میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

12

 

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند

زآن روی که هست کس نمی‌داند گفت

تنها از آنچه آشکار و مادی است و در واقعیت امر وجود دارد می‌توان شناخت و آ‌گاهی یقینی کسب نمود و از چیز ناپیدا و نهفته نمی‌توان به دانشی رسید. شاعر می‌گوید اگر وجود می‌بایست از عدم و نیستی سر بر آورده باشد، بس نمی‌توان از آنچه که نیست سخن گفت و در باب آن تحقیق و پژوهش کرد و نتیجۀ آن را به دیگران عرضه نمود. البته اینکه شاعر در اینجا از «نهفت» سخن می گوید ضرورتاً به معنای تلقی او مبنی بر اینکه پیش از هستی، نیستی حکمفرما بوده است نیست؛ ای بسا که جهل و عدم آ‌گاهی ابنای بشر را در باب منشأ هستی به «نهفتگی» و ابهام تشبیه کرده باشد. لیک آنچه که مشخص است این است که ما ابنای بشر از آنجا که مفهومی به نام «هستی» را در ذهن خود بازشناسی کرده‌ایم، طبعا برنهاد آن «نیستی» را نیز هر چند در واقعیت وجود برای ما ادراک ناپذیر است، اما ذهنا توانسته‌ایم در قالب مفاهیم تعریف کنیم. اما در این میان، مساله مهم آن است که تا زمانی که تمامی ادراک، فهم و تجربۀ ما از هستی و وجود نشات گرفته است، سخن گفتن از لاوجود و نیستی بی‌معنا است؛ آنچنان که تا وقتی در جهان مادی زیست می‌کنیم سخن گفتن از غیر ماده بی‌معنا و مهمل خواهد بود. بنیان فهم و شعور ما بر مبنای هستی مادی و خواص آن شکل گرفته است، از این رو، اندیشیدن بیرون از حیطه هستی مادی جز تخیلی و وهمی میان‌تهی ارزش شناختی دیگری نخواهد داشت.

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جــوانـــان ســـعــادتـمــنــد پـنـد پــیــر دانــا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را[1]



[1] حافظ، دیوان غزلیات، غزل 3.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

11

 

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

بی‌تفاوتی جهان نسبت به احساسات ما و شکایت‌مان از چرخ روزگار. این آن واقعیتی است که اگر کسی درک کند در خواهد یافت که ما چه زندگی را به تلخ‌کامی و اندوه دیروز و فردا بگذرانیم، و چه به شادی و مستی و فراغت خیال، به هر رو، آن دم کوتاه، که باید برای همیشه چشم از این جهان فرو ببندیم فرا خواهد رسید. تعبیر «روان پاک» در مصرع دوم نوعی بیان کنایی و طنزگونه از مردنی این‌گونه است، تا این تناقض بیش از پیش ارایه شود که مظلوم‌نمایی و بروز سرخوردگی در نهایت از سوی جهان با مرگ پاسخ داده می‌شود و جهان از طبیعت محتوم خویش باز نمی‌ماند.

در بیت دوم نمودی دیگر از آن شدن و دگرگشت را که در هندسه کلامی خیام‌ها بارها با آن رو‌به‌رو ‌می‌شویم مشاهده می‌کنیم. در این هندسه، شکل غالب دایره است: چرخ همواره بازگشت‌کننده‌ای از خزان و رستاخیز، و گردش تکرارشوندۀ زوال و زایش. از همین رو است که زمان در اساطیر و تعالیم هستی‌شناسانۀ بسیاری از اقوام جهان در قالب دایره و چرخ نشان داده شده است. وقتی بر چرخ‌وفلک سوار می‌شویم، فاصله ما با کسی که در طرف دیگر آن نشسته همواره ثابت باقی می‌ماند، اما آنچه که با گردش چرخ‌وفلک تغییر می‌کند نسبت ما با یکدیگر است. گاه ما در نشیب هستیم و او در فراز، و گاه ما در فراز هستیم و او در نشیب. و تواتر سلسله‌وار فرازها و نشیب‌ها روشن‌ترین جلوه شدن، حرکت و ناپایداری در جهان هستی است.

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گل کوزه‌گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی[1]



[1] حافظ، دیوان غزلیات، غزل 481.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

10

 

ای چرخ فلک خرابی از کینه توست

بیدادگری شیوۀ دیرینۀ توست

ای خاک اگر سینۀ تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که در سینه توست

همان‌گونه که پیشتر اشاره کردیم، در گذشته حوادث زمینی و تغییرات و تحولات رخ‌داده در آن را در ارتباط مستقیم با آسمان و تغییرات و تحولات آن می‌دانستند، و گذر زمان را که خود باعث بروز انواع تغییرات و دگرگشت‌ها در زمین می‌شد ناشی از چرخش گنبد یا چرخ فلک می‌پنداشتند. از همین رو، پیری و مرگ نیز از جمله برایندهای مستقیم چرخ فلک و تحولات حادث‌شده در آن تصور می‌شد. اگر بخواهیم در باب این تلقی خاص مردم باستان سخن بگوییم، حدیث مفصل خواهد شد که در اینجا ضرورتی برای بیان آن وجود ندارد، اما اینکه در تصور گذشتگان تحولات فلکی باعث بروز تغییرات زمینی می‌شد از این امر ناشی می‌گردید که آمد و شد فصل‌ها و رستاخیز و خزان طبیعت با گردش صور فلکی و حرکات آنها هماهنگ بود، از همین در نگاه مردم این تصور شکل گرفته بود که فعل و انفعالات آسمانی است که سرنوشت و تقدیر زمینیان را رقم می‌زند؛ و این‌گونه در اکثر تمدن‌ها از «قضای آسمان» سخن گفته می‌شده است، و در علوم نجومی به سعد و نحس بودن ایامی بخصوص باور پیدا کرده بوده‌اند.

اما وجه برجسته این تصور در تفکر خیام، همان گردش چرخ فلک و حرکت آن است، که همانا مفهوم زمان را حتی بر مبنای علوم امروزی نیز توجیه می‌کند. زمان و حرکت لازم و ملزوم یکدیگر اند و گذر زمان لزوماً تغییر و حرکت را در پی دارد، و اگر نباشد شدن و حرکت، زمان نیز دیگر معنایی نخواهد داشت و رکود و ثبات بر هستی حکفرما خواهد شد. به عبارتی دیگر، نفس زمان از شدن و دگرگونگی ناشی می‌شود و تنها با مشاهدۀ تغییرات حادث‌شده در پدیده‌ها است که می‌توان به وجود زمان و گذر آن صحه گذاشت و آن را تصدیق کرد.

اینکه در بیت نخست به فلک و در بین دوم به خاک پرداخته شده، اشاره به پیوندی دارد که میان گردش و حرکت فلک، و ذات تغییر و دگرگونی در عالم خاک دیده می‌شود. «گوهر»ی که در مصرع چهارم از آن سخن رفته است، به جوهرۀ وجودی انسان اشاره دارد که به او هوش و خودآ‌گاهی ارزانی داشته تا به واسطۀ آن جهان اطراف خود را ادراک کند و بر پدیده‌ها آ‌گاهی و اشراف بیابد. این گوهر یا جوهر ذاتی چیزی جدای از خاک بی‌جان و اشیای بدون آ‌گاهی است، اما تا وقتی که قوام جسمی فرد بر جای خود استوار است و هنوز می‌تواند محلی مناسب برای فعالیت و دوام این گوهر باشد، می‌توان تأثیر و تأثّر آن را در عالم خاک متصور بود، اما با اضمحلال و «خرابی» کالبد خاکی، گوهر هوش بشری نیز فرو می‌پاشد و از عالم خاک محو می‌گردد. فراسوی گسترۀ خاک، سخن گفتن در باب این گوهر بشری خارج از حیطه خرد است.  

تمامی این سخنان گریز دوباره‌ای است به همان مشکل خیامی که همواره و هرکجا که از لزوم مستی در رباعیات سخن رفته، به‌نوعی از آن نیز یاد شده است، تا ضرورت مستی که محوکننده تلخی این مشکل هستی‌شناسانه است، به جادوی شفابخش آن توجیه گردد.

واقعیت زوال و فانی بودن: اینجا برخلاف بحث‌هایی که معمولاً در این‌باره در می‌گیرد مسأله قبول یا رد معاد نیست؛ بلکه مسأله اصلی نوع سرمستی‌ای است که هر فردی به آن در می‌آویزد تا زهر این واقعیت ناخوشایند را به نوعی فرو بنشاند: عده‌ای به نوش‌داروی امیدها و دلگرمی‌های آینده و سرای جاودانی موعود زهر این واقعیت را به جوهر سرمستی مرهم می‌گذارند، و عده‌ای دیگر با سرمستی شراب و  گوهر فراموشی گذشته و آینده و زیستن در بحبوحۀ حال و اکنون. در نهایت هر دو پرده‌ای از یک تصور ذهنی بشری را که آفریننده یک وهم ذهنی است بر چهرۀ واقعیت می‌کشند؛ تا این‌گونه اگر مغز و جان هستی که همانا واقعیت آن است ناگوار ‌باشد، با رنگ و رویه‌ای دیگر به آن بنگرند؛ تا بلکه جلوه‌ای هر چند موقت اما زیبا از آن را نظاره کنند و تصور دوام و بقا برای آنان میسر گردد.

اگر تندبادی براید ز کنج

به خاک افگند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار دادگر

هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

ازین راز جان تو آ‌گاه نیست

بدین پرده اندر تو را راه نیست[1]



[1] فردوسی، شاهنامه، سهراب.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

9

 

ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

آنچه در مصرع اول «عالم روحانی» خوانده شده همان تعبیرات «مابعد‌الطبیعی» مصرع دوم است که هیچ‌گونه پایۀ مادی و واقعی‌ای ندارد و صرفاً بنا بر تفاسیر ذهنی عده‌ای در باب ماهیت هستی و مبدا و مقصد آن ارایه شده است. این رباعی می‌تواند دنبالۀ این رباعی دیگر خیام باشد که:

ای آن ‌که نتیجۀ چهار و هفتی

وز هفت و چهار دایم اندر تَفْتی

می خور که هزار باره بیش‌ات گفتم:

باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی

اینجا شاعر باز به همان مشکل خود که در رباعی 1 مفصلاً به آن پرداختیم نظر کرده و وجهی دیگر از آن را بیان داشته است. با وجود تمامی تفاسیر مابعدالطبیعی (مثلا وجود چهار عنصر زمینی و هفت عنصر آسمانی که در سرنوشت حیات آدمی می‌تواند موثر باشد) که در باب چیستی جهان و جایگاه انسان در آن ارایه شده است، در نهایت نمی‌توان هیچ دانش و معرفت یقینی‌ای در باب مبدا و مقصد انسان تصور کرد و هر کسی بنا به نگرش و تجربه خود در زندگی، افسانه ای گفته و برای همیشه در خواب شده است. چیزی که ما از واقعیت هستی می‌دانیم تنها آن چیزهایی است که به‌عینه در گذر روزها و شبان تجربه می‌کنیم؛ که بنیادی‌ترین ترین آن اصل گذرایی و شدن و عدم ثبات و پایداری در موجودات است.

و موضوع دیگری نیز که گوشزد شد، طبعاً همان شق دیگر مشکل و سربستگی موجود در هستی است، که به جادوی سرمستی می‌توان گذرایی و شکنندگی آن را به ثباتی موهوم و ذهنی مبدل کرد. حال کسی این سرمستی را با شراب انگوری کسب می‌کند و کس دیگر به شراب مجازی یا همان نیروی «مفاهیم امیدبخش ذهنی». مثلا کسی که مبدا و مقصدی ذهنی که مایه امید او است در ذهن می‌آفریند یا از کس دیگر می‌پذیرد و به نیروی تلقین – که برخی آن را ایمان می‌خوانند – به سرمستی و ثبات در عین بی‌ثباتی و گذرایی و حیرانی می‌رسد.

اینجا میزان و ترازویی در کار نیست؛ واقعیت راه خود را می‌رود، و بدون توجه به خواسته‌های قلبی و غریزی بشر، در نهایت آنچه را که در عالم واقع همواره محتوم و گریزناپذیر است آشکار می‌کند. حال اینکه قبل و بعد این واقعیت گریزناپذیر چه بوده یا چه خواهد بود، تنها برایندی از ذهن‌های بشری است که تنها از برای بیم و امید و غلبه‌های روانی در ذهن او ساخته و پرداخته شده است و واقعیت هستی به آن بی‌توجه است.

ای جادوگرِ زمان، لحظات از دهان کف‌آلودِ تو،
آرام، یکی پس از دیگری، بیرون می‌آید.
من با انزجار فریاد می‌زنم که:
لعنت به ورطۀ ابدیت،
جهان پولادین و تغییرناپذیر است،
و این نره گاوِ خشمگین فریادی نمی‌شنود.
در وجودم با برق خنجز نوشته شده است
جهان قلب ندارد و نارضایتی از این وضع بیهوده است.[1] 



[1] فریدریش نیچه، دانش طربناک، پیوست، قافیه چون دارو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

آخرین تابستان این قرن:

تابستانی که در اوج 

به دنبال سایه ای از یک خوابگردِ 

جاودان بیدار می گردد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۱
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

8

 

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی بادۀ گلرنگ نمی‌باید زیست!

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست!

مرگ و مستی! این ارتباط و موازنه را در تمامی رباعیاتی که در آن به‌گونه‌ای به گذرایی و ناپایداری زندگی بشری پرداخته شده است می‌توان یافت. نیاز به مستی از واقعیت شدن و گذرایی هستی ناشی شده. مستی وضعیتی روانی است که در نظام واقعی هستی دخل و تصرف می‌کند و چهره‌ای زیباتر از آن را در برابر آدمی نمودار می‌سازد. آدمی با در آویختن به این لحظات مستانه، واقعیت‌های مهیب و دل‌آزار جهان راه به‌گونه‌ای دیگر در ذهن خویش ادراک می‌کند. این دو کفه (مرگ و مستی) لازم و ملزوم یکدیگر اند؛ چه اگر به قدرت مستی نبود تحمل هستی به گونه‌ای که هست ممکن نمی‌شد و به تبع آن مجالی نیز برای بروز مرگ و نیستی حاصل نمی‌آمد؛ و اگر مرگ و گذرایی نبود، ضرورتی برای مستی و دوام بخشیدن به زیبایی وجود نمی‌داشت.

بیت پایانی دقیقاً در ترتیب واژگان خود، صورتی دستوری از شدن و حرکت را نمودار می‌سازد؛ در این بیت، همچون دندانه‌های یک چرخ‌دنده، چرخش و ترتیب آمدن‌ها و شدن‌ها را نه تنها در معنا، که در لفظ نیز، به‌عینه ترسیم کرده‌اند. یک حرکت‌شناسی رونده و گذرا، دقیقا مشابه آنچه در بیت دوم رباعی 2 دیدیم: «می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه/ بسیار بتابد و نیابد ما را». هر آن‌کجا که شاعر تقابلی میان زمان حال و آینده ایجاد کرده است، با یک حرکت رو به جلو در ظرف زمان و یک «شدن» پیوسته رو‌به‌رو هستیم؛ اما نکته‌ای مهمی که معمولاً در کلام شاعر جلب توجه می‌کند این است که او این گذرایی و شدن مدام را به زیباترین و عینی‌ترین وجه ممکن تصویر می‌کند تا در برابر آن، آنتی‌تز یا برنهاد این شدن، یعنی «بودن» را با مستی و درک تما‌م‌وکمال لحظه نشان دهد؛ یعنی با این پارادوکس، به بازکشف این دو وضعیت بشری قوی‌ترین جلوه و بروز خود را ببخشد: مستی و می‌ نوشی در برابر شدن و گذارایی.

«آمپلوس، تو دیونیسوسی را که هرگز سوگوار نمی‌گردد به سوگ بنشانده‌ای – بله، که وقتی شراب شهد-افشان تو سر بر آورد، شادی آن را از برای مردمان چهار گوشۀ دنیا به ارمغان خواهی آورد، می‌افشانی‌ای از برای برکت‌یافتگان، و سینه‌ای مالامال از شادی برای دیونیسوس. خداونگار باکوس، اشک‌هایی از دیدگان فرو بارید، که امید است تسلّی‌بخش اشک‌های آدمیان گردد!»[1]

می لعل مذاب ست و صراحی کان است

جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می خندان است

اشکی است که خون دل درو پنهان است



[1] نونوس، دیونیسیکا، دفتر دوازدهم.

بنا به حکایت دلکشی که در اثر نونوس آمده است، گمان می‌رود که شراب از پیکرِ آمپِلوس، محبوب درگذشته‌ای که دیونیسوس از برای او اشک‌هایی جانسوز فرو بارید، فرا جوشیده باشد. این‌گونه مشاهده می‌کنیم که شادیِ مردمان از اشک‌های یک ایزد مایه گرفته است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

7

 

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبَه آرام گرفت!

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟!

عظمت در برابر کوچکی! شاعر در بیت نخست سعی در خلق فضایی کرده است که به بهترین شکل ممکن بتواند تقابلی از عظمت و کوچکی را در ذهن مخاطب ایجاد کند. جام جمشید، یا همان «جام جم»، جامی جهان‌نما بود که در آن می‌توانست گوشه‌گوشه جهان را نظاره کند؛ مکانی که در آن جامی به این عظمت به پادشاهی به آن بزرگی و شکوه اعطا شد، در دوره‌ای دیگر به مکانی مبدل می‌شود که در آن خردترین حیوانات خردترین امور خود را در آن به انجام می‌رسانند؛ به‌گونه که آهوان در آن بچه می‌زایند و روبهان در آن از خطر می‌گریزند و ملجا و پناهگاهی می‌یابند. وجه کنایی دیگر آن این است که در جایی که جام جهان‌نما که چیز نادیده و پنهانی را در جهان باقی نمی‌گذاشت به جمشید اعطا شد، حیونات خلوت و آرام خویش را جسته‌اند، به‌گونه‌ای که آهوان در آن زاد و ولد می‌کنند و روبهان در آن می‌آرامند، و این‌گونه همگی از بیم رقیبان فارغ‌اند!

اما کلیت این رباعی بیانی است دیگر از همان «مشکل خیامی»؛ همان مشکلی که در رباعی نخست از آن سخن می‌گوید و سعی بر آن دارد که به جادوی زیبایی و افسون مستی از سودای کوبنده‌ و جانسور آن بگریزد. حیرت از عدم ثبات و گونه‌گونی پیوستۀ عناصر هستی در جریان مستمر شدن و شدن و شدن.

اما پرسش بنیادینی که در اینجا ممکن است جلب توجه کند این است که چرا تفکر خیامی این تناقض را به شکلی اینچنین پررنگ می‌بیند و از آن مشکل و مساله‌ای لاینحل می‌سازد، اما جمشید‌ها و بهرام‌ها به ورطۀ این مشکل لااقل به آن ژرفا که تفکر خیامی می‌نگریست در نیفتادند؟

در این وضعیت، پاسخ همیشه در سرمستی است: هر کسی به‌نوبۀ خود به‌گونه‌ای واقعیت خشن و ناگریز هستی را در لفافۀ یک وهم دل‌آویز می‌پوشاند. اما آنچه که تفاوت وهم خیامی را با وهم جمشیدی یا بهرامی رقم می‌زند، آن است که خیام این سرمستی شفابخش را در چنگ خود دارد و فاصلۀ خویش را با آن حفظ کرده، و نیک بر فرایندی که در او دست‌اندرکار است تا واقعیت را در لفافه مستی‌های زیبایی‌آفرین و دوام‌بخش بپیچد اشراف دارد. و البته این فاصله در عین آنکه به آ‌گاهی از صورت‌های ناگوار و مهیب هستی می‌انجامد، به لذت او از مستی، مستی خیامی، نیز به نوبۀ خود بسی می‌افزاید. روزنه‌های نیستی و هستی به روشن‌ترین وجه ممکن در برابر خیام ایستاده‌اند و شاعر نیک به هر یک از آنها و جایگاه‌شان واقف است، پس مستی او نیز که آمیزه‌ای از گوهر نیستی و هستی است، هرگز به یک گم شدن و غوطه‌وری از سر بی‌خبری نمی‌ماند؛ بلکه عملی است کاملاً ارادی و برآمده از یک بینش تراژیک به زندگی.

روزگاری‌ست که سودای بتان دین من است

غـم ایـن کـار، نـشـاط دل غـمـگین من است[1]



[1] حافظ، دیوان غزلیات، غزل 52.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

6

 

ماییم و می و مطرب و این کنج خراب

جان و دل و جام و جامه پر دُرد شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

اینجا باز یکی از آن لحظات گذرای و کوتاه مستی توصیف شده است که در آن توهم دوامِ زیبایی بر آدمی عارض می‌شود.

خیام در این رباعی شراب را در عوض «امید» اختیار کرده و با وجود مستی شراب، خود را از امید فارغ و بی‌نیاز توصیف می‌کند. اگر کمی تأمل کنیم در خواهیم یافت که خاصیت امید و دلگرمی به چیزی در آینده، از جنس همان وهم گذرای مستانه است. گاه انسانی را می‌بینیم، یا خود به طور بلافصل به این تجربه دست می‌یابیم، که چیزی مایه ناامیدی و غم و اندوه ما شده است، اما بلافاصله یک خبر، یک تصور و یک وهم گذرا که در ذهن خود به آن صورت واقعیت بخشیده‌ایم، آنچنان ما را سرمست و از خود بی‌خود می‌کند که خنده‌ای از تهِ دل سر می‌دهیم و حتی اشک از چشمان‌مان جاری می‌شود. و دقیقاً همین حال مستانۀ سرخوشی، ممکن است در اندک زمانی در کشاکش روزمرگی‌ها و ملال‌های هر روزینه رنگ ببازد، و در حیرت بمانیم که گاه حال انسان تا چه اندازه به هوای روزهای بهاری می‌ماند که به اندک زمانی طوفانی می‌شود و به اندک زمانی آفتابی و مطبوع.

و تمامی این تفاصیل، در باب بیم نیز صادق است؛ چه بسیار که ترس ما در اندک زمانی به یک امید، شادکامی و فراغت خیال تبدیل شود و پس از آن با خود بگوییم که چه ترس پوچ و بی‌موردی بود و ما تا چه اندازه دل در گرو آن نهاده بودیم.

اما در این میان، شاعر ما می‌گوید که با وجود مستی شراب و وهم آن، دیگر به سایر وهم‌ها که به واقعیت‌ رنگ دیگر می‌زنند نیازی نیست. وجه اشتراک سرمستی، بیم و امید در همین است؛ همه آنها به واقعیت رنگی بشری می‌زنند و باعث می‌شوند انسان در خیال خود به گونه‌ای که جدای از واقعیت هستی است، جهان را در وهم بیاورد. مستی، توهمِ دوام در آدمی می‌آفریند و در خیال او زیبایی را جاودان و پایدار جلوه می‌دهد. امید به یک‌باره یک واقعیت تلخ را دگرگون می‌کند، مثلا در باب بهشت که توهم یک آینده شیرین رنج حال را ولو در عالم ذهن زایل می‌کند. فرد در این وضعیت، تیرگی‌های جهان واقع را با وهم یک جهان آرمانی ناآمده به روشنایی مبدل می‌کند و این کلید بقای او و دوام آوردن‌اش در یک جهان ناپیدار و خشن است. بیم نیز از جوهره‌ای مشابه است، اما به گونه‌ای دیگر عمل می‌کند و واقعیت را از آنچه که هست زننده‌تر و مهیب‌تر جلوه می‌دهد؛ به گونه‌ای که آدمی برایندهایی ناخوشایندتر از آنچه واقعیت در کمون خود نهفته دارد در ذهن خویش وهم می‌کند.

اما در سرمستی شراب، ذهن از تمامی تصورات تهی می‌ماند و به وضعیتی وارد می‌شود که فارغ از خیال گذشته و آینده است، و از همین رو تهی از هرگونه سرمستیِ بیم و امید. بیم و امید نیز نوعی سرمستی‌اند اما جنس سرمستی آنها با جنس سرمستی شراب متفاوت است؛ سرمستی شراب‌گونه سرشار از جوهرۀ اکنون، و سکون و دوام در زیبایی‌ای ساکن است، اما بیم و امید خلسه‌هایی هستند که همچون امواج خروشان دریا همواره پس و پیش می‌روند و مایه‌های معنوی خود را از مجموعه‌ای از گزاره‌ها و پیش‌فرض‌ها که در ذهن فرد واقعیتی‌هایی ازلی و ابدی وهم شده‌اند می‌گیرند. شاید اگر کسی نتواند به خود القا کند که وعده‌ها و وعیدهای آینده راست هستند، ناگزیر از سرمستی‌های بیم و امید به سوی سرمستی‌های وجودی که از درون خود فرد سرچشمه می‌گیرند حرکت کند. به دیگر سخن، او به جای آنکه با خیال یک جاودانگی نیامده به خلسه و لذت ذهنی برسد، با کشف دوام زیبایی در ذهن خود، که عیناً در وضعیت مستی خود را با آن رودررو می‌بیند، به یک چنین قله‌هایی دست می‌یابد.

و اما آزادی از خاک و باد و از آتش و آب: که همانا چرخه گذرایی و فانی بودن زندگی‌های زمینی است. این مفهوم را در شرح رباعی اول بیان کردم، که خاصیت مستی این است که آدمی را از واقعیت‌های موجود در هستی که همانا «زشتی دوام» یا جوهره گذرایی و شدن در جهان است، به سوی توهم «دوام زیبایی» سوق می‌دهد.

شاعر با پذیرش جوهر مستی در درون خود، به یک سکون درونی دست می‌یابد و از تمام انگیزه‌های بیرونی‌ای که می‌توانند در نگرش او و وضعیت ذهنی او موثر بیفتند، در می‌گذرد. اگر زندگی، و شدن‌ها و گشتن‌های دمادم آن، مجموعه‌ای بی‌نهایت از لحظات کوتاه بودن باشد، شاعر می‌خواهد به نیروی مستی، به لحظه‌ای از بودن در آوزید که ولو به مدد نیروی توهم مستانه، زیبایی جاودان در آن تصویر گشته است. این دم شخصی و یگانه که کوتاه و در عین حال عظیم و شکوهمند تصور شده، با مفهوم خُرد-انگارانۀ «کنج خراب» تصویرپردازی شده است. دنجی، جمعیت و تمرکز آن دمِ مستانه، که هیچ نیست جز رکود و دوامی خوشایند؛ که از همین رو، به خرابی و هیچی در زبان مستان شهره شده است. گذر از این دم خراب، یکی حرکت به سوی پیش‌فرض‌ها و گزاره‌های ایمانی، و ساخت وهمی جدای از آنچه واقعیت هستی می‌نماید، بلکه به وجود آوردن مستانگی‌های بیم و امید؛ اما مستانگی شراب خرابی و آرمیدن در لحظه است؛ جوششی جاودان از ذهن شخصی و نگریستنی ابدی به صورتی نامیرا از زیبایی؛ آنچنان که پیکرتراشان در جهان واقع نماینده‌ای از آن بوده‌اند. آدمی در جذبات راکد مستی، به پیکرتراشِ چیره‌دستِ روحِ خود مبدل می‌شود.

«آنچه آدمی را والا می سازد، نه شدت احساس والا که مدت آنهاست.»[1]



[1] فریدریش نیچه، فراسوی نیک و بد، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات خوارزمی، تهران، چاپ سوم، خرداد 1375. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

5

 

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا!

نکته یا مشکل اساسی که همواره در ذهن خیام موج می‌زند این است: زیبایی و زوال؟!

همان‌گونه که در شرح رباعی نخست بیان کردم، خیام در پی آن است که مشکلات هستی را که یکی از اساسی‌ترین‌های آن مسأله زوال است، به جادوی زیبایی و مستی حل کند. اما اینجا باز در وضعیت هوشیاری که توهم دوام زیبایی را در آدمی محو می‌کند، به وجهی دیگری از مشکل خود می‌پردازد که از چه رو زیبایی‌های جهان دوام ندارند و واقعیت جهان همانا «زشتیِ دوام» است.

در بیت دوم از مفهوم «طربخانه» استفاده می‌شود، که اشاره به مکانی مزین به نقوش زیبا دارد که مایۀ انبساط و شادی خاطر است. خاک در حالت معمول زیبایی‌ای ندارد، اما وقتی نقش و شکل می‌گیرد زیبا و مزین می‌گردد و تعبیر «طربخانه خاک» از این رو است. و اما مشکل اینجا است که چرا اینچنین زیبا و چرا اینچین گذرا؟!

در این‌باره توضیح و تفسیر بسیار ارایه شده است: از نظریه امتحان و آزمونی قرآنی گرفته تا نظریه ضرورت فلسفی شر در هستی. اما هنوز هم هستند کسانی که می گویند چرا؟ چرا امتحان و چرا ضرورت شر؟ و چرا زیبا؟ و چرا فانی؟

جــهــانـا مــپـرور چـو خـواهــی درود

چو می‌بدروی، پروریدن چه سود؟![1]



[1] فردوسی، شاهنامه، طهمورث.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

4

 

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

بنیاد مکن تو حیله و دستانرا

تو غره بدان مشو که می مینخوری

صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا

در اینجا در باب می و در باب لقمه و کیفیت آن، به ادبیات دینی و قوانین شریعت اسلام نقبی زده شده، و گفته شده است که ای بسا لقمه‌ای که در شرع حرام است، در حرمت بس نکوهیده‌تر از شرابی باشد که انسانی مست نوش می‌کند.

با سخن به میان آوردن از فریب و دستان، شاعر به صداقت کلام عیبجوی مستان اشاره می‌کند؛ که آیا به واقع از برای غیرت دینی خود به مستان طعه می‌زند یا به واسطه اغراض و حسادت‌های درونی. چه اگر کسی واقعاً از سر باور به حرمت شراب در شریعت اسلام به مستی خرده بگیرد، می‌بایست پروای حرمت مال نامشروع نیز در او وجود داشته باشد؛ که اگر جز این باشد، خرده‌گیری او از سر حیله و دستان است، و غرضی جدای از آنچه از ظاهر امر بر می‌آید در پس آن نهفته دارد.

فقـیه مدرسـه دی مـست بود و فتوی داد

که می حـرام، ولی بِه ز مال اوقاف است[1]



[1] دیوان حافظ، غزل 44.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده