میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

سرنوشت بازگوش

تراژدی خیامی

 

3

 

قرآن که مِهین کلام خوانند آن را

گه‌گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم

کاندر همه جا مدام خوانند آن را

در بیت دوم در واژۀ »مدام» ایهام وجود دارد و برای آنکه پیام رندانۀ آن دریافت شود می‌بایست معنای بعید این واژه یعنی «شراب» در نظر خواننده نقش ببندد. آیتی که بر گرد پیاله مقیم است مایع درون آن که همانا شراب انگوری است می‌باشد. از سویی در معنای نزدیک این واژه نیز اگر تامل کنیم مشخص می‌شود که واژه «آیت» به این خاطر در بیت دوم بکار رفته تا معنای «پایداری» برای این واژه در بدایت امر قوی‌تر به نظر برسد، چرا که هر چه این غرابت و بیگانگی میان معنای نزدیک و بعید این واژه بیشتر شود حظ ادبی خواننده از آن بیشتر خواهد بود و در ظرف محدود شعر، معنای عمیق‌تر و گسترده‌تری ریخته خواهد شد.

زان عرب بنهاد نام می مدام

زانک سیری نیست می‌خور را مدام[1]

این رباعی از جمله رباعیاتی است که به نظر من شاعر با آن تنها خواسته رندی و تیربینی خود را نشان دهدکه درد یا مشکل بشر در زندگی چیست (نبود دوام) و این مشکل راه حلش چیست (سرمستی و نشاط)، تا مگر با توهم دوام که در حالت مستی عارض می‌شود رنج بی‌دوامی از چهر هستی زدوده شود. و از سویی، در آن به شاهراه غریزه نیز نیم‌نگاهی شده است؛ روش‌هایی که برآمده از غریزه دوام خواه و زیباپسند انسانی نباشند در نهایت یا پوسته‌ای بی‌روح خواهند بود یا برای تاثیرگذاری مناسب با چیزی از عناصر غریزی ترکیب خواهند شد، ولو آنکه به قیمت استحالۀ کلی آنها تمام شود؛ شاید قشریونی که درک عرفانی از قرائت سنتی ادیان را نمی‌پسندند، این استحاله را که در قالب مستی‌آور ساختن چیزی غیر غریزی رخ می‌دهد، یک استحاله غیر قابل پذیرش و مسخ‌کننده بدانند!

هنوز هم با اندیشیدن در باب عناصر اروتیک و خراباتی در عرفان نظری، گونۀ الهی‌ترین اعضای این مکتب نیز کمی گل می‌اندازد!



[1] مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

 

تراژدیِ خیّامی

2

 

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

در بیت دوم این رباعی، فعل «تابیدن» را در سه معنا می‌توان تعبیر کرد. آنچه که معمولاً خوانندگان این رباعی از آن در می‌یابند، تابیدن به معنای «پرتوافشانی» است؛ لیک اگر به مفهوم زمان و تصور مردمان باستان بخصوص در تفکر زروانی که به غلبه زمان بی‌کرانه در هستی قائل است بیندیشیم، تابیدن را چه در «ماهتاب» و چه در «بتابد» در معنای «گردیدن» بسی عمیق‌تر خواهیم یافت. در نجوم قدیم گذر زمان را با گردش افلاک که ادبیات فارسی به «چرخ» تشبیه شده توصیف می‌کردند. یعنی گذر زمان برابر بود با چرخش فلک، و بنا بر همین مفهوم بود که رویدادهای زمینی را مرتبط با وضعیت اجرام فلکی که پیوسته در گردش بودند می‌دانستند. اگر سیر وقایع در زمین در طیفی گسترده‌ای از رنگ‌ها و دگرگونی‌ها رخ می‌نمود، این‌ها همگی بر اثر گذراییِ گردش فلک بود.

سپید و سیاهست هر دو زمان

پس یکدگر تیز هر دو دوان

شب و روز باشد که می‌بگذرد

دم چرخ بر ما همی بشمرد[1]

تابیدن در معنای تاب آوردن و دوام آوردن نیز معنا می‌دهد. در اینجا نیز به معنای گذرایی و دوام، و معادل بودن دوام با شدن برخورد می‌کنیم. تنها در شدن‌های پیوسته است که وهم دوام و تاب آوردن شکل می‌گیرد.

در این رباعی تابیدن‌های پیوسته ماه می‌تواند استعاره‌ای از جاودانگیِ شدن و تنها دوام قابل تصور در هستی باشد. در نجوم قدیم افلاک جاودان تصور می‌شدند، که حرکت آنها و به تبعِ آن، گردش زمان را، همواره استوار برقرار نگه می‌داشت. به عبارتی، در ذهن مردمان باستان کلیت هستی در افلاک و اجرام گردنده در آن خلاصه می‌شد، و معنای شدن و گردیدن پیوسته، و تابندگی و تاب آوردن، در گشتن‌ها و شدن‌های همواره پایدار آنها ظهور می‌یافت. بر این اساس، شاعر خویشتن و معشوق‌اش را در برابر جاودانگی شدن در هستی به گذرایی می‌شناسد؛ و در آخر تنها عنصر تابیدن و گردیدن‌ چرخ زمان را مانا و برقرار توصیف می‌کند.

مهتاب به نور دامن شب بشکافت

می نوش، دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی

اندر سر خاک یک‌به‌یک خواهد تافت

و اما در بیت نخست به‌روشنی به آ‌گاهی شاعر از گذرایی خود اشاره رفته است. او نیک به این موضوع واقف است که ماهیت وجود او در هستی به‌گونه‌ای است که کسی بقای آن را حتی برای آینده‌ای نزدیکی چون فردا نیز تضمین نکرده است. در اینجا باز به وجهی از آن «مشکل» که در رباعی پیشین از آن سخن رفته بود، بر می‌خوریم. آن آ‌گاهیِ رنج‌آور و ناخوشایند که به جادوی زیبایی و شراب ولو به طرزی گذرا التیام می‌یابد.

.

پرسان مشو که عاقبت قصۀ دنیا چون است

یا طالع ما بر اسد و عقد ثریا چون است

بِه آنکه به تقدیر، هر آنچه هست، گردن بنهیم

فارغ ز غم مرگ که کی، یا به کجا، یا چون است

هم‌پای خرد باش و رفیق می ناب

کوتاست حیات و آرزو نقش بر آب

ما گرم خیالات و زمان مستِ شتاب

دریاب کنون که فکر فرداست سراب[2]

این قافله عمر عجب می‌گذرد

دریاب دمی که با طرب می‌گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد

و باز در جای دیگر، با استفاده از همین استعارۀ گردشِ ما در قالب چرخ و دگرگونگی جاودان هستی، شاعر به بی‌اهمیتی چندوچون و کیفیت این گردش با وجود شدن پیوسته در کیهان اشاره می‌کند. این از جنس همان اشارات خیام است که در عین سادگی و روشنی، موردی است که کمتر کسی از انسان‌های هوشمند روی زمین به کُنه آن پی برده و آن را عمیقاً دریافته است.

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چو پُر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ

شاعر در اینجا موضوعی بدیهی و روشن را که در نگاه اول همه تصدیق‌گر درستی آن هستند بیان می‌کند، که وقتی در نهایت عمر به سر خواهد رسید و نقطه پایان برای همه مشترک است شیرینی و تلخی عاجل و گذرا دیگر چه اهمیتی دارد، و وقتی در نهایت پیمانه عمر پر می‌شود، اینکه چه مقدار در داخل آن ریخته شده، دیگر چه ارزشی دارد. بغداد در اصطلاح قدما به جام پر از شراب گفته می‌شد و بلخ به کوزه یا خمرۀ شراب. در نهایت وقتی پیمانه پر می‌شود و برای آن حدّ و نهایتی قابل تصور است، دیگر چه باک که گنجایش آن قدر ساغری است یا قدر کوزه و صراحی‌ای!

شاعر ایستگاه پایان را برای همه فراموشی و خوابی جاودان می‌داند که عملاً با محو کردن تمامی یادها و خاطره‌ها، به رسیدن به صفر مطلق وجودی می‌انجامد. حال اینکه دیگر در مرحله‌ای از گذار دمادم و جاودان شدن پدیده‌ای چگونه این شدن را طی کرده است برای امروز و فردای جهان همان قدر بی‌اهمیت است، که درخشش کوتاه یک شراره برای خورشیدهای دمادم جوشنده و فروزندۀ هستی.

لیک شاعر با این بیان نه نفی هستی و وجود که دعوت به خوشباشی و عشق به سرنوشت را برای مخاطب به ارمغان می‌آورد. درنهایت این نره گاو خشمگین هستی که صدایی نمی‌شود و گوش به خواست آگاهانه ما نمی‌دهد، راه خود را طی می‌کند و ما چه عمر را به تلخکامی و چون چرا بگذرانیم و چه به شادی و فراغت خیال از آنچه بوده و آنچه که خواهد شد، و چه دست به تلاش‌های بسیار برای اندوختن بزنیم و چه به حد متعادلی از بهره‌مندی‌های جهان خرسند باشیم، در نهایت انتهای راه برای ما یکی است. مطلبی که در عین بداهت و روشنی، از ژرفایی دست‌نیافتنی و گسترده و جهان‌شول برخوردار است و پیوندی عمیق میان هستی محدود بشر و سرشت کیهانی و عظیم جهان برقرار می‌کند، و او را در عین خودآ‌گاهی و ادراک، در نهایت با کلیت ناآ‌گاه و مست و خود-نشناس هستی یکسان هویت‌یابی می‌کند، و بهترین منش ممکن را برای در پیش گرفتن، همسو با تمامی پدیده‌های دمادم متغیر، انجام درست آنچه که در لحظه بایسته و خردمندانه است معرفی می‌کند. جزء به جزء پدیده‌های متغیر هستی ناخودآ‌گاهانه و سرمستانه تنها کنشی بی‌خویشانه از سر آنچه در لحظه برای آنها تقدیر شده است به انجام می‌رسانند، بی اندیشه و نگرانی از آنچه فرداها و فرداهای پس از آن آبستن آن است. سرنوشت محتوم آنها در لحظۀ کنشِ مقدرشان که بهترین کنش قابل تصور است، رخ می‌نماید و پیش و پس از آن از دایره هستی وجودی آنها خارج است، چرا که تنها بیم و امیدی پوچ و واهی و خارج از دایره وجودی‌شان است.

نتیجتاً، نیک می‌توان دریافت که یک چنین بیاناتی از خیام نه پوچگرایانه در معنای هستی‌شناسانه آن، که پوچگرایانه در معنای برداشتی خیال‌پردازانه و اوهام‌‌گرایانه از هستی است. به عبارتی دیگر، تنها در معنایی فرا-وجودی و در قالب پیش‌فرض‌های مکاتب و سیستم‌ها است که یک چنین نگرش لحظه‌ای و دم‌گرایانه‌ای پوچ تصور می‌شود؛ حال آنکه در ترازوی عدالت ناب هستی که از هرگونه پیش‌فرض و پیش‌داوری پاک و منزه است، شدن دمادم: عین عدالت، و آشکار کردن طبیعت ذاتی هر پدیده در لحظه: عین مسؤولیت‌پذیری و ارج نهادن به جدیت و سرشاری وجود است. آنان که چنین نگرشی‌هایی را در باب هستی پوچ می‌خواند خود تلویحاً به پوچی واقعیت هستی اعتراف کرده‌اند، لیک آنچه که در نظر یک چنین افرادی داروی پوچی و رفع‌کننده آن نام تواند گرفت، جز وهمی زیبا و امیدبخش نیست، که با نظر به آینده و گذشته و با ارایه تفاسیری ذهنی و قطعیت‌ناپذیر، سعی در خلق معنایی جدای از معنای ذاتی نهفته در هستی، که شدن و تغییر و تبدل پیوسته است، دارند. این گونه تفاسیر وهم‌آلود ذهنی امیدبخش که ناظر بر آینده و گذشته، و منشا تعبیری فرا-واقعی از ذات و ساخت و بنیان کلی هستی است، در تقابل با مستی و وهم سرمستانه خیام قرار می‌گیرد، که فارغ از دیروز و فردای جهان و طبیعت زوال‌پذیر آن است، و با غرق شدن در جذبات دمادم حیات، تلویحاً واقعیت آن را گردن نهاده است و به اصل آشکار ساختن طبیعت ازلی و جاودانه هر پدیده در لحظه وقوف یافته است، بی آنکه بخواهد با کنکاشی آ‌گاهانه در اصل آن دخل و تصرفی ایجاد کند. و این برآمده از همان مفهومی است که همواره «راستی و درستی را با مستی و شراب» در ادبیات بشر هم‌پا و هم‌کاسه کرده است و هر آن‌کجا که از مستی و می سخنی به میان آمده است، راستی و درستی و یک‌رنگی از نتایج و عوارض محتوم آن تصور شده است. این خاصیت تا به آن اندازه است که در بسیاری از نقل نیمه‌افسانه‌ای تواریخ نیز، شاهان و امیران برای یافتن واقعیت آنچه رخ داده از زبان کسانی که در هوشیاری به کتمان آنها می‌پردازند، واقعیت رخدادها را در مجالش شراب در وضعیت غلبه مستی از زبان آنان در می‌یابند، به گونه‌ای که می‌بینیم حتی در ذهن افسانه‌پرداز راویان تاریخ نیز، در غلبه مستی آدمی هواره تسلیم و بی‌اراده در برابر سرنوشت رفته بر هستی پنداشته شده است.



[1] شاهنامه، فردوسی، منوچهر.

[2] هوراس، کتاب 1، سرود 11.

هیچ از پایان محتوم ما مپرس،

و نه در تقویم‌های بابلیان طالع خویش را بجوی، ای لئوکونوی.

بهتر آن است که به تقدیر، هر آنچه که هست، گردن نهیم،

فارغ از آنکه ژوپیتر در تقدیر ما زمستان‌هایی بسیار را نگاشته،

یا این موعد آخر است، که امواج خروشان تیرانی را به ضربت‌های صخره‌ها می‌شکند.

خردمند باش و شراب‌های خویش را بپالا؛

و چون زندگی کوتاه است، از آرزوهای دراز خویش در گذر.

همچنان که گرم گفتگو ایم، دور حیات حسودانه در گذر است:

امروز خود را دریاب، و تا توانی به فردا دل مبند.

Tu ne quaesieris, scire nefas, quem mihi, quem tibi

finem di dederint, Leuconoe, nec Babylonios

temptaris numeros. Ut melius, quidquid erit, pati.

Seu pluris hiemes seu tribuit Iuppiter ultimam,

quae nunc oppositis debilitat pumicibus mare

Tyrrhenum: sapias, vina liques et spatio brevi

spem logam reseces. Dum loquimur, fugerit invida

aetas: carpe diem quam minimum credula postero.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

 

تراژدیِ خیّامی

 

1

 

برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

خیام سخن از یک مشکل می‌گوید و چارۀ آن را جمال محبوب خود می‌داند. پس آنچه که چارۀ مشکل است می‌بایست چیزی متضاد و مقابل خود مشکل باشد. از این مفهوم در می‌یابیم که این مشکل «زیبا» نیست؛ خشن و دلخراش است و آسایش دل و خاطر را می‌زاید. و از سویی، در بیت بعد سخن از مایۀ مستی که همانا شراب است به میان می‌آید. پس از وجهی می‌بایست میان جمال معشوق و سکرآوری شراب شباهتی وجود داشته باشد. بر این اساس، مشکلی که خیام در بیت نخست از آن سخن می‌گوید و جمال معشوق را راه‌حل آن می‌داند در عالم هوشیاری خود را با شدت هر چه تمام‌تر می‌نمایاند و مایۀ دل‌آزاریِ شاعر می‌گردد.

با این تفاصیل، آن مشکل چه می‌تواند بود؟ با نگاه به تفکر غالب در رباعیات و البته کلید واژۀ «کوزه» در مصرع چهارم، می‌توان فهمید که این مشکل همانا مرگ‌آ‌گاهی و خشونت ذاتی موجود در طبیعت هستی است. زیبایی‌ها و به تبعِ آن، مستی و نشاط ناشی از آنها و همچنین مستی مواد سکرآوری همچون شراب، آدمی را برای لحطاتی کوتاه هم که شده از طبیعت خشن هستی که واقعیت بنیادین آن و درک ماهیت گذرایی و شدن دمادم و پیوسته موجود در نهاد آن است ناآ‌گاه می‌کند. و البته این ناآ‌گاهی دقیقاً برآمده از ضرورت آ‌گاهی و دانستن است؛ چرا که تا رنج دانستن و آ‌گاهی نباشد، میل به ناآ‌گاهی و مستی، و نشاط برآمده از آن در آدمی بر نمی‌خیزد. و این است سر ماهیت دوگانۀ آن «مستی» و «جمال‌پرستی» خیامی؛ این میل به مستی و زیبایی نه از سر بی‌خبری و ناآ‌گاهی که دقیقاً زاده‌شده و محاط در آ‌گاهی است، و عمق و شدت آن نیز به واسطۀ آن است. در این عرصه، آدمی به همان میزان که رنج می‌برد، لذت نیز می‌برد. همچون درختی که هر اندازه عمیق‌تر در خاکی تیره ریشه‌های خود را بدواند، شاخسار آن رهاتر و بلندپروازانه‌تر بلندای آسمان و پرتوهای روز را در می‌یابند.

جهان زخم می‌زند و بنیان‌های آن مرگ‌آلود و آغشته به زهر فانی بودن است. جوهر هستی «شدن» و «رفتن» است. اما «زیبایی» با ایجاد رویۀ خیالیِ به‌ظاهر ثابتی از «بودن» و دوام، دهشتناکی این حقیقت را ولو برای سالیانی چند که در مقیاس کیهانی به لمحه‌ای کوتاه می‌ماند، به توهم بودنی زیبا مبدل می‌سازد؛ همان وهمی که در جهان آرمانی بشر صورتی از یک جهان جاودانه را که مملو از زیبایی است به خود گرفته و برخی آن را «بهشت» نامیده‌اند. آدمی اگر زیبایی را زیبا می‌داند، از سر آن است که جوهر بودن و دوام آن در آن جعل کرده، و اگر این وهم لحظه‌ای در ذهن او وثاقت خویش از کف دهد، جادوی زیبایی دیگر نه آن خواهد بود که زیبایی را اینچین محسورکننده گردانید است؛ و اینجا است که جوهره سرمستی باید دست بکار شود و وهم ثبات را در آدمی برای بهره‌گیری از آن ایجاد کند.

زیبایی و مستی. این دو بدون یکدیگر همواره ناقص اند و از تاثیرگذاری تام و تمام می‌افتند. زیبایی به مستی نیاز دارد تا مستی با توهم دوام آن را خوشایند جلوه دهد، و مستی نیز به زیبایی به عنوان فرم و صورت که همچون روحی در کالبد آن می‌بایست دمیده شود محتاج است. مستی بدون زیبایی موجودیت ندارد و تنها یک مفهوم توخالی است؛ همچو شبحی سرگردان که تا در هیأتی عینی و منسجم ننشیند از هرگونه تصویر و تصور تهی خواهد ماند و رویه‌ای وهم‌ناپذیر و کشف‌ناشدنی تلقی خواهد شد. چه ذهن سرمست حتی اگر کور و کر و فلج نیز باشد در جذبات مستانه اقلیمی از زیبایی‌های سرشار را تجربه می‌کند و بدون این غلبه روانی، مستی از ماهیت خود تهی می‌شود؛ چرا که مستی در قاموس مفاهیم بشری یعنی «وهم دوام زیبایی». و زیبایی در قاموس مفاهیم بشری یعنی «وهم زیباییِ دوام». این وهم را واقعیتِ خلافِ هستی ایجاد می‌کند، و مشکل خیام دقیقا همین «واقعیتِ خلاف» است. یعنی «وقعیت گذراییِ زیبایی» و «واقعیت زشتیِ دوام». «زشتی دوام» به معنایی همان «شدن» است، که دوامی در عین بی‌دوامی است؛ پیوستگی سلسلۀ زنجیرواری از ناپیوستگی‌ها و شکستن‌ها، که وهم دوام را در مفهومی بشری آفریند.

آ‌گاهی در بطن خود یعنی «تصدیقِ شدن»، و مستی در بطن خود یعنی «تصدیقِ بودن».

دنگ...، دنگ ....

ساعت گیج زمان در شب عمر

می‌زند پی‌درپی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذر است

می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه‌ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده ‌است.

لیک چون باید این دم گذرد،

پس اگر می‌گریم

گریه‌ام بی‌ثمر است.

و اگر می‌خندم

خنده‌ام بیهوده‌ است.


دنگ...، دنگ ....

لحظه‌ها می‌گذرد.

آنچه بگذشت، نمی‌آید باز.

قصه‌ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی‌پاسخ

بر لب سر زمان ماسیده ‌است.

تند بر می‌خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه‌چیز

رنگ لذت دارد، آویزم،

آنچه می‌ماند از این جهد به جای:

خنده لحظۀ پنهان‌شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر او می‌ماند:

نقش انگشتانم.


دنگ...

فرصتی از کف رفت.

قصه‌ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام،

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،

وا رهاینده از اندیشۀ من رشته حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.


پرده‌ای می‌گذرد،

پرده‌ای می‌آید:

می‌رود نقش پی نقش دگر،

رنگ می‌لغزد بر رنگ.

ساعت گیج زمان در شب عمر

می‌زند پی‌درپی زنگ :

دنگ...، دنگ ....

دنگ...[1]



[1] هشت کتاب، کتاب مرگ رنگ، قطعه دنگ، سهراب سپهری، انتشارات طهوری، چاپ بیستم، تهران، پاییز 1386.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

مرا از شکستن چنان درد ناید

که از ناکسان خواستن مومیایی!

عماد غزنوی

______________

مومیایی: نوعی داروی شکستگی در قدیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۸ ، ۱۲:۱۸
عبدالحسین عادل زاده

فریدریش نیچه نظر مبثتی به نظریۀ فرگشت داروین ندارد. در روزگار نیچه مدت زیادی از ارایۀ نظریۀ داروین نمی‌گذشت، و زمانی که مثلاً نیچه در کتاب غروب بتان (به سال 1889) درباره نظریه داروین می‌نویسد، حدود 30 سال از ارایه نظریۀ او گذشته، و هنوز خیلی از بحث‌ها و جریح ‌و تعدیل‌ها در آن صورت نگرفته است. اما نقدی که نیچه بر نظریه داروین وارد می‌کند، چندان به جزئیات آن مربوط نمی‌شود و گزاره‌ای از کلیت آن را نشانه رفته است که هنوز هم به قوت خود باقی است. نیچه نقد خود را در غروب بتان این‌گونه بیان می‌کند:

«... گیرم که نبردی در کار باشد – که به‌راستی هست – اما دریغا که حاصل آن عکس آن چیزی است که مکتب داروین می‌خواهد، و چه بسا می‌باید به ایشان پیوست و خواهان آن بود: یعنی به زیان نیرومندان و سرامدان و بی‌مانندانِ بختیار. هیچ نوعی به کمال نمی‌رسد: هر بار ناتوانان اند که بر توانایان چیره می‌شوند – زیرا که بسیار اند و همچنین زیرک‌تر... داروین زیرکی را فراموش کرده بود (که این کاری است انگلیسی!). ناتوانان زیرک‌تر اند... باید به زیرکی نیاز داشت تا زیرک شد _ روزی که به آن نیاز نداشته باشید از دست‌اش می‌دهید. زورمندان از زیرکی می‌گذرند... روشن است که منظورم از زیرکی پرواگری است و شکیبایی و نیرنگ‌بازی و چهره دیگر کردن و خویشتن‌داری سخت و هرگونه رنگ‌پذیری (که این آخرین، بخش بزرگی از فضیلت اخلاقیِ کذایی را در بر دارد).»[1]

اما نکته‌ای که به نظر می‌رسد نیچه در این بخش از نقد خود بر نظریه فرگشت داروین در فهم آن دچار سوءتفاهم شده، این است که در نظریه داروین برخلاف برداشت نیچه بیان نمی‌شود که قوی‌ترین گونه بخت بیشتری برای بقا دارد، بلکه بختِ بیشترِ بقا برای گونۀ «سازگارتر» در برابر چالش‌ها و خطرات (که تا کنون چالش‌های آب‌وهوایی بوده) در نظر گرفته شده است. اتفاقاً نظریه داروین به‌نوعی در تأیید ضمنی نظرگاه نیچه قرار دارد که گروه سازگارتر، یا به تعبیر نیچه، گروه ضعیف‌تر، زیرک‌تر و مکّارتر که خود را بهتر با محیط تطبیق می‌دهد بخت بیشتری برای بقا خواهد داشت. ما بسیاری گونه‌های قوی داشته‌ایم که انقراض یافته‌اند. و شاید همین بیان داروین بود که به مذاق بسیاری خوش نیامد، که باهوش‌ترین‌ها نیستند که دوام می‌آورند، که به تعبیر دیگر ضرورتاً قرار نیست که انسان چون گونه باهوش‌تر و قوی‌تری است در مرکز حیات قرار داشته باشد و اشراف مخلوقات نام بگیرد؛ بلکه موضوع اصلی این است که او خود را با چالش‌ها بهتر از سایر گونه ها سازگار کرده‌ است.

به عنوان مثالی از این فرایند، زمانی که موعد انقراض دایناسورها فرا رسید، گونه‌هایی که قوی‌تر و صاحب جثه عظیم‌تری بودند، بر اثر حادثه برخوردار شهاب سنگ آسیب‌پذیری بیشتری از خود نشان دادند و در مقابل، گونه‌های کوچک‌تر دایناسورها و همچنین گونه‌های کوچک‌تر از سایر گونه‌ها – همچون پستاران – که اجداد انسان های امروزی بودند، توانستند بخاطر کوچک‌تر بودن خود نیاز کمتری به انرژی و فضا، و سایر عوامل موثر در بقا داشته باشند، و این‌گونه از خطر انقراض جان سالم به در ببرند. به عبارت دیگر، گونه‌های ضعیف‌تر دایناسورها که امروزه پرندگان از اخلاف آنها به شمار می‌روند، نه به واسطۀ قدرت‌شان که به واسطه سازگاری بیشتری که از خود نشان دادند، توانسته‌اند خطر انقراض را از سر بگذرانند.[2]

این تلقی داروینی را در حوزه‌های دیگر نیز می‌توان در بوتۀ نقد و آزمایش گذاشت. در مفهومی سیاسی و اجتماعی، مثلاً در حوادث و تحولات تاریخی، افرادی که مرتب رنگ عوض می‌کنند و به اصطلاح به آنان «حزب باد» می‌گویند، نسبت به آنها که با صلابت و گاه لجاجت بر موضعی خاص پافشاری می‌کنند همیشه بخت بیشتری برای بقا دارند. یا شاید بتوان از منظری دیگر این مثال را درباره نظام‌های سیاسی‌ای زد که راه را برای تغییرات متناسب با نظر مردم باز می‌گذارند و در مقابل آن، نظام‌های ایدئولوژیکی‌ای که صلب و بسته هستند و اجازۀ هیچ‌گونه تغییری را نمی‌دهد، چرا که وقوع تغییر در آنها برابر است با تغییر ماهیت‌ و در نتیجه مرگ‌شان. بدیهی است که نظام‌های دموکراتیک که راه را برای تغییرات مداوم باز گذاشته‌اند نسبت به نظام‌های بسته و ایدئولوژیک، بخت بیشتری برای بقا دارند؛ و حتی می‌شود گفت که برای نظام دموکراتیک سقوط و مرگ تا وقتی که خواست ملت در میان باشد بی‌معنا است و اساساً در آنها همواره سازگاری با زمان و نه تسلط یک فکر و نظر خاص، در ارجحیت است.

از منظری دیگر، قضیه را می‌توان این‌گونه نگریست که باهوش‌ترها و قوی‌ترها نمی‌توانند خود را با هر وضعیتی تطابق بدهند و بیش از گروه‌های ضعیف‌تر که دارای قوه ادراک پایین‌تری هستند احساس مضیقه و تنگی می‌کنند، و همین امر می‌تواند میل آنها را به بقا کمتر کند؛ و از سویی ضعف و قلّت ادراک گروه‌های دیگر می‌تواند میل آنان را به بقا افزایش بدهد. ای بسا کسانی وجود داشته باشند که گذر از نیازهای پست روزانه (که می‌تواند ناشی از رفع کامل نیاهای مادی یا ناشی از ادراک عالی‌تر باشد) آنها را به ورطۀ بی‌انگیزگی بیفکند، و ای بسا کسانی که ضعف آنها (که می‌تواند ناشی از فقر مادی و یا سطح پایین ادراک و نیازهای آنها باشد) میل و انگیزه آنها را برای زندگی بیشتر کند. البته اینجا بحثی بر سر گزاره‌های اخلاقی و چشم‌اندازهای آخرت‌شناسانه و انتزاعی در میان نیست، بلکه بیشتر نظر بر نگرش‌های پوچ‌گرایانه و معنی‌باخته به زندگی است؛ چرا که ای بسا کسانی نگرش‌های آخرت‌شناسانه و انتراعی داشته باشند اما زندگی را بسیار جدی گرفته باشند و حتی از تقلا و کوشش برای بقا نیز هیچ مضایقه نکنند.

اکثر جریان‌ها و فرایندهای عظیم را نه کسانی که حس سیری و اقناع یا پوچی در زندگی می‌کنند بلکه کسانی که نوعی فقر و نیاز درونی به آنها نیرو و انگیزه حرکت می‌دهد رقم می‌زنند.   



[1] فریدریش نیچه؛ غروب بتان، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آ‌گه، چاپ نهم، تهران 1393، صص 114-113.

[2] پرسش و پاسخ از علی نیری و حسام نوذری: https://www.youtube.com/watch?v=XEkzayKPgJs

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۹
عبدالحسین عادل زاده

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

 

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد

 

جای آن است که در عقد وصالش گیرید

دختری مست چنین کاین همه مستوری کرد

 

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

 

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

 

غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

 

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد

حافظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۲۲:۲۴
عبدالحسین عادل زاده

ما همه‌مان تنهاییم، نباید گول خورد. زندگی یک زندان است، زندان‌های گوناگون. ولی بعضی‌ها به دیوار زندان صورت می‌کشند و با آن خودشان را سرگرم می‌کنند، بعضی می‌خواهند فرار بکنند، دست‌شان را بیهوده زخم می‌کنند، و بعضی‌ها هم ماتم می‌گیرند. ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم، همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی می‌آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته می‌شود.[1]



[1] صادق هدایت، گجسته دژ، از مجموعۀ سه قطره خون.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۲۰:۴۲
عبدالحسین عادل زاده

بنیاد آموزشی جیمز رندی یک بنیاد حمایتی است که به عنوان سازمانی غیر انتفاعی در سال 1996 توسط شعبده‌باز و شک‌گرای آمریکایی جیمز رندی بنیان نهاده شد. هدف این بنیاد روشن کردن افکار عمومی دربارۀ خطرات پذیرش ادعاهای ابطال‌ناپذیر است که نمی‌توان در یک شرایط کنترل‌شدۀ آزمایشگاهیِ علمی در باب صحت و سقم آنها به بررسی و تحقیق پرداخت. در سال 2015 این بنیاد اعلام کرد که مبدل به یک بنیاد تامین‌کننده بورسیه و کمک مالی شده است.

این بنیاد برای کسی که بتواند یک توانایی ماوراء‌الطبیعی و غیر معمول را در شرایط کنترل‌شده و مورد پذیرش آزمایشگاهی به اثبات برساند، یک میلیون دلار جایزه تعیین کرده است. شرایط تلاش برای کسب این جایزه در سال 2015 دچار تغییر شد. این جایزه برای نخستین بار در سال 1964 به مبلغ 1000 دلار تعیین شده بود. مبلغ این جایزه هم‌اکنون به یک میلیون دلار به صورت توافق‌شده افرایش یافته و تحت مدیریت این بنیاد قرار دارد. از زمان اعلام آن تاکنون، بیش از هزار نفر در این‌باره امتحان داده‌اند و هیچ‌یک از آنان نتوانسته‌اند در شرایط کنترل‌شده علمی توانایی ادعاشدۀ خود را به اثبات برسانند. در تمامی موارد یا متقاضیان از اثبات ادعای خود در شرایط کنترل‌شده در مانده‌اند، یا آنکه از شرایط تعیین‌شدۀ بنیاد عدول کرده‌اند که همین امر موفقیت ظاهری آنان را از اعتبار ساقط کرده است. این بنیاد در سال 2015 اعلام کرد که از این پس دیگر درخواست‌های ارایه‌شده از سوی افراد مدعی داشتن توانایی‌های فراطبیعی را مستقیماً نخواهد پذیرفت، بلکه تنها کسانی که بتوانند آزمون مقدماتی بنیاد را پشت سر بگذارند این شانس را خواهند داشت.

این بنیاد همچنین متعهد شده است که از افرادی که بخاطر تحقیق و انتقاد نسبت به طرح‌کنندگان ادعای غیر معمول مورد حمله قرار گرفته‌اند دفاع و حمایت کند.

[1]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۸ ، ۱۵:۲۳
عبدالحسین عادل زاده

در این مجموعه گفتگوها (5 بخش) به میزبانی فرامز فروزنده، فرهنگ هلاکویی روانشناس و جامعه‌شناس با علی نیّری فیزیکدان در باب وجود خدا و اثبات آن و همچنین جایگاه دانش در جهان اعتقادات بشری به بحث و گفتگو می پردازند.

فرهنگ هلاکویی یک ندانم‌گرا است که هر چند به اثبات یا نفی علمی-عقلانی خدا اعتقادی ندارد، اما حساً به وجود آن در حوزه اعتقادات شخصی نظر دارد. در مقابل علی نیری در جایگاه یک اثباتگرا یا پوزیتیویست بنا بر آنکه در جهان مادیِ واقعیت نمی توان خدا را اثبات کرد، وجود یک چنین مفهومی را نفی می کند. 

مشاهده بخش یکم

مشاهده بخش دوم

مشاهده بخش سوم

مشاهده بخش چهارم

مشاهده بخش پنجم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۹
عبدالحسین عادل زاده

فارماکوس[1] در دین یونانیان باستان، قربانی‌ کردن یا تبعید آیینیِ یک انسان بود که می‌بایست برای تمامی افراد یک شهر یا سرزمین کفاره بدهد.

در زمان‌های که مصیبتی بر جامعه وارد می‌آمد (همچون قحطی، تهاجم بیگانگان یا شیوع بیماری‌های مسری) یا گاه در زمان‌های نحس تقویمی، یک برده، یا لنگ یا مجرم انتخاب و از جامعه رانده می‌شد. اعتقاد بر آن بود که این کار تذهیب و پاکسازی تمامیِ جامعه را در پی خواهد آورد. در نخستین روز تارگلیا[2]، که مراسمی مختص آپولون در آتن بود، دو مرد یا دو فارماکوس، از جامعه رانده می‌شدند، آنچنان که گویی به عنوان کفاره قربانی شده باشند.

در بعضی تعلیقه‌های متون باستان گفته شده است که فارماکوس‌ها واقعا قربانی می‌شدند (از یک پرتگاه انداخته می‌شدند یا سوزانده می‌شدند)، اما پژوهندگان مدرن یک چنین تلقی‌ای را رد می‌کنند. استنباط آنان این است که کهن‌ترین منبعی که در آن از فارماکوس سخن گفته شده است (نوشته‌های ساتیریستِ ایامبیک هیپوناکس)، حکایت از آن دارد که فارماکوس‌ها با سنگ زده می‌شد اما اعدام نمی‌شدند. اما نظریۀ معقول‌تر آن که بگوییم که آنان بنا به منش‌شان، گاه اعدام می‌شدند و گاه نه. مثلاً اگر فارماکوس قاتلی جریح بود که قتل عمد مرتکب شده بود، به احتمال بسیار زیاد کشته می‌شد. والتر بورکرت در باب این آیین می‌نویسد که افراد پیش از آنکه قربانی یا تبعید شوند به‌خوبی غذا داده می‌شدند و جامه‌ای خاص بر آنان پوشانده می‌شد، و بنا بر برخی منابع، خاکستر آنان را به اقیانوس می‌ریختند.  [3]   



[1] Pharmakos

[2] Thargelia

[3] Bremmer, Jan N., "Scapegoat Rituals in Ancient Greece", Harvard Studies in Classical Philology, Vol. 87. (1983), pp. 299–320.

Burkert, Walter, Greek Religion, Cambridge, MA: Harvard University Press, 1985.

Burkert, Walter, Structure and History in Greek Mythology. Berkeley: University of California Press, 1979, 59-77.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۸ ، ۲۰:۲۷
عبدالحسین عادل زاده