میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای سرنوشت‌ها[1]

آه ای ایزدانِ نیرومند،

تنها یک تابستان و تنها یک پاییز را

از برای ترانه‌هایی رسیده بر من ببخشایید؛

باشد که قلبم درونِ سینه، سرشار از آن موسیقیِ دل‌انگیز،

با اشتیاقی هر چه تمام‌تر سر به نیستی بگذارد.

 

و روح، چشم‌پوشیده از میراثِ آسمانیِ خویش در حیات،

بر پهنه‌های هادس[2] نیز آرام و قرارِ خویش را باز نخواهد یافت.

لیک اگر آنچه که برای من مقدّس است،

شعرهایی که در قلبِ من آرمیده‌اند، افاقه کند –

 

پس خوشا دیگر جهانِ خاموشِ سایه‌ها را!

خشنود خواهم بود، هر چند این جادوی چنگِ من نیست که مرا به زیر می‌کشد.

روزگاری را می‌باست همچون خدایان زیسته باشم،

بیش از آن را دیگر لزومی نیست.

 

ترجمه: عبدالحسین عاد‌ل‌زاده

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین
دانلود


[1] این قطعه نخستین بار در سالِ 1799 منتشر شد. نزولِ خودِ شاعر بر پهنۀ هادس شش سال بعد رخ داد، نزولی که البته برخاستنی را در پی نداشت.

[2] Hades جهانِ مردگان در اسطوره‌های یونان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۹:۵۵
عبدالحسین عادل زاده

اینکه رباعیات خیام واقعاً از اوست یا منتسب به او یا از شخصی هم‌نامِ او، موضوع بحث ما نیست؛ که اصلاً شاید برای عده‌ای منتسب کردن آنها به خود خیام تاریخی ریاضی‌دان هم چندان مهم نباشد، و اصل موضوع برایشان مضامینی بلندی باشد که به شیواترین شکل ممکن بیان گشته‌ است. اما نکته‌ای که گاه در نوشته‌های بعضی پژوهشگران جلب نظر می‌کند این است که چه دربارۀ خیام و چه در باب سایر شعرا و گویندگان تاریخ ادب فارسی این‌گونه قضاوت می‌کنند که چون شاعر یا گوینده در فلان موضع یا فلان کتاب یا شعر خود سخنی از معتقدات دینی و مذهبی زده است پس بی‌اعتقادی به مذهب رسمی در او محلی از اعراب ندارد و ناممکن است.

اما این دوستان همیشه یک نکته را فراموش می‌کنند یا شاید علاقه‌ای به یادآوری آن ندارند که اساساً در گذشته ذکر نام خدا و بزرگان دین در ابتدای کتاب‌ها به نوعی مُهرِ پذیرش آن آثار در جامعه به‌خصوص دربار سلاطین و شاهانی بوده است که بر بدنه علمای دینی و قضات آن تکیه داشته‌اند. یعنی این یک رسم عام و همگانی بوده است که فرد کتابش را با حمد و مدح خدایان و شاهان و بزرگان و قدرتمندان، چه زمینی و چه آسمانی، شروع کند، چرا که مشروعیت شاه نیز خود وابسته به مشروعیت دین و خدا و پیغمبر آن بوده، و علما او را «ظل الله» و سایه خدا روی زمین خطاب می‌کردند، و اگر کسی می‌خواسته اثرش مورد تایید قرار بگیرد و وارد کتابخانه شاهان بشود و از گزند روزگار مصون بماند، و در کنار آن بتواند اندک (یا بسیار!) درآمدی برایم معاش کسب کند چاره‌ای نداشته جز آنکه قبول و پذیرش آنها و درباریان‌شان را ولو در حد حرف کسب کند. از سویی هم برای آنکه کتابی حفظ بشود تمام گویندگان ناچار بودند که تکیه بر نسّاخان حکومتی و کتابخانه‌های امن آنها بکنند، در غیر این صورت نه تنها امیدی به حفظ میراث آنها نمی‌رفت بلکه اگر مضامین آنها ناخشنودکننده بود تمام نسخه‌های دیگر آن نیز به آتش کشیده می‌شد!

در قدیم مانند امروز نبود که کسی بتواند کتابش را در شمارگان زیاد منتشر کند و برای کسب معاش نیز بتواند مستقل وارد هر آکادمی‌ و مرکزی بشود. فرد یا می‌بایست سراغ علم می‌رفت و خواه‌ناخواه به حوزه‌های علمی درباری وارد می‌شد، یا آنکه تمام وقت به زراعت و دامداری یا تجارت می پرداخت. به همین خاطر امکان نداشت که شما بتوانید هر حرفی را با استقلال تمام بیان کنید.

برعکس چند قرن اخیر، به‌خصوص در غرب، که دستگاه چاپ نویسندگان را از نساخان و کتابخانه‌های درباری بی‌نیاز کرده، و همچنین نهادهای دانشگاهی نیز از مراکز قدرت‌های سیاسی و مذهبی مستقل شده‌اند و افراد برای معاش خود محتاج تایید سیاسی و مذهبی کسی نبوده‌اند. اینکه می بینیم دانش به‌خصوص علوم انسانی در چند قرن اخیر در غرب رشدی چشمگیر داشته، بخشی از آن به همین امر باز می گردد. وقتی نهادهای علمی مستقل از حکومت و کلیسا شدند دانشوران دیگر خود را محتاج به تایید آنها نمی‌دیدند، پس در اندیشه‌ورزی فراغ بال بیشتری یافتند، و این‌گونه شد که با رشد انفجارگونه اندیشه و علم در غرب روبه‌رو شدیم، در حالی که در روزگاران قدیم‌تر اگر کتاب یا دانش کسی باب میل مراکز درباری و مذهبی قرار نمی‌گرفت فرد یا به ادبار و فلاکت دچار می‌شد و فعالیت خود را رها می‌کرد و به مشاغل دیگر می پرداخت، یا آنکه به‌ناچار چیزی را بیان می‌کرد که خوشایند درباریان و مراکز قدرت باشد. در این میان دانشوران نیز همیشه به دنبال دربارهایی بودند که روادارترین حاکمان بر آنها حکومت می‌کردند؛ مثلا شخصی مانند ابن سینا تمام عمر را خود در آوارگی و سفر به دنبال دربارهایی گذراند که بتواند اندیشه‌های خود را در آنها تا آنجا که امکان دارد بدون دغدغه تعصب‌های عقیدتی بیان کند؛ این‌گونه بود که می‌بینیم انسانی مانند ابن سینا تمام عمر از سایه سلطان محمود غزنوی متعصب می‌گریخت و به دربار شاهان روادارتر و آزاداندیش‌تر پناهنده می‌شد و در آخر نیز همین سفرهای طولانی عمر را او کوتاه کرد! نمونۀ روشن دیگری از آن حافظ است، که می‌بینیم عمیق‌ترین شادی‌ها و اضطراب‌های خود را در غزلیاتش نسبت به ظهور و سقوط حاکمان بیان می‌کند، و همواره از ظهور خواجه‌ای روادارتر اظهار شادی یا از ظهور امیری متعصب اظهار نومیدی یا از خاطره یاران موافق اظهار افسوس می‌کند؛ به‌گونه‌ای که تا حد زیادی فضای شعر او به کشاکش غم‌ها و شادی‌های سیاسی او و عشق‌بازی‌اش با حاکمان بدل شده تا امور شخصی‌اش! و حتی عده‌ای روش اصلی خود در تفسیر و شرح غزلیات او را متناسب با ظهور و سقوط حاکمان قرار داده اند! و این مایه یک نیشخند غم‌انگیز بر لب هر تاریخ‌پژوه و دوستدار ادبیاتی است! اما بدتر آنکه با تمام این آوارگی‌ها و اضطراب‌ها و کش‌و‌قوس‌ها، این دانشوران و ادبا در نهایت می‌بایست تا حدی دست به خودسانسوری می زدند و هرگز برایشان آزادی مطلق آنچنان که امروز در روزگار مدرن می‌بینیم محقق نمی‌شد!

یکی از جنبه‌های رشد ادب فارسی هم در قرون اولیه همین بود. اگر نبود دربار شاهان سامانی و غزنوی شاید هرگز شعر فارسی به این درجه از قوت و بزرگی که امروز میراث‌دار آن هستیم نمی‌رسید. یا رشد علم نیز در قرون اولیه اسلام تا حد بسیار بسیار زیادی بر بنیان سرمایه‌گذاری خلفای عباسی بر علما و مترجمان درباری بنا شده بود. اگر نبود ثروت زیادی که خلفا بابت دارالحکمه‌های خود خرج می‌کردند، هرگز امکان نداشت کسانی تمام وقت و انرژی خود را روی آنها بگذارند. پس طبعاً این دانشوران هر حرف و سخنی را نیز نمی توانستند فاش و علنی بیان کنند، چه آنکه در آن صورت حمایت علمای مذهبی و به تبع آن حمایت حامیان آنها یعنی شاهان و خلفایی را که آنها را «ظل الله» در زمین می خواندند از دست می‌دادند. به عبارتی سلاطین قدرت و مشروعیت خود را به تایید علمای مذهبی مدیون بودند که آنها را نماینده و اجراکننده اوامر خدا روی زمین معرفی می‌کردند. پس اگر کسی به معتقدات دینی خدشه‌ای وارد می‌کرد طبعاً قدرت شاهان را نیز با تهدید مواجه کرده بود.

علی‌ای‌حال، منظور ما این است که اساساً در دورانی که عارف‌مسکان مذهبی و معتقدی مانند سهروردی و حلاج و عین‌القضات را به دار می‌کشیدند دم زدن از تعالیم دگراندیشانۀ غیرمذهبی جز دیوانگی و خودکشی معنایی دیگری نمی‌توانست داشته باشد. دقیقاً به همین خاطر است که وقتی از دل قرون با پاره‌ای اشعار دگراندیشانه روبه‌رو می‌شویم اکثرا کوتاه و بریده و معمولا بدون پدر و مادر و صاحب هستند. چون گویندگان آنها انسان‌هایی بوده‌اند که مجبور به ظاهرنمایی برای حفظ جان و معاش خود بودند، اما در باطن به اندیشه‌هایی نو دست می‌یافتند، اندیشه‌هایی که امکان بیان رسمی آنها وجود نداشته، اما امید داشتند که روزی آیندگان با باز شدن فضا آنها را دریابند و بدانند که گذشتگان آنها نیز به همان اندیشه دست یافته بودند، اما مجالی برای بیان رسمی و مبسوط آنها نداشته‌اند؛ و بر خود ببالند که در دل قرون تاریکی که تعصب و دگم‌اندیشی فضا را تیره و تار کرده بود، آدم‌هایی زندگی می‌کرده‌اند که ذهنشان به فراسوی حصارهای بسته اطراف خود پرواز می‌کرد.

در این باره بد نمی‌بینم که پاره‌گفتاری  از زیگموند فروید را در اینجا نقل‌قول کنم. فروید که شاید در عصری بسیار آزادتر از امثال خیام می‌زیست در اواخر عمر خود در دهۀ 1930 آنقدرها فضا را برای بیان مطالب چالش‌برانگیز خود باز نمی‌دانست، و در کتاب «موسی و یگانه‌پرستی» این‌طور نوشته است:

«ملاحظه می‌کنیم که دموکراسی‌های محافظه‌کار به نگهبانان پیشرفت و مدنیت تبدیل شده‌اند و عجیب این است که کلیسای کاتولیک که تاکنون دشمن بی‌گذشت آزادیِ فکر و پیشرفت فرهنگ بوده، در برابر خطر مقاومت نشان می‌دهد. ما اینجا در یک کشور کاتولیک و در حمایت کلیسای آن به‌سر می‌بریم؛ و یقین نیست که این حمایت در آینده نیز برای ما تأمین شود. معذالک، تا زمانی که کلیسای کاتولیک وجود دارد ما طبعاً از انجام دادن کاری که خشم وی را بر انگیزد اجتناب می‌کنیم. این ترس نیست، بلکه احتیاط است. دشمن جدید که ما از خدمت به او تن می‌زنیم خطرناک‌تر از دشمن قدیمی‌ای است که ما راه زندگی صلح‌آمیز با او را آموخته‌ایم.

کاتولیک‌ها هرگونه تحقیق روانکاوی را با بدگمانی تلقی کرده‌اند و ما نمی‌گوییم که این بدگمانی خطاست. وقتی بررسی‌ها، ما را به این نتیجه می‌رساند که مذهب اختلال روانی بشریت است، و نشان می‌دهد که قدرت موحش آن، همانند عارضۀ اختلال روانیِ بیماران است، یقین داریم که شدیدترین کینۀ مراجع قدرت این کشور را متوجه خود ساخته‌ایم. باید گفت که ما بر آنچه یک ربع قرن پیشتر گفته‌ایم ولی فراموش شده، چیزی نمی‌افزاییم. ولی یادآوری و روشن کردن آن به کمک مثالِ نمونه‌ای از نحوۀ تأسیس مذهب، خالی از فایده نیست. معذالک، شاید در آن صورت از بررسی روانکاوی منع شویم. کلیسا با روش‌های خشن فشار بیگانه نیست، و این بررسی را بیش از روش‌هایی که خود به‌کار می‌برد برای امتیازات خویش زیان‌بخش می‌یابد. هرچه که باشد، روانکاوی که من در حیات طولانی خود شاهد توسعۀ آن در همه کشورها بوده‌ام، وطنی گرامی‌تر از شهری که من در زاده و بزرگ شدم ندارد. من مطمئنم و می‌دانم که خطر خارجی از انتشار آخرین کار من دربارۀ موسی ممانعت خواهد کرد. کوشیده‌ام که مشکلات را ناچیز بشمارم، و به خود بقبولانم که نگرانی‌های من بیشتر از آن ناشی می‌شود که اهمیت و اعتبار خودم را بیش از حد ارزیابی کرده‌ام.

بی‌شک مراکز قدرت به نوشته‌های من دربارۀ موسی و ریشه مذاهب یکتاپرست بی‌اعتنا خواهند بود؛ ولی آیا می‌توان به این امر یقین داشت؟ بیشتر چنین به نظر می‌رسد که سوءنیت و نیاز به کسبِ وجهه میان توده‌ها جانشین اندک اعتباری خواهد شد که معاصران برایم قائل‌اند. پس بی‌ آنکه بخواهم این کار را منتشر کنم، می‌نویسم؛ چنانکه دو سال است یادداشت‌هایی بر داشته‌ام که برای افزوده شدن به دو مقالۀ قبلی تنها به اصلاح نیاز دارند و از آن پس مطالعات من در انتظار انتشار خواهد ماند. باشد که روزی به کسی که به همین نتایج رسیده باشد بگویند: "در تاریک‌ترین روزها مردی می‌زیست که مثل شما فکر می‌کرد."»[1]

و ما باید از رباعیات و قطعات پراکندۀ بی نام و نشانی که نظریاتی دگراندیشانه و خلاف جریان زمانه خود را حمل می‌کنند همین نتیجه را بگیریم که گوینده آنها هم‌نوا با فروید در دل می‌گفته:

باشد که روزی به کسی که به همین نتایج رسیده باشد بگویند: «در تاریک‌ترین روزها مردی می‌زیست که مثل شما فکر می‌کرد.»



[1] «موسی و یگانه‌پرستی»، زیگموند فروید، ترجمه قاسم خاتمی، چاپ پیروز، شهریور 1348، بخش 3 (موسی، قوم او، یکتاپرستی)، پیشگفتار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۷ ، ۲۰:۲۳
عبدالحسین عادل زاده

«به سراغ زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن!»[1]

این سخن را از نیچه شاید بارها شنیده باشیم، و ای بسا به اشکالی متفاوت از شکل اصیل آن در بالا. عبارتی بسیار نقل‌قول‌شده که به همان میزان شهرت و بازتکراری‌ای که داشته، تفسیرهای مختلف بسیاری را نیز در خوانندگان بر انگیخته است.

اما نکته‌ای که در این تکرارهای مکرّر کمتر به آن توجه شده است، این پرسش است که این عبارت در کدام یک از کتاب‌های نیچه ذکر شده، و زمینه متنی که این عبارت را در خود جای داده دقیقاً چگونه است، و این مفهوم از زبان چه کسی بیان شده، و بعداً در همان کتاب و زمینه چه قضاوتی در باب این مفهوم و گویندۀ آن شده است. تنها در این صورت است که می‌توانیم به کُنه واقعیت این مفهوم پی ببریم؛ وگرنه اینکه بُریدۀ یک گفتار را بدون توجه به زمینه، پس‌زمینه و پیش‌زمینه آن نقل‌قول کنیم در اکثر مواقع صرفاً باعث بدفهمی است، به‌خصوص اگر آن مفهوم از نویسنده‌ای گزیده‌گو و استعاری‌نویسی چیره‌دست همچون نیچه، آن هم در کتاب سراسر رمز و ایما و اشارۀ «چنین گفت زرتشت» بر آمده باشد.

در حقیقت این جمله در کتاب «چنین گفت زرتشت» در گفتار «دربارۀ زنان پیر و جوان» از زبان یک «پیرزن» بیان می‌شود. برای آشنایی بیشتر با زمینه متن، جملاتی پیش از آن را در زیر ذکر می‌کنیم. پس از آنکه زرتشت، شخصیت اول کتاب، به درخواست یک پیرزن چیزهایی در باب زن‌ها می‌گوید، پیرزن او را اینچنین مخاطب خود قرار می‌دهد که:

اکنون برای سپاس این حقیقت کوچک را از من بپذیر! البته برای رسیدن به آن چندان که باید موی سپید کرده‌ام.

نهانش کن و دهانش بگیر! وگرنه به بانگ بلند فریاد خواهد کرد، این حقیقت کوچک!

گفتم: «ای زن، حقیقت کوچکت را به من ده!» و پیرزنک چنین گفت:

«به سراغ زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن!»

نکته‌ای مشخصی که هر خواننده‌ای در «چنین گفت زرتشت» متوجه آن می‌شود این است نیچه در جای‌جای اثر خود مفاهیمی را که پیشتر ذکر کرده واکاوی، بسط، تفسیر و گسترش می‌دهد و کاملا هدفمند به سخنان گذشته خود نقب می‌زند. مفاهیم کلیدیِ نقل‌قول بالا که نیچه بعدها در بخش‌های دیگر کتاب به آن نقب می زنند یکی شخصیت «پیر» یا «پیرزن» است، و دیگری «حقیقت کوچک» و همچنین «تازیانه زدن». نیچه این مفاهیم را در جاهای دیگر کتاب یا به صورت مستقیم یا به طرزی معنوی و با واژگانی دیگر مورد اشاره قرار می‌دهد.

او مفهوم «پیری» را در قالب مفهوم «دلِ پیر» و «سالمندی» در جاهای دیگر مورد اشاره قرار می‌دهد. چند نمونه از این اشاره‌ها:

«و اما این است اندرز من به امیران و کلیساها و هر آنچه به ضعف سالمندی و فضیلت دچار آمده است: بگذار سرنگون شوی تا دیگر بار به زندگی باز گردی، و فضیلت تو به تو باز گردد!»[2]

«آن بی‌کران پیرامونم می‌غرد، در دوردستان زمان و مکان می‌درخشد، هان! برپا، دلِ پیر[3]

«و چون بیدار شوی تا ابد بیدار خواهی ماند. رسم من این نیست که مادر‌بزرگ‌ها را از خواب برخیزانم. بل آنان را می‌فرمایم که همچنان بخوابند!»[4]

«بی‌گمان چنین خوراکی نه در خوردِ کودکان است، نه زنان پیر و جوان هوسناک. زیرا اندرونۀ ایشان را به راهی دیگر کشانده‌اند. من طبیب و آموزگار آنان نیستم.»[5]

همچنان که مشخص است نیچه در تمامی این موارد پیری و سالمندی را وضعیتی دانسته که مناسب تعالیم و ارزش‌های او نیست.

نیچه در جاهایی دیگر از «چنین گفت زرتشت» در باب چیزهای کوچک که تعابیری همچون «فضیلت کوچک» و «انسان کوچک» از آنها دارد سخن می‌گوید، و حتی بخشی از اثر خود را به این ارزش‌های کوچک تحت عنوان «دربارۀ فضیلت کوچک‌کننده» اختصاص داده است. او در این‌باره می‌نویسد:

«آنان مرا نوک می‌زنند، زیرا با ایشان می‌گویم: مردم کوچک را فضیلت‌های کوچک بایسته است، زیرا بر من گران است پذیرفتن اینکه مردم کوچک نیز بایسته‌اند.»[6]

«آنچه مرا به چوبۀ شکنجه می‌بست این نبود که انسان شریر است. بل، من چنان فریادی کشیدم که تاکنون هیچ کس نکشیده است: «دردا که شریرانه‌ترین چیزش چه کوچک است! دردا که بهترین چیزش چه کوچک است!»[7]

او همچنین در بخش دیگری از کتاب دربارۀ «حقیقت‌های کوچک» اینچنین می‌گوید:

«آنگاه که فرزانه‌نمایی می‌کنند گفته‌ها و حقایق کوچکشان مرا چندش‌آور است.»[8]

از تمامی این موارد مشخص می‌شود که بنیان آن تعبیر که پیرزن می‌گوید می‌خواهم «حقیقتی کوچک» را بیان کنم به کجا باز می‌گردد. نکته جالب‌توجه دیگری که وجود دارد در عنوان بخش «دربارۀ زنان پیر و جوان» نهفته است. خود زرتشت در این بخش از کتاب هرگز به زنان پیر اشاره‌ای نمی‌کند، اما تنها یک زن پیر در پایان آن جمله‌ای درباره زن‌ها می‌گوید. یعنی نیچه به‌نوعی با نسبت دادن یک «حقیقت کوچک» به آن «زن پیر» می‌خواهد نکته‌ای را درباره زنان پیر به طور غیرمستقیم بیان کرده باشد، که یعنی «جان پیر» و سالمند را حقیقتی کوچک باید! البته باید توجه داشت که این تعابیر نیچه همگی مفاهیمی استعاری دارند و به نوعی این پیرزنان نماد ارزش‌ها و آرمان‌های کهن هستند که به درد زوال و سالمندی دچار شده‌اند.

اما در ادامه با کنکاش در مضامینی که به «تازیانه زدن» می‌پردازد بیش از پیش بر ما آشکار می‌شود که نیچه عمل تازیانه زدن را کار خُردان و فضیلت فرومایگان می‌داند.

او در بخشی از «چنین گفت زرتشت» زندگی را مخاطب خود قرار می‌دهد. او زندگی را در اینجا با هویتی «مونث» معرفی می‌کند، و پس از چندی صحبت با او در آخر اینچنین خطاب به «مه‌بانوی» زندگی می‌گوید که:

ای ساحره، تاکنون من برای تو آواز خوانده‌ام، اکنون تو باید برایم فریاد بزنی!

باید با ضرب تازیانه‌ام برقصی و فریاد بزنی! تازیانه را فراموش نکرده‌ام؟ نه![9]

و اما زندگی در پاسخ به زرتشت، تازیانه زدن را کار «هیاهو» می‌داند و مخالف اندیشیدن «فراسوی نیک و بد». «هیاهو» و «فراسوی نیک و بد» هر دو از جمله مفاهیم کلیدی‌ای هستند که نیچه در «چنین گفت زرتشت» بارها به آنها اشاره کرده است: «هیاهو» را مفهومی منفی در معنای توده‌ها و صاحبان ارزش‌ها و فضیلت‌های خرد می‌داند، و «فراسوی نیک و بد» را بنیاد ارزیابی دوباره ارزش‌ها. باری زندگی در پاسخ به زرتشت می‌گوید:

زرتشت تازیانه‌ات را چنین ترسناک فرو مکوب! تو خوب می‌دانی که هیاهو کشندۀ اندیشه است، و هم‌اکنون اندیشه‌هایی ظریف‌تر در من فرا می‌رسد.

به‌راستی ما دو تن را با نیکی و بدی چه‌ کار! ما جزیره و چمنزار سرسبز خویش را در فراسوی نیک و بد یافته‌ایم، تنها ما دو تن! از این رو باید با یکدیگر خوب باشیم![10]

او در بخشی دیگر از اثر خود به مفهوم «تازیانه‌زدن» و کسانی که از آن استفاده می‌کنند اشاره دارد:

اینجا بر کوه‌های بلند چشم‌به‌راه می‌مانم، نیرنگ‌باز و خنده‌زن، نه بی‌شکیب، نه شکیبا، بل بیشتر چون کسی که شکیبایی را از خاطر زدوده است؛ چرا که دیگر «نمی‌شکیبد».

به‌راستی با او خوب‌ام، با سرنوشت جاودانی خویش، که با من شتاب نمی‌کند و بر من زور نمی‌آورد و مرا فرصت شوخی و شیطنت می‌دهد، تا بدان‌جا که امروز برای ماهیگیری بر این کوه بلند آمده‌ام.

آیا تاکنون کسی بر کوهی بلند ماهی گرفته‌ است؟ و اگر آنچه من بر این بالا می‌خواهم و می‌کنم جز دیوانگی نباشد، بِه از آن است که در آن پایین از انتظار باوقار شوم و سبز و زرد.

از انتظار، کِبرآورِ خروشنده‌ای، طوفان قدس توفنده‌ای از کوهستان، ناشکیبایی‌ای که بر دره‌ها فرو می‌خروشد: «بشنوید، ورنه شما را با تازیانۀ خداوند شلاق خواهم زد!»

نه اینکه با این غضبناکان دشمن باشم، آنان به نیشخندی بیش نمی‌ارزند! چه ناشکیبا می‌باید باشند، این طبل‌های بزرگ پُربانگ، که یا امروز می‌باید سخن بگویند یا هرگز![11]

و او در بخشی دیگری از کتاب، در برشماردن انواع گروه فضیلمندان که آنها را «دروغ‌زنان و ابلهان» می‌خواند از گروهی یاد می‌کند که:

«... فضیلت ایشان را رنج و شکنج زیر تازیانه است، و شما نعرۀ آنان را بسیار شنیده‌اید.»[12]

علی‌ای‌حال، از کنار هم قرار دادن تمامی این بخش‌ها بر خواننده مشخص می‌شود که منظور نیچه از آوردن این عبارت از زبان یک «پیرزن» و تحت عنوان «حقیقت کوچک» چه بوده است. نیچه این عبارت را نه در تأیید آن، بلکه با زمینه‌ای چینی‌ای زیرکانه در جهت نفی آن ذکر کرده است.

هر خواننده‌ای اگر بخواهد در پایان مطالعۀ «چنین گفت زرتشت» برداشت‌های خویش را از آن در سه کلمه خلاصه کند بی‌شک یکی از آن کلمات «رقص» خواهد بود. عنصر دینامیک و حرکت‌شناسانۀ فلسفیِ نیچه در این کتاب بر حرکت سبک‌بارانه و پرواز استوار شده است و هر گونه زورآوری، تقلید و شدت عمل در آن مورد نکوهش قرار گرفته است. به عبارتی تعبیر «تازیانه زدن» دقیقاً در تضاد با حرکت «پروانه‌وار» و «حباب‌گونه»ای است که نیچه سیر جوینده و آفرینندۀ ارزش‌ها را به آن تشبیه کرده است:

«و نیز به گمان من، که اهل زندگی‌ام، پروانه‌ها و حباب‌های صابون و هر آنچه در میان آدمیان از جنس آنهاست، با شادکامی از همه آشناتر اند.

دیدار پرواز این روانک‌های سبکبالِ دیوانه‌وارِ نازک‌تنِ پُرجنبش زرتشت را به گریستن و نغمه‌سرایی می‌انگیزد.

تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند.

و چون ابلیس‌ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم. او جان سنگینی است، از راه اوست که همه چیز فرو می‌افتد.

با خنده می‌کُشند نه با خشم! خیز تا «جان سنگینی» را بکُشیم!

چون راه رفتن آموختم، به دویدن پرداختم. چون پرواز کردن آموختم، دیگر برای جنبیدن نیاز به هیچ فشاری ندارم.

اکنون سبک‌بارم، اکنون در پرواز؛ اکنون می‌بینم خویشتن را در زیرِ پای خویش. اکنون خدایی در من رقصان است[13]



[1] «چنین گفت زرتشت»، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، نشر اگه، چاپ بیست و هفتم، تهران، پاییز 1387.

[2] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ رویدادهای بزرگ».

[3] «چنین گفت زرتشت»، «هفت مهر»، پارۀ 5.

[4] «چنین گفت زرتشت»، «شفایافته»، پارۀ 1.

[5] «چنین گفت زرتشت»، «بیداری»، پارۀ 1.

[6] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ فضیلت کوچک‌کننده»، پارۀ 2.

[7] «چنین گفت زرتشت»، «شفایافته»، پارۀ 2.

[8] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ دانشوران».

[9] «چنین گفت زرتشت»، «سرود رقصی دیگر»، پارۀ 1.

[10] «چنین گفت زرتشت»، «سرود رقصی دیگر»، پارۀ 2.

[11] «چنین گفت زرتشت»، «ایثار انگبین».

[12] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ فضیلتمندان».

[13] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ خواندن و نوشتن».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۷ ، ۲۳:۵۳
عبدالحسین عادل زاده