که در منطقه ما (خاورمیانه) یا جاهای دیگر دنیا رخ می‌دهد نوعی قطعیت و یقین را در پس ذهن مجریان خود به همراه دارد. همه افراطیونی که در کشورهای خاورمیانه آن جنایت‌های هولناک را مرتکب شده و می‌شود در زندگی خود اهدافی از پیش‌تعیین‌شده برای خود ترسیم کرده‌اند و آنچنان به این اهداف و مقاصد خود اطمینان دارند که از انجام هرگونه جنایت غیرانسانی‌ای که قلب هر فرد کم‌اعتقادتری را به درد می‌آورد ابایی ندارند. این افراد آنقدر به اهداف و مقاصد خود اطمینان دارند که حاضرند حتی جان خودشان را هم در راه آنها به ساده‌ترین وجه ممکن فدا کنند.

یا از سوی دیگر، اگر دقت کنیم اختلاسگرها و مفسدان کشور ما نیز بی‌شک می‌بایست اهداف قوی و مستحکمی در پس ذهن خود ترسیم کرده باشند که این‌گونه بی‌محابا حاضرند برای کسب سود و منفعت بیشتر دست به انجام هر کاری ولو به قیمت آبرو و آزادی‌شان بزنند. آنها هم به بت‌های مادی تراشیده‌شده در ذهن‌‌شان اعتقادی جازم و خلل‌ناپذیر دارند؛ و بعضاً حتی ممکن است ناخودآگاه نوعی اعتقاد به ماوراء نیز در آنها موجود باشد، و به نوعی با هرگونه توجیه شخصی‌ حساب خودشان را با خدای خود نیز تسویه کرده باشند و به مقصد خود نیز مؤمن باشند!

اما اگر کلاه خود را قاضی کنیم به‌روشنی متوجه می‌شویم که کمتر آدم بدون هدف و مقصدی یا لااقل کسی که به اهداف و مقاصد خود اطمینان ندارد و در زندگی پیوسته به دنبال اهداف و مقاصد تازه‌تر در حرکت است را می‌شود سراغ گرفت که جانی، طماع، ظالم یا خیانکار و دروغ‌زن از آب در بیاید. معمولا تیپ روانی خاص این‌گونه افراد که در تعبیر فلسفی آن "پوچگرا" خوانده می‌شوند این‌گونه است که نوعی زندگی رها و آزادمنشانه و معمولا سطح پایین و لاابالی‌یانه را دنبال می‌کنند که در آن تقصیرها هم معمولاً نه از انگیزش‌های هدفمند درونی که نوعی غفلت و بی‌توجهی ناشی می‌شود. به عبارتی جرم و تقصیر این‌گونه افراد نیز معمولاً بنیاد درونی ندارد و از عزم و اهداف درونی‌شان ناشی نشده. مثلا تیپ خاص «مورسو» در داستان «بیگانه» آلبر کامو هرگز جرم خود را آگاهانه و بر اساس انگیزش‌های درونی و اعتقادات شخصی‌ به انجام نمی رساند، و اتفاقا نویسنده با خلق این تیپ خاص و در قرار دادن او در آن موقیعت خاص به‌نوعی به خواننده گوشزد می‌کند که افراد پوچگرا حتی جرم‌شان نیز از نوعی غفلت و بی‌خیالی ناشی می‌شود، نه بنیادهای درونی و ارزش‌های شخصی‌شان.

نتیجه‌ای که می‌خواهم بگیرم این است که نمی‌شود بنا به گفته این فرد نداشتن هدف و مقصد را در زندگی نوعی ضد ارزش تلقی کرد. البته او آن را نوعی «ناتوانی» تلقی می‌کند، که خب این تعبیر نیز خود جای بحث دارد: آیا ناتوانی در انجام هر کاری می‌تواند نوعی نقص وجودی باشد؟ بله، داشتن اهداف درونی و بنیادهای ذهنی می‌تواند موتور محرکه خیلی از پیشرفت‌ها باشد، اما واقعاً همیشه این موتور محرکه در جهت ساختن و بنا کردن حرکت می‌کند یا وجه منفی و نابودگر آن نیز به همان اندازه برجسته و تأثیرگذار است؟

این مقوله وقتی صورت جدی‌تری به خود می‌گیرد که می‌بینیم والاترین اندیشه‌های انسانی از ذهن کسانی در تاریخ هر ملتی تراوش کرده که هرگز از اهداف و مقاصد خود در زندگی مطمئن نبوده‌اند، و همین سهل‌انگاری و روح تساهل و لبخند زدن به هرگونه مفهوم و پدیدار بیرونی‌، از آنها صورت یک روح آزاده و قابل تحسین را خلق کرده است. نمونه این‌گونه اشخاص در تاریخ اندیشه ما خیام و حافظ هستند که وقتی می خواهیم از رندی و خوش‌باشی و روح آزادگی و اخلاق حرف بزنیم بلافاصله اشعار شگفت‌انگیز آنان بر لبان‌مان جاری می‌شود. شخصیت‌هایی اینچنین در تمام نقاط دنیا و در هر زبان و جغرافیایی همیشه با نوعی حیرت فلسفی زندگی خود را به سر برده‌اند، و هرگز در درون خود اهداف، مقاصد و رسالت‌هایی جازم و قطعی نداشته‌اند، و با نگاه بر آثار فکری‌شان بر ما روشن می‌شود که همواره از بی‌معنایی زندگی در عذاب بوده‌اند، و خود را با پناه بردن به زیبایی‌ها ‌و لذات زندگی و بهرمندی آزاده‌منشانه از آنها، به‌نوعی تسکین درونی می‌رسانده‌اند.

در مقابل، نمونه اشخاص مطمئن از اهداف و مقاصد را در شخصیت‌هایی می‌بینیم که معمولا زرّادخانه نسل‌کشی و جنایت‌ شاهان، سلاطین و حکام را از نظر ذهنی و ایدلوژیک تغذیه می‌کرده‌اند. کسانی که معمولا به دربار اهل قدرت نزدیک بوده‌اند و در آثارشان خون افراد مباح، و جان و مال و ناموس مردمان غیرهمفکرشان حلال اعلام شده! و البته همواره مورد مذمت رندانی چون خیام و حافظ نیز قرار گرفته‌اند!

به عبارتی وجه تمایز رندان آزاده‌ای چون حافظ و خیام، و در حقیقت آنتی‌تزهای فلسفی آنها، همین عدم قطعیت و نگاه سهل‌انگارانه‌شان بوده است؛ روان‌هایی که از تیغ‌های عقاید جزمی فارغ بوده‌اند، و رایحه و جوشش هر فکر و اندیشه همچون آبی روان می‌توانسته در درون آنها جاری شود و رنگ و بوی جان آزاده آنها را به خود بگیرد.

البته که از این دست اشخاص در دنیای علوم تجربی نیز بسیار داشته‌ایم، واین‌طور نبوده است که فقط در دنیای ادبیات و فلسفه به این تیپ اشخاص بر بخوریم. اساساً روحیه جستجو و تحقیق، و کشف و توسعه علوم تنها با شک و عدم یقین میسر می‌شود، و از میان کسانی که در باب همه مسائل یقین حاصل کرده‌اند و دانسته‌های عصر و زمانه خود را دربست پذیرفته‌اند، معمولا کمتر می‌شود در تاریخ کسی را سراغ گرفت که توانسته باشد قدمی از محفوظات زمانه خود و آنچه اساتیدش به او آموخته‌اند فراتر برود.

می‌شود به نوعی این‌طور گفت که تنها حرکت بر لبه تردید و تشکیک هست که به آدمی انگیزه حرکت دائمی برای کشف حقیقت - ولو رسیدن به آن ناممکن باشد - را می‌دهد، و از افرادی که تمام مسائل دنیای پیراون خود و ماسوای آن را حل‌شده می‌دانند کمتر می‌شود توقع روح جستجو و تامل و کشف و ابداع داشت.

و البته نکته مهمی که در پایان باید به آن اشاره کرد این است که همیشه قبول محض و یقین مطلق در کفه دیگر ترازوی رد و انکار مطلق قرار می‌گیرد؛ پس منظور ما از این سخنان تمجید از انکار و عَلَم کردن نفی‌ جازم نیست؛ بلکه آنها نیز دقیقاً صورتی باژگونه از همان باورمندان یقینی هستند، با این تفاوت که آنها از تأیید خود یقین دارند و این‌ها از انکار خویش، و با عکس کردن رد و انکار تفاوتی میان آنها حس نمی‌شود. باورمندان عدم یقین را یقیناً رد می‌کنند و ناباوران یقین را یقینا انکار! این دایره أخرس!

و در این میان تنها می‌مانند ارواح متلاطم و فکوری که نشسته بر شاهین ترازو یک پایشان بر کفه قبول و پای دیگرشان بر کفه انکار قرار گرفته، و راه را برای سنجش و آزمودن هرگونه اندیشه‌ای بی آنکه الزاماً خود را ملزم  به رد یا قبول آن حس کنند باز گذاشته‌اند. روان‌هایی که در این میانه، حکم شاهراهی برای عبور بشر از گردنه‌های رکود و جهل و تحجر در عصر و زمانه از تاریخ را داشته‌اند، و اگر بشر در مسیر تاریخ این همه راه را تا کنون آمده، تنها به مدد باز بودن، گشادگی و تساهل روحی آنها بوده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۷ ، ۰۶:۱۴
عبدالحسین عادل زاده

و در نهایت بیایید اعتراف کنیم که ما تنهاییم...تنهای تنها! بشر در زندگی اجتماعی خود در لایه های مختلفی از روابط قرار می گیرد که معمولا برای پر کردن خلئی مهم در زندگی او به نام تنهایی است؛ و انواع و اقسام حربه ها و شیوه ها و کنش و واکنش های روانی و رفتاری، درونی و بیرونی را بکار می گیرد تا بلکه بتواند از لاک خود بیرون بیاید و علاوه بر "منِ درونی" خویش با سایر من های اطراف هم بیامیزد و بدین گونه حس تنهایی خویش را علاج کند. اما چه افراد متوجه آن باشند و چه نباشند، شکی نیست که بشر تنهایی ای غریزی را که همان ذهنیت و بینش خاص او به جهان بیرون است با خود دارد که منحصر به اوست و همین انحصار نوعی بیگانگی با سایرین را در او ایجاد می کند. این نوع بیگانگی ذاتیِ هر فرد انسانیِ صاحب هوشیاری و قدرت شناخت است و از آن گریزی نیست و تنها در یک دنیای غیرخودآگاه مانند آنچه در حیوانات می بینیم می توان از آن گریخت. 
 
این تنهایی علاج ناپذیر که حجم عظیمی از تلاش های بشر در تاریخ را مصروف خود ساخته تا بلکه او را در لایه های مختلف روابط انسانی به یک تسکین و آرامش ولو موقت و ساختگی برساند. اما در نهایت تمام این تلاش ها لااقل به گواه انسان ها و ذهن های برتر تاریخ بشر در بهترین حالت ها نیز تنها حکم مسکنی موقت را داشته اند که بر این درد جانسوز تنها مرهمی سطحی می گذاشته اند؛ بر این تنهاییِ غریزیِ بشری؛ بر این بیگانگی ابدی با ما و ماوراء و ماهو؛ با ترس و هراسی که از این یکّگی بر جان آدمی فرو می بارد؛ بر این عدم درک شدن ها، عدم شناخته شدن ها و عدم تفاهم هایی که در هر روزی از زندگی هر فردِ انسانی در روابط شخصی و اجتماعی با آن دست به گریبان است؛ بر این "غُربتِ هراسناکِ کهن"؛ بر این میراث ویژۀ بشری که از مغز و آگاهی برتر او ناشی شده و دردی ویژۀ و برتر را نیز بر او تحمیل کرده است. 
 
پُر بی راه نبوده که بشر اندیشمند و دقدقه دار در تاریخ همواره از استعارۀ تک درختی تنها در کویر و دشت و کوه و صحرا یا ماه درخشانی تک افتاده در سطح یک دست تیره آسمان یا یک قاب پرت و فراموش شده بر تنِ لُخت دیوار، یا نمایش غریب یک مرغ آوار خوان در سکوت و آرامش هراسناک شب به وجد می آمده و نشانی آشنا در آن می یافته که او را به تصور داشتنِ "همدرد"ی ولو بیگانه دلگرم می ساخته است. 
 
و آری...همه ادبیات از عشق و کینه، مدح و شکایت، خنده و گریه، نظم و نثر گرفته تا درام و تراژدی و تلخ و شیرین، وسیله ای بوده است برای پیدا کردن یک آشنا، بیان دردی و ایجاد این حس که ما تنها نیستیم، که غلیان های درونی ما مشترک است، که همه ما به عنوان ابنای بشر از دردی مشترک در رنجیم، از هُرم آتشی یگانه در سوز و گذازیم و غمِ سرشت اندوه ناک هستی همه ما را ولو یکی را کمتر و یکی را بیشتر، به یک شیوه عذاب می دهد. و این است ذات ماندگاری هنر، راز پویایی و استمرارش و گرایش طبع بشر به آن؛ راز آفرینش انواع و اقسام مذاهب عرفانی و دینی؛ راز ادبیات، راز موسیقی و راز هر مدیوم و ابزاری برای انتقال این حس مشترک؛ این غم جاودانه؛ این تنهایی ازلی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۹:۳۷
عبدالحسین عادل زاده