شرح فلسفی رباعیات خیام: این کهنه رباط را که عالم نام است
سرنوشت بازیگوش
تراژدی خیامی
15
این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیهگاهِ صد بهرام است
در این تصویرپردازیِ تازه از شدن و دگرگونی دمادم در هستی، گردش و چرخش پیوسته زمان و تحول مستمر پدیدهها در کشاکش آن، با آمد و شدن روزها و شبان که با تعبیر «ابلق صبح و شام» از آن یاده شده، تصویرپردازی گشته است. به عبارتی دیگر، رباط یا کاروانسرای کهنه عالم در اینحا نمادی از کلیت هستی در شدنها پیوستۀ خود است، و ابلق صبح و شام (که صبح و شام را به اسبی سیاه و سپید تشبیه کرده) نماد عنصر ازلی و ابدی دگرگونی و شدن در هستی است. کهنگی نشانی است از ازلی بودن و دوام اصل هستی، و رباط که محلی موقت برای برای مسافران است، نشان از سلسله زنجیروار کسانی دارد که پیوسته در آمد و شد و گذر اند؛ و این تعبیر برای مردمان گذشته که معمولاً در مسیر سفرهای خود کاروانسراهای متروک و نیمهویران بسیاری را مشاهده میکردند ملموس است و کاملاً قابل درک. رباط متروک عالم که اسب سیاه و سپیدی در آن آرام گزیده است، اما روزگاری انسانهای بسیار که ای بسا از بزرگان و شاهان و سران و سروان بودهاند، به آن گام نهادهاند. در اینجا بهوضوح پیوند این رباعی با رباعی «آن قصر که جمشید در او جام گرفت...» احساس میشود و این نیز دنبالهای است از همان مضمون است.
سپید و سیاهست هر دو زمان
پس یکدگر تیز هر دو دوان
شب و روز باشد که میبگذرد
دم چرخ بر ما همی بشمرد[1]