برای خدای خورشید[1]
کجایی تو؟ اندیشهام سرمست از جذبههای تو،
در ورطۀ سایهها و بیخودیِ خویش فرو میافتد.
چرا که هماکنون به چشم دیدم،
چگونه آن خداوندگارِ جوانِ وجدانگیز،
خسته از سفرهای پرماجرای خود،
گیسوانِ جوانِ خویش را در ابرهای طلایی میشویَد.
و اینگونه است که چشمانم در پیِ اوست؛
امّا او به سوی ملّتهای پرستندهای رهسپار گشته است،
که او را گرامی میدارند.
زمین را که همپای من به سوگ بنشسته دوست میدارم.
همچون کودکانی که به اندوه نشستهاند،
غصّههامان تسکین مییابد.
همچنان که تا انگشتانِ استادی چنگنواز
به آوایی دلانگیزتر جلوهگری آغاز نکرده است،
خشاخشِ بادها در دلِ تارهای چنگ زمزمهگرند،
تا آهنگام که دلدار به سوی ما باز نگشته است،
و زندگانی و جانِ ما را مشحونِ خویش نکرده،
ما همچنان در هالهای از غبارها و رؤیاها سرگردانیم.
...
ترجمه: عبدالحسین عادل زاده
[1] بر اساسِ افسانههای یونانِ باستان، خدای خورشید آپولون اوقاتِ تاریکِ شب را با هایپربوریاییها که مردمانی شادمان ساکنِ انتهای دنیا هستند میگذراند؛ مردمانی که هنوز هم آپولون را گرامی میدارند. در این سروده رگههایی از همجنسکامگی دیده میشود که احتمالاً خوشایندِ آپولون بوده است. اینکه هولدرلین در اینباره صراحت لهجه داشته است در قطعۀ زیر که گویی با کنایهای ناجور به پایان میرسد مشخّص است:
سقراط و آلکیبیادس
«ای سقراطِ مقدّس، چرا این جوانِ زیبارو را
به جای چیزهای متعالی پرستش میکنی؟
چرا چشمانِ تو عاشقانه بر او مینگرد،
آنچنان که گویی یک خدا باشد؟»
صاحبِ ژرفترین اندیشه،
آنچه را بیش از همه سرشار از زندگی است دوست میدارد.
آنکه نظر بر جهان میافکند،
نیک در بابِ جوانی همه چیز را میداند،
و خردمندان در نهایت،
آنچه را زیباست اغلب بر میگزینند.