شاید امروزه به واسطۀ فدائیان انتحاریِ گروههای تروریستی، مردم خاورمیانه بیش از هر زمان دیگری با مفهوم فدائی و کسانی که جسماً و روحاً خود را در راه یک عقیده فدا میکنند آشنا باشند. اما این نوع تفکر چیزی نیست که صرفا در این چند دهه اخیر در بلاد اسلامی ظهور کرده باشد و پیش از آن در فرقهای همچون اسماعیلیه یا حشاحشین یکی از برجستهترین نمودهای خود را در تاریخ سیاسِی جهان اسلام نمایان ساخته است. برای آشنا شدن به بنیانهای فکری و ایدئولوژیک شکلگیریِ یک چنین فدائیانی، خالی لطف نخواهد بود اگر مختصری در باب فدائیان اسماعیلیه و شیوه تربیت آنها که در تاریخ ذکر شده مطالعه کنیم. البته در همین ابتدا میبایست به این نکته اشاره کرد که روایتهای تاریخیای که در باب اسماعیلیه، بخصوص ماجراهای خیالانگیزی که در باب فدائیان آنها ذکر شده است، شاید تماماً برآمده از حقیقت با جزئیاتی تماماً درست نبوده باشند، اما به هر رو با تواتر موجود در روایتهای تاریخی و با نظر به عقاید این فرقه که در منابع بسیار از آن سخن رفته است، می توان تصویری کلی از نظام فکری و عقیدتی این فرقه و به تبع آن فدائیان آن را به دست آورد.
نخست میبایست به سلسله مراتبی که در فرقۀ اسماعیلیه وجود داشت به طور خلاصه اشاره بکنیم تا جایگاه این فدائیان مشخص شود. در این فرقه از آغاز درجات و مراتبی وجود داشت، اما بعد از ظهورِ دعوت جدید، حسن صباح ترتیبات و مدارج تازهای مقرر ساخت؛ که به این قرار بود: رئیس همۀ افراد فرقه داعیالدعاة بود (که فقط از امام تبعیت میکرد؛ و بعد از مرگِ مستنصر،پیروان دعوت جدید دیگر خلیفۀ فاطمی را به امامت نمیشناختند؛ بلکه از فرزند وی نزار که از حکومت محروم شده و به قتل رسیده بود پیروی میکردند. حسن صباح پیش از مرگ مستنصر از سوی خود او در مصر به دعوت برای نزار فرمان داده شده بود، اما در نهایت نزار به امامت فاطمیان نرسید و مستعلی به جای خلیفه شد). داعیالدعاة بیرون از دایرۀ اتباعاش معمولاً شیخالجبل خوانده میشد و همین تعبیر بود که در دورۀ جنگهای صلیبی بهخطا Le Vieux (پیرمرد) یا پیرمرد کوهستان ترجمه شده بود. پس از داعیالدعاة مرتبۀ داعی کبیر بود، و این داعیان کبیر هر یک دعوت ناحیه یا بحری را به عهده داشتند، و داعیان در مرتبۀ بعد قرار میگرفتند. این مراتب عالیترین درجات فرقۀ حشاشین به شمار میرفت، و صاحبان این مراتب به حقیقت کلیۀ تعلیمات و اصول عقاید و اغراض سیاسیِ مذهبِ خود واقف بودند. درجات پایینتر عبارت بود از درجۀ رفیق که افراد آن تااندازهای به اصول عقاید و تعلیمات آشنا بودند؛ و درجۀ لاصق که افراد آن بی آنکه به اغراض و معتقدات این مذهب پی برده باشند بیعت کرده بودند. و آخرین درجه خاصِ فدائیان بود که عمّال قتل و انتقام این فرقه بودند و شاهان از بیم ایشان بر تخت خود میلرزیدند و اهل تسنن یارای ذم و لعنشان را نداشتند.
مارکوپولو در سفرنامۀ خود شرح جالبی از تعلیم یافتن این فدائیان آورده است که مربوط به دورهای است که قدرت حشاسین در ایران به دست هولاکوخان مغول در هم شکسته شده یا در حال در هم شکسته شدن است (البته شعبهای از این فرقه در شام قدرت خود را حفظ کرده و حتی تا این زمان باق مانده است؛ اما آزار و گزندی از آنان به کسی نرسیده است). مارکوپولو در باب کیفیت و چگونگی تعلیم فدائیان اسماعیلی مینویسد:
«آن پیرمرد را به زبان خود علاءالدین[1] مینامیدند. او درّۀ میان دو کوه را مسدود ساخته و آن را به باغی بس بزرگ و زیبا مبدل کرده بود که پر از میوههای گوناگون بود و هیچکس مانند و نظیرش را نمیشناخت. در این باغ قصرها و کوشکهای رفیع به شیوهای بدیع بنا شده بود که بهتر از آن در خیال صورتپذیر نیست. و دیوارها و سقفها با آب زر و نقوش دلانگیز زینت یافته بود. چشمههایی در آنجا پر از آب و شیر و شراب و شهد روان بود؛ و گروهگروه زنان و دختران بس زیبا که سازهای گوناگون مینواختند و نغمههای شیرین میسرودند و با دلانگیزترین حرکات دستافشانی و پایکوبی میکردند، در هر کنار دیده میشد. اینها همه از آن روی بود که «پیرمرد» میخواست که پیرواناش آن جایگاه را بهشت موعود و فردوس برین بپندارند؛ از این رو، کوشیده بود تا آن را بر وفق وصفی که محمد از بهشت ارایه کرده بود بیاراید، یعنی باغی زیبا بسازد که در آن جویهای شیر و شراب و شهد و آب از هر سو روان باشد، و زنان و دختران بسیار در هر طرف آن بخرامند، و ساکنان بهشت وی از آنهمه اسباب عشرت بهرۀ وافی ببرند. شک نیست که مردمان آن سرزمین آن باغ را بهشت راستین میپنداشتند.
هیچکس را حق آن نبود که به آن باغ در آید، مگر کسانی که به آنجا میرفتند تا در صف حشیشیان[2] شیخ در بیایند. بر مدخل باغ دژی سخت استوار بنا شده بود که در برابرِ همۀ جهان پایداری توانست کرد؛ و سوای آن هیچ راهِ دیگری به باغ نبود. پیرمرد جمعی از جوان آن مُلک را که میان دوازده تا بیست سال از عمرشان میگذشت و شوقِ سپاهیگری داشتند، در دربارِ خود نگه داشته بود، و با آنان داستانها از بهشت میگفت، چنان که محمد به پیروان خود میگفت؛ و آن جوانان چنان به او اعتقاد یافته بودند که اعراب به محمد. سپس پیرمرد هر بار چهار یا شش تن از آنان را پس از آنکه شربتی خاص[3] مینوشیدند و به خوابی سنگین فرو میرفتند، به درون باغ میفرستاد، و جوانان چون چشم میگشودند خود را در آنجا مییافتند.
این گروه، چون باغی به آن زیبایی و دلانگیزی میدیدند گمان میکردند که بهراستی در بهشت جای گرفتهاند، و زنان و دخترکان دلربا نیز در دلجویی و کامبخشی هیچ دریغ نمیداشتند؛ و سرانجام چنان میشد که جوانان هر چیز را که مقتضا و مطلوب دوران جوانی است در آنجا مهیا میدیدند و هرگز نمیخواستند که از آن خلدِ برین جدا شوند.
آن امیر که ما او را «پیرمرد» نامیدهایم، دربارِ خود را چنان شکوهمند و پُرجلال میآراست که جوانان سادهدل کوهستانی، فارغ از هرگونه شک و شبهه، او را پیغمبری بزرگ میدانستند. امیر هرگاه میخواست یکی از آن جوانان حشیشی را به کاری خطیر مأمور سازد، فرمان میداد تا در همان باغ شربت را به وی بنوشانند و در خواب به دربار بیاورندش. جوان چون از خواب بر میخاست، خود را دور از بهشت، در قصر میدید و سخت اندوهگین میگشت. سپس به حضور پیرمرد بُرده میشد و در آنجا به گمان اینکه در برابر پیغمبر ایستاده است، سرِ تعظیم فرود میآورد. امیر میپرسید: از کجا میآیی؟ او در جواب میگفت: از بهشت، و آن درست به همانگونه است که محمد در قرآن توصیف کرده.
شک نیست که این سخن در دیگر جوانان که در آنجا حاضر بودند و هنوز به بهشت راه نیافته بودند، سخت مؤثر میافتاد و شوق و آرزوی لذّات بهشتی بر دلشان چیره میگشت.
آنگاه «پیرمرد» چون به کُشتن امیری قصد میکرد، به وی میگفت: برو و فلان کس را بکش، تا چون باز گشتی فرشتگان من تو را به بهشت باز گردانند؛ و نیز اگر کشته شدی باز فرشتگان تو را به بهشت خواهند رساند.
«پیرمرد» اینگونه اعتقاد و ایمان آنان را به خود جلب کرده بود، و هر فرمانی که میداد، علیرغم دشواریها و خطراتِ بزرگ، به انجام میرسانیدند. زیرا میخواستند که بار دیگر به بهشت وی باز گردند. و پیرمرد هر کس را که مانع کارِ خویش میدید، به دست این جوانان از میان بر میگرفت، و به سبب وحشت و هراسی که در دلها افکنده بود، همۀ امیران نواحیِ دیگر باجگزارش شدند تا از آشتی و دوستیِ او بهرهور باشند.»
این فدائیان چنان که از حکایت فوق بر میآید، کسانی بودند که فرمان داعی را بیچونوچرا اطاعت میکردند، و شجاعت و چالاکیِ خاص داشتند، و انتخابشان نیز فقط با توجه به همین کیفیات و صفات صورت میگرفت. این جوانان فدائی از عقاید فلسفی و تعلیماتی که خاص درجات عالیتر بود بیبهره بودند؛ و حکایت مختصری که فرا پینو[4] و مارینو سانوتو[5] آوردهاند، فرمانبرداری جاهلانه و بیچونوچرای این فدائیان را به خوبی نمایش میدهد:
«هنگامی که [در جنگهای صلیبی] صلحِ موقت واقع شد، هانری، کنت شارمپانی (شاه اورشلیم)، به زیارت پیرمرد شام رفت. روزی در حینی که با هم قدم میزدند، چند کودک سپیدپوش را بر فراز برجی بلند نشسته دیدند. شیخ از کنت پرسید: آیا تو نیز در میان رعایای خود کسانی داری که اینچنین مطیع تو باشند؟ و آنگاه بی آنکه منتظر جواب کنت شود، با دست به دو تن از آن کودکان اشارهای کرد. در دم هر دو از فراز برج خود را به زیر افکندند و مُردند.»
این فدائیان گرچه دربارۀ مسائل مذهبی خود هیچ نیاموخته و از تعلیمات باطنیِ آن بیخبر بودند، اما طریقۀ بکار بردن سلاح و پایداری در برابرِ خستگی و نیز شیوۀ تغییر ظاهر خویش را خوب میدانستند، و در بسیاری از موارد به زبانهای مختلف، حتی به زبانهای اروپایی، آشنایی کامل داشتند؛ زیرا فدائیانی که مأمور قتل کنراد[6] مرزبان مونت فرات[7] گردیدند،[8] زبان فرنگی و آیین و روش رهبانان مسیحی را خوب میشناختند و میتوانستند که مدت شش ماه در این لباس با صلبیون بیامیزند و منتظر فرصت مناسب باشند تا مأموریت خطرناک خود را به انجام رسانند. البته این فدائیان بهندرت پس از اجرای اینگونه مأموریتها زنده میماندند؛ خاصه آنکه اغلب ایشان دوست داشتند که کار خود را شجاعانه و به نحوی مؤثر انجام دهند، چنان که امیر مسلمان را در روز جمعه در مسجد کارد میزدند، و شهزاده و فرمانروای مسیحی را در روز یکشنبه در کلیسا و در میان جماعت. برای فدائیان حسن صباح کشته شدن در راه اجرای فرمان شیخ شرفی آنچنان بزرگ بود، و سعادت و رستگاریِ آینده را آنچنان موقن و مسلّم میساخت، که بنا بر روایات، مادران بسیاری از این فدائیان از زنده باز گشتن فرزندان خود اندوهگین و گریان میشدند. حشاشین گاهی نیز فقط با تهدید و تحذیر دشمنان، به مقصود خود نائل میشدند. فرماندهی برای تسخیر یکی از قلعههای ایشان لشکر میکشید. روزی در خیمۀ خود از خواب بر خاست و مشاهده کرد که در کنار بستر او خنجری بر زمین فرو کرده و بر قبضۀ آن نامهای تهدیدآمیز بستهاند؛ و این امر غالباً فرمانده را از ادامۀ لشکرکشی باز میداشت؛ چنان که بنا بر روایات (کرچه این روایات چندان مؤثق و معتبر نیستند)، با ملکشاه[9] و بعداً با صلاحالدین ایوبی چنین کردند. و نیز مردی در کسوت طلاب علوم در محضر یکی از فقها با سعی بلیغ تحصیل علم میکرد، و در استماع محاضرات استاد چنان شوق و رغبتی ابراز میداشت که مورد توجه و التفات خاص وی واقع شده بود. روزی این فدائیِ طلابنما، در موقعی مناسب با یک کیسه زر و یک خنجر تیز پیش استاد فقیه رفت و به او گفت که این زر را بگیر و از ذم ملاحده الموت زبان ببند، و یا آمادۀ زخم کارد باش. استاد فقه خردمندانه کیسۀ زر را پذیرفت، و از آن پس هرگاه به سبب ترک ذم و قدح ملاحده مورد اعتراض واقع میشد، با بیانی طنزآمیز میگفت که: «با دلایل قاطع قانع شدهام که زبان گشودنام به آنگونه سخنان ناروا، خطا و دور از صواب بوده است.»[10]
تا زمانی که آخرین و هشتمین شیخِ بزرگ حشاشین در نیمۀ قرن هفتم هجری، تقریباً مقارن با سقوط خلافت بغداد، به دست مغولان اسیر و کشته شد و همۀ قلاع و استحکاماتشان ویران گشت، این فرقه دارای نیرو و فعالیت بسیار بود و پس از آن تنها بین گروه پراکندهای از مردم در گوشه و کنار سرزمینهای اسلامی همچنان به حیات مسالمتآمیز خود ادامه دادند.
[1] ظاهراً مقصود هفتمین داعیِ الموت، یعنی علاءالدین محمد بن حسن است که در رمضان 618 هجری به جای پدرش جلالالدین نشست؛ و پسرش رکنالدین خورشاه آخرین داعی بود که به دست مغولان اسیر و کشته شد.
[2] مقصود فدائیان است، زیرا لفظ حشاشین فقط بر این اشخاص بهدرستی قابل اطلاق است.
[3] این شربت محلولی از حشیش بوده، و از این رو گاهی شیخالجبل یا داعی را «صاحبالحشیش» نامیدهاند.
[4] Fra Pipino
[5] Marino Sanuto
[6] Conrad
[7] Marquis of Montferrat
[8] پسر گیوم سوم – در 1186 وارد جنگهای صلیبی شد و شهر صور را از محاصرۀ صلاحالدین بیرون آورد؛ در 1192 به شاهیِ اورشلیم رسید و در همان سال به دست حشیشیان کشته شد.
[9] گویا مقصود سلطان سنجر است؛ زیرا دربارۀ او است که چنین داستانی روایت شده است. در مقامات شیح احمد جام (چاپ بنگاهِ ترجمه و نشر کتاب، به اهتمام دکتر حشمت مؤید) این داستان به تفضیل بیشتر و با ذکرِ نام کسانی که در آن دخالت داشتهاند آمده است (ص 59). بنا بر این روایت، کارد را زیر بالین سنجر نهاده بودند.
[10] بنا بر جامعالتواریخ رشیدی، این داستان مربوط به امام فخر رازی است.
تمامی مطالب و پانوشتها به نقل از: تاریخ ادبیات ایران، از فردوسی تا سعدی، ادوارد براون، ترجمه و حواشی فتحالله مجتبایی، انتشارات مروارید، تهران، چاپ سوم، 1361.