سرنوشت بازیگوش
تراژدیِ خیّامی
2
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
در بیت دوم این رباعی، فعل «تابیدن» را در سه معنا میتوان تعبیر کرد. آنچه که معمولاً خوانندگان این رباعی از آن در مییابند، تابیدن به معنای «پرتوافشانی» است؛ لیک اگر به مفهوم زمان و تصور مردمان باستان بخصوص در تفکر زروانی که به غلبه زمان بیکرانه در هستی قائل است بیندیشیم، تابیدن را چه در «ماهتاب» و چه در «بتابد» در معنای «گردیدن» بسی عمیقتر خواهیم یافت. در نجوم قدیم گذر زمان را با گردش افلاک که ادبیات فارسی به «چرخ» تشبیه شده توصیف میکردند. یعنی گذر زمان برابر بود با چرخش فلک، و بنا بر همین مفهوم بود که رویدادهای زمینی را مرتبط با وضعیت اجرام فلکی که پیوسته در گردش بودند میدانستند. اگر سیر وقایع در زمین در طیفی گستردهای از رنگها و دگرگونیها رخ مینمود، اینها همگی بر اثر گذراییِ گردش فلک بود.
سپید و سیاهست هر دو زمان
پس یکدگر تیز هر دو دوان
شب و روز باشد که میبگذرد
دم چرخ بر ما همی بشمرد[1]
تابیدن در معنای تاب آوردن و دوام آوردن نیز معنا میدهد. در اینجا نیز به معنای گذرایی و دوام، و معادل بودن دوام با شدن برخورد میکنیم. تنها در شدنهای پیوسته است که وهم دوام و تاب آوردن شکل میگیرد.
در این رباعی تابیدنهای پیوسته ماه میتواند استعارهای از جاودانگیِ شدن و تنها دوام قابل تصور در هستی باشد. در نجوم قدیم افلاک جاودان تصور میشدند، که حرکت آنها و به تبعِ آن، گردش زمان را، همواره استوار برقرار نگه میداشت. به عبارتی، در ذهن مردمان باستان کلیت هستی در افلاک و اجرام گردنده در آن خلاصه میشد، و معنای شدن و گردیدن پیوسته، و تابندگی و تاب آوردن، در گشتنها و شدنهای همواره پایدار آنها ظهور مییافت. بر این اساس، شاعر خویشتن و معشوقاش را در برابر جاودانگی شدن در هستی به گذرایی میشناسد؛ و در آخر تنها عنصر تابیدن و گردیدن چرخ زمان را مانا و برقرار توصیف میکند.
مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش، دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یکبهیک خواهد تافت
و اما در بیت نخست بهروشنی به آگاهی شاعر از گذرایی خود اشاره رفته است. او نیک به این موضوع واقف است که ماهیت وجود او در هستی بهگونهای است که کسی بقای آن را حتی برای آیندهای نزدیکی چون فردا نیز تضمین نکرده است. در اینجا باز به وجهی از آن «مشکل» که در رباعی پیشین از آن سخن رفته بود، بر میخوریم. آن آگاهیِ رنجآور و ناخوشایند که به جادوی زیبایی و شراب ولو به طرزی گذرا التیام مییابد.
.
پرسان مشو که عاقبت قصۀ دنیا چون است
یا طالع ما بر اسد و عقد ثریا چون است
بِه آنکه به تقدیر، هر آنچه هست، گردن بنهیم
فارغ ز غم مرگ که کی، یا به کجا، یا چون است
همپای خرد باش و رفیق می ناب
کوتاست حیات و آرزو نقش بر آب
ما گرم خیالات و زمان مستِ شتاب
دریاب کنون که فکر فرداست سراب[2]
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
و باز در جای دیگر، با استفاده از همین استعارۀ گردشِ ما در قالب چرخ و دگرگونگی جاودان هستی، شاعر به بیاهمیتی چندوچون و کیفیت این گردش با وجود شدن پیوسته در کیهان اشاره میکند. این از جنس همان اشارات خیام است که در عین سادگی و روشنی، موردی است که کمتر کسی از انسانهای هوشمند روی زمین به کُنه آن پی برده و آن را عمیقاً دریافته است.
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پُر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ
شاعر در اینجا موضوعی بدیهی و روشن را که در نگاه اول همه تصدیقگر درستی آن هستند بیان میکند، که وقتی در نهایت عمر به سر خواهد رسید و نقطه پایان برای همه مشترک است شیرینی و تلخی عاجل و گذرا دیگر چه اهمیتی دارد، و وقتی در نهایت پیمانه عمر پر میشود، اینکه چه مقدار در داخل آن ریخته شده، دیگر چه ارزشی دارد. بغداد در اصطلاح قدما به جام پر از شراب گفته میشد و بلخ به کوزه یا خمرۀ شراب. در نهایت وقتی پیمانه پر میشود و برای آن حدّ و نهایتی قابل تصور است، دیگر چه باک که گنجایش آن قدر ساغری است یا قدر کوزه و صراحیای!
شاعر ایستگاه پایان را برای همه فراموشی و خوابی جاودان میداند که عملاً با محو کردن تمامی یادها و خاطرهها، به رسیدن به صفر مطلق وجودی میانجامد. حال اینکه دیگر در مرحلهای از گذار دمادم و جاودان شدن پدیدهای چگونه این شدن را طی کرده است برای امروز و فردای جهان همان قدر بیاهمیت است، که درخشش کوتاه یک شراره برای خورشیدهای دمادم جوشنده و فروزندۀ هستی.
لیک شاعر با این بیان نه نفی هستی و وجود که دعوت به خوشباشی و عشق به سرنوشت را برای مخاطب به ارمغان میآورد. درنهایت این نره گاو خشمگین هستی که صدایی نمیشود و گوش به خواست آگاهانه ما نمیدهد، راه خود را طی میکند و ما چه عمر را به تلخکامی و چون چرا بگذرانیم و چه به شادی و فراغت خیال از آنچه بوده و آنچه که خواهد شد، و چه دست به تلاشهای بسیار برای اندوختن بزنیم و چه به حد متعادلی از بهرهمندیهای جهان خرسند باشیم، در نهایت انتهای راه برای ما یکی است. مطلبی که در عین بداهت و روشنی، از ژرفایی دستنیافتنی و گسترده و جهانشول برخوردار است و پیوندی عمیق میان هستی محدود بشر و سرشت کیهانی و عظیم جهان برقرار میکند، و او را در عین خودآگاهی و ادراک، در نهایت با کلیت ناآگاه و مست و خود-نشناس هستی یکسان هویتیابی میکند، و بهترین منش ممکن را برای در پیش گرفتن، همسو با تمامی پدیدههای دمادم متغیر، انجام درست آنچه که در لحظه بایسته و خردمندانه است معرفی میکند. جزء به جزء پدیدههای متغیر هستی ناخودآگاهانه و سرمستانه تنها کنشی بیخویشانه از سر آنچه در لحظه برای آنها تقدیر شده است به انجام میرسانند، بی اندیشه و نگرانی از آنچه فرداها و فرداهای پس از آن آبستن آن است. سرنوشت محتوم آنها در لحظۀ کنشِ مقدرشان که بهترین کنش قابل تصور است، رخ مینماید و پیش و پس از آن از دایره هستی وجودی آنها خارج است، چرا که تنها بیم و امیدی پوچ و واهی و خارج از دایره وجودیشان است.
نتیجتاً، نیک میتوان دریافت که یک چنین بیاناتی از خیام نه پوچگرایانه در معنای هستیشناسانه آن، که پوچگرایانه در معنای برداشتی خیالپردازانه و اوهامگرایانه از هستی است. به عبارتی دیگر، تنها در معنایی فرا-وجودی و در قالب پیشفرضهای مکاتب و سیستمها است که یک چنین نگرش لحظهای و دمگرایانهای پوچ تصور میشود؛ حال آنکه در ترازوی عدالت ناب هستی که از هرگونه پیشفرض و پیشداوری پاک و منزه است، شدن دمادم: عین عدالت، و آشکار کردن طبیعت ذاتی هر پدیده در لحظه: عین مسؤولیتپذیری و ارج نهادن به جدیت و سرشاری وجود است. آنان که چنین نگرشیهایی را در باب هستی پوچ میخواند خود تلویحاً به پوچی واقعیت هستی اعتراف کردهاند، لیک آنچه که در نظر یک چنین افرادی داروی پوچی و رفعکننده آن نام تواند گرفت، جز وهمی زیبا و امیدبخش نیست، که با نظر به آینده و گذشته و با ارایه تفاسیری ذهنی و قطعیتناپذیر، سعی در خلق معنایی جدای از معنای ذاتی نهفته در هستی، که شدن و تغییر و تبدل پیوسته است، دارند. این گونه تفاسیر وهمآلود ذهنی امیدبخش که ناظر بر آینده و گذشته، و منشا تعبیری فرا-واقعی از ذات و ساخت و بنیان کلی هستی است، در تقابل با مستی و وهم سرمستانه خیام قرار میگیرد، که فارغ از دیروز و فردای جهان و طبیعت زوالپذیر آن است، و با غرق شدن در جذبات دمادم حیات، تلویحاً واقعیت آن را گردن نهاده است و به اصل آشکار ساختن طبیعت ازلی و جاودانه هر پدیده در لحظه وقوف یافته است، بی آنکه بخواهد با کنکاشی آگاهانه در اصل آن دخل و تصرفی ایجاد کند. و این برآمده از همان مفهومی است که همواره «راستی و درستی را با مستی و شراب» در ادبیات بشر همپا و همکاسه کرده است و هر آنکجا که از مستی و می سخنی به میان آمده است، راستی و درستی و یکرنگی از نتایج و عوارض محتوم آن تصور شده است. این خاصیت تا به آن اندازه است که در بسیاری از نقل نیمهافسانهای تواریخ نیز، شاهان و امیران برای یافتن واقعیت آنچه رخ داده از زبان کسانی که در هوشیاری به کتمان آنها میپردازند، واقعیت رخدادها را در مجالش شراب در وضعیت غلبه مستی از زبان آنان در مییابند، به گونهای که میبینیم حتی در ذهن افسانهپرداز راویان تاریخ نیز، در غلبه مستی آدمی هواره تسلیم و بیاراده در برابر سرنوشت رفته بر هستی پنداشته شده است.
[1] شاهنامه، فردوسی، منوچهر.
[2] هوراس، کتاب 1، سرود 11.
هیچ از پایان محتوم ما مپرس،
و نه در تقویمهای بابلیان طالع خویش را بجوی، ای لئوکونوی.
بهتر آن است که به تقدیر، هر آنچه که هست، گردن نهیم،
فارغ از آنکه ژوپیتر در تقدیر ما زمستانهایی بسیار را نگاشته،
یا این موعد آخر است، که امواج خروشان تیرانی را به ضربتهای صخرهها میشکند.
خردمند باش و شرابهای خویش را بپالا؛
و چون زندگی کوتاه است، از آرزوهای دراز خویش در گذر.
همچنان که گرم گفتگو ایم، دور حیات حسودانه در گذر است:
امروز خود را دریاب، و تا توانی به فردا دل مبند.
Tu ne quaesieris, scire nefas, quem mihi, quem tibi
finem di dederint, Leuconoe, nec Babylonios
temptaris numeros. Ut melius, quidquid erit, pati.
Seu pluris hiemes seu tribuit Iuppiter ultimam,
quae nunc oppositis debilitat pumicibus mare
Tyrrhenum: sapias, vina liques et spatio brevi
spem logam reseces. Dum loquimur, fugerit invida
aetas: carpe diem quam minimum credula postero.