میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

سرنوشت بازگوش

تراژدی خیامی

 

3

 

قرآن که مِهین کلام خوانند آن را

گه‌گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم

کاندر همه جا مدام خوانند آن را

در بیت دوم در واژۀ »مدام» ایهام وجود دارد و برای آنکه پیام رندانۀ آن دریافت شود می‌بایست معنای بعید این واژه یعنی «شراب» در نظر خواننده نقش ببندد. آیتی که بر گرد پیاله مقیم است مایع درون آن که همانا شراب انگوری است می‌باشد. از سویی در معنای نزدیک این واژه نیز اگر تامل کنیم مشخص می‌شود که واژه «آیت» به این خاطر در بیت دوم بکار رفته تا معنای «پایداری» برای این واژه در بدایت امر قوی‌تر به نظر برسد، چرا که هر چه این غرابت و بیگانگی میان معنای نزدیک و بعید این واژه بیشتر شود حظ ادبی خواننده از آن بیشتر خواهد بود و در ظرف محدود شعر، معنای عمیق‌تر و گسترده‌تری ریخته خواهد شد.

زان عرب بنهاد نام می مدام

زانک سیری نیست می‌خور را مدام[1]

این رباعی از جمله رباعیاتی است که به نظر من شاعر با آن تنها خواسته رندی و تیربینی خود را نشان دهدکه درد یا مشکل بشر در زندگی چیست (نبود دوام) و این مشکل راه حلش چیست (سرمستی و نشاط)، تا مگر با توهم دوام که در حالت مستی عارض می‌شود رنج بی‌دوامی از چهر هستی زدوده شود. و از سویی، در آن به شاهراه غریزه نیز نیم‌نگاهی شده است؛ روش‌هایی که برآمده از غریزه دوام خواه و زیباپسند انسانی نباشند در نهایت یا پوسته‌ای بی‌روح خواهند بود یا برای تاثیرگذاری مناسب با چیزی از عناصر غریزی ترکیب خواهند شد، ولو آنکه به قیمت استحالۀ کلی آنها تمام شود؛ شاید قشریونی که درک عرفانی از قرائت سنتی ادیان را نمی‌پسندند، این استحاله را که در قالب مستی‌آور ساختن چیزی غیر غریزی رخ می‌دهد، یک استحاله غیر قابل پذیرش و مسخ‌کننده بدانند!

هنوز هم با اندیشیدن در باب عناصر اروتیک و خراباتی در عرفان نظری، گونۀ الهی‌ترین اعضای این مکتب نیز کمی گل می‌اندازد!



[1] مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

 

تراژدیِ خیّامی

2

 

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

در بیت دوم این رباعی، فعل «تابیدن» را در سه معنا می‌توان تعبیر کرد. آنچه که معمولاً خوانندگان این رباعی از آن در می‌یابند، تابیدن به معنای «پرتوافشانی» است؛ لیک اگر به مفهوم زمان و تصور مردمان باستان بخصوص در تفکر زروانی که به غلبه زمان بی‌کرانه در هستی قائل است بیندیشیم، تابیدن را چه در «ماهتاب» و چه در «بتابد» در معنای «گردیدن» بسی عمیق‌تر خواهیم یافت. در نجوم قدیم گذر زمان را با گردش افلاک که ادبیات فارسی به «چرخ» تشبیه شده توصیف می‌کردند. یعنی گذر زمان برابر بود با چرخش فلک، و بنا بر همین مفهوم بود که رویدادهای زمینی را مرتبط با وضعیت اجرام فلکی که پیوسته در گردش بودند می‌دانستند. اگر سیر وقایع در زمین در طیفی گسترده‌ای از رنگ‌ها و دگرگونی‌ها رخ می‌نمود، این‌ها همگی بر اثر گذراییِ گردش فلک بود.

سپید و سیاهست هر دو زمان

پس یکدگر تیز هر دو دوان

شب و روز باشد که می‌بگذرد

دم چرخ بر ما همی بشمرد[1]

تابیدن در معنای تاب آوردن و دوام آوردن نیز معنا می‌دهد. در اینجا نیز به معنای گذرایی و دوام، و معادل بودن دوام با شدن برخورد می‌کنیم. تنها در شدن‌های پیوسته است که وهم دوام و تاب آوردن شکل می‌گیرد.

در این رباعی تابیدن‌های پیوسته ماه می‌تواند استعاره‌ای از جاودانگیِ شدن و تنها دوام قابل تصور در هستی باشد. در نجوم قدیم افلاک جاودان تصور می‌شدند، که حرکت آنها و به تبعِ آن، گردش زمان را، همواره استوار برقرار نگه می‌داشت. به عبارتی، در ذهن مردمان باستان کلیت هستی در افلاک و اجرام گردنده در آن خلاصه می‌شد، و معنای شدن و گردیدن پیوسته، و تابندگی و تاب آوردن، در گشتن‌ها و شدن‌های همواره پایدار آنها ظهور می‌یافت. بر این اساس، شاعر خویشتن و معشوق‌اش را در برابر جاودانگی شدن در هستی به گذرایی می‌شناسد؛ و در آخر تنها عنصر تابیدن و گردیدن‌ چرخ زمان را مانا و برقرار توصیف می‌کند.

مهتاب به نور دامن شب بشکافت

می نوش، دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی

اندر سر خاک یک‌به‌یک خواهد تافت

و اما در بیت نخست به‌روشنی به آ‌گاهی شاعر از گذرایی خود اشاره رفته است. او نیک به این موضوع واقف است که ماهیت وجود او در هستی به‌گونه‌ای است که کسی بقای آن را حتی برای آینده‌ای نزدیکی چون فردا نیز تضمین نکرده است. در اینجا باز به وجهی از آن «مشکل» که در رباعی پیشین از آن سخن رفته بود، بر می‌خوریم. آن آ‌گاهیِ رنج‌آور و ناخوشایند که به جادوی زیبایی و شراب ولو به طرزی گذرا التیام می‌یابد.

.

پرسان مشو که عاقبت قصۀ دنیا چون است

یا طالع ما بر اسد و عقد ثریا چون است

بِه آنکه به تقدیر، هر آنچه هست، گردن بنهیم

فارغ ز غم مرگ که کی، یا به کجا، یا چون است

هم‌پای خرد باش و رفیق می ناب

کوتاست حیات و آرزو نقش بر آب

ما گرم خیالات و زمان مستِ شتاب

دریاب کنون که فکر فرداست سراب[2]

این قافله عمر عجب می‌گذرد

دریاب دمی که با طرب می‌گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد

و باز در جای دیگر، با استفاده از همین استعارۀ گردشِ ما در قالب چرخ و دگرگونگی جاودان هستی، شاعر به بی‌اهمیتی چندوچون و کیفیت این گردش با وجود شدن پیوسته در کیهان اشاره می‌کند. این از جنس همان اشارات خیام است که در عین سادگی و روشنی، موردی است که کمتر کسی از انسان‌های هوشمند روی زمین به کُنه آن پی برده و آن را عمیقاً دریافته است.

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چو پُر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ

شاعر در اینجا موضوعی بدیهی و روشن را که در نگاه اول همه تصدیق‌گر درستی آن هستند بیان می‌کند، که وقتی در نهایت عمر به سر خواهد رسید و نقطه پایان برای همه مشترک است شیرینی و تلخی عاجل و گذرا دیگر چه اهمیتی دارد، و وقتی در نهایت پیمانه عمر پر می‌شود، اینکه چه مقدار در داخل آن ریخته شده، دیگر چه ارزشی دارد. بغداد در اصطلاح قدما به جام پر از شراب گفته می‌شد و بلخ به کوزه یا خمرۀ شراب. در نهایت وقتی پیمانه پر می‌شود و برای آن حدّ و نهایتی قابل تصور است، دیگر چه باک که گنجایش آن قدر ساغری است یا قدر کوزه و صراحی‌ای!

شاعر ایستگاه پایان را برای همه فراموشی و خوابی جاودان می‌داند که عملاً با محو کردن تمامی یادها و خاطره‌ها، به رسیدن به صفر مطلق وجودی می‌انجامد. حال اینکه دیگر در مرحله‌ای از گذار دمادم و جاودان شدن پدیده‌ای چگونه این شدن را طی کرده است برای امروز و فردای جهان همان قدر بی‌اهمیت است، که درخشش کوتاه یک شراره برای خورشیدهای دمادم جوشنده و فروزندۀ هستی.

لیک شاعر با این بیان نه نفی هستی و وجود که دعوت به خوشباشی و عشق به سرنوشت را برای مخاطب به ارمغان می‌آورد. درنهایت این نره گاو خشمگین هستی که صدایی نمی‌شود و گوش به خواست آگاهانه ما نمی‌دهد، راه خود را طی می‌کند و ما چه عمر را به تلخکامی و چون چرا بگذرانیم و چه به شادی و فراغت خیال از آنچه بوده و آنچه که خواهد شد، و چه دست به تلاش‌های بسیار برای اندوختن بزنیم و چه به حد متعادلی از بهره‌مندی‌های جهان خرسند باشیم، در نهایت انتهای راه برای ما یکی است. مطلبی که در عین بداهت و روشنی، از ژرفایی دست‌نیافتنی و گسترده و جهان‌شول برخوردار است و پیوندی عمیق میان هستی محدود بشر و سرشت کیهانی و عظیم جهان برقرار می‌کند، و او را در عین خودآ‌گاهی و ادراک، در نهایت با کلیت ناآ‌گاه و مست و خود-نشناس هستی یکسان هویت‌یابی می‌کند، و بهترین منش ممکن را برای در پیش گرفتن، همسو با تمامی پدیده‌های دمادم متغیر، انجام درست آنچه که در لحظه بایسته و خردمندانه است معرفی می‌کند. جزء به جزء پدیده‌های متغیر هستی ناخودآ‌گاهانه و سرمستانه تنها کنشی بی‌خویشانه از سر آنچه در لحظه برای آنها تقدیر شده است به انجام می‌رسانند، بی اندیشه و نگرانی از آنچه فرداها و فرداهای پس از آن آبستن آن است. سرنوشت محتوم آنها در لحظۀ کنشِ مقدرشان که بهترین کنش قابل تصور است، رخ می‌نماید و پیش و پس از آن از دایره هستی وجودی آنها خارج است، چرا که تنها بیم و امیدی پوچ و واهی و خارج از دایره وجودی‌شان است.

نتیجتاً، نیک می‌توان دریافت که یک چنین بیاناتی از خیام نه پوچگرایانه در معنای هستی‌شناسانه آن، که پوچگرایانه در معنای برداشتی خیال‌پردازانه و اوهام‌‌گرایانه از هستی است. به عبارتی دیگر، تنها در معنایی فرا-وجودی و در قالب پیش‌فرض‌های مکاتب و سیستم‌ها است که یک چنین نگرش لحظه‌ای و دم‌گرایانه‌ای پوچ تصور می‌شود؛ حال آنکه در ترازوی عدالت ناب هستی که از هرگونه پیش‌فرض و پیش‌داوری پاک و منزه است، شدن دمادم: عین عدالت، و آشکار کردن طبیعت ذاتی هر پدیده در لحظه: عین مسؤولیت‌پذیری و ارج نهادن به جدیت و سرشاری وجود است. آنان که چنین نگرشی‌هایی را در باب هستی پوچ می‌خواند خود تلویحاً به پوچی واقعیت هستی اعتراف کرده‌اند، لیک آنچه که در نظر یک چنین افرادی داروی پوچی و رفع‌کننده آن نام تواند گرفت، جز وهمی زیبا و امیدبخش نیست، که با نظر به آینده و گذشته و با ارایه تفاسیری ذهنی و قطعیت‌ناپذیر، سعی در خلق معنایی جدای از معنای ذاتی نهفته در هستی، که شدن و تغییر و تبدل پیوسته است، دارند. این گونه تفاسیر وهم‌آلود ذهنی امیدبخش که ناظر بر آینده و گذشته، و منشا تعبیری فرا-واقعی از ذات و ساخت و بنیان کلی هستی است، در تقابل با مستی و وهم سرمستانه خیام قرار می‌گیرد، که فارغ از دیروز و فردای جهان و طبیعت زوال‌پذیر آن است، و با غرق شدن در جذبات دمادم حیات، تلویحاً واقعیت آن را گردن نهاده است و به اصل آشکار ساختن طبیعت ازلی و جاودانه هر پدیده در لحظه وقوف یافته است، بی آنکه بخواهد با کنکاشی آ‌گاهانه در اصل آن دخل و تصرفی ایجاد کند. و این برآمده از همان مفهومی است که همواره «راستی و درستی را با مستی و شراب» در ادبیات بشر هم‌پا و هم‌کاسه کرده است و هر آن‌کجا که از مستی و می سخنی به میان آمده است، راستی و درستی و یک‌رنگی از نتایج و عوارض محتوم آن تصور شده است. این خاصیت تا به آن اندازه است که در بسیاری از نقل نیمه‌افسانه‌ای تواریخ نیز، شاهان و امیران برای یافتن واقعیت آنچه رخ داده از زبان کسانی که در هوشیاری به کتمان آنها می‌پردازند، واقعیت رخدادها را در مجالش شراب در وضعیت غلبه مستی از زبان آنان در می‌یابند، به گونه‌ای که می‌بینیم حتی در ذهن افسانه‌پرداز راویان تاریخ نیز، در غلبه مستی آدمی هواره تسلیم و بی‌اراده در برابر سرنوشت رفته بر هستی پنداشته شده است.



[1] شاهنامه، فردوسی، منوچهر.

[2] هوراس، کتاب 1، سرود 11.

هیچ از پایان محتوم ما مپرس،

و نه در تقویم‌های بابلیان طالع خویش را بجوی، ای لئوکونوی.

بهتر آن است که به تقدیر، هر آنچه که هست، گردن نهیم،

فارغ از آنکه ژوپیتر در تقدیر ما زمستان‌هایی بسیار را نگاشته،

یا این موعد آخر است، که امواج خروشان تیرانی را به ضربت‌های صخره‌ها می‌شکند.

خردمند باش و شراب‌های خویش را بپالا؛

و چون زندگی کوتاه است، از آرزوهای دراز خویش در گذر.

همچنان که گرم گفتگو ایم، دور حیات حسودانه در گذر است:

امروز خود را دریاب، و تا توانی به فردا دل مبند.

Tu ne quaesieris, scire nefas, quem mihi, quem tibi

finem di dederint, Leuconoe, nec Babylonios

temptaris numeros. Ut melius, quidquid erit, pati.

Seu pluris hiemes seu tribuit Iuppiter ultimam,

quae nunc oppositis debilitat pumicibus mare

Tyrrhenum: sapias, vina liques et spatio brevi

spem logam reseces. Dum loquimur, fugerit invida

aetas: carpe diem quam minimum credula postero.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

 

تراژدیِ خیّامی

 

1

 

برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

خیام سخن از یک مشکل می‌گوید و چارۀ آن را جمال محبوب خود می‌داند. پس آنچه که چارۀ مشکل است می‌بایست چیزی متضاد و مقابل خود مشکل باشد. از این مفهوم در می‌یابیم که این مشکل «زیبا» نیست؛ خشن و دلخراش است و آسایش دل و خاطر را می‌زاید. و از سویی، در بیت بعد سخن از مایۀ مستی که همانا شراب است به میان می‌آید. پس از وجهی می‌بایست میان جمال معشوق و سکرآوری شراب شباهتی وجود داشته باشد. بر این اساس، مشکلی که خیام در بیت نخست از آن سخن می‌گوید و جمال معشوق را راه‌حل آن می‌داند در عالم هوشیاری خود را با شدت هر چه تمام‌تر می‌نمایاند و مایۀ دل‌آزاریِ شاعر می‌گردد.

با این تفاصیل، آن مشکل چه می‌تواند بود؟ با نگاه به تفکر غالب در رباعیات و البته کلید واژۀ «کوزه» در مصرع چهارم، می‌توان فهمید که این مشکل همانا مرگ‌آ‌گاهی و خشونت ذاتی موجود در طبیعت هستی است. زیبایی‌ها و به تبعِ آن، مستی و نشاط ناشی از آنها و همچنین مستی مواد سکرآوری همچون شراب، آدمی را برای لحطاتی کوتاه هم که شده از طبیعت خشن هستی که واقعیت بنیادین آن و درک ماهیت گذرایی و شدن دمادم و پیوسته موجود در نهاد آن است ناآ‌گاه می‌کند. و البته این ناآ‌گاهی دقیقاً برآمده از ضرورت آ‌گاهی و دانستن است؛ چرا که تا رنج دانستن و آ‌گاهی نباشد، میل به ناآ‌گاهی و مستی، و نشاط برآمده از آن در آدمی بر نمی‌خیزد. و این است سر ماهیت دوگانۀ آن «مستی» و «جمال‌پرستی» خیامی؛ این میل به مستی و زیبایی نه از سر بی‌خبری و ناآ‌گاهی که دقیقاً زاده‌شده و محاط در آ‌گاهی است، و عمق و شدت آن نیز به واسطۀ آن است. در این عرصه، آدمی به همان میزان که رنج می‌برد، لذت نیز می‌برد. همچون درختی که هر اندازه عمیق‌تر در خاکی تیره ریشه‌های خود را بدواند، شاخسار آن رهاتر و بلندپروازانه‌تر بلندای آسمان و پرتوهای روز را در می‌یابند.

جهان زخم می‌زند و بنیان‌های آن مرگ‌آلود و آغشته به زهر فانی بودن است. جوهر هستی «شدن» و «رفتن» است. اما «زیبایی» با ایجاد رویۀ خیالیِ به‌ظاهر ثابتی از «بودن» و دوام، دهشتناکی این حقیقت را ولو برای سالیانی چند که در مقیاس کیهانی به لمحه‌ای کوتاه می‌ماند، به توهم بودنی زیبا مبدل می‌سازد؛ همان وهمی که در جهان آرمانی بشر صورتی از یک جهان جاودانه را که مملو از زیبایی است به خود گرفته و برخی آن را «بهشت» نامیده‌اند. آدمی اگر زیبایی را زیبا می‌داند، از سر آن است که جوهر بودن و دوام آن در آن جعل کرده، و اگر این وهم لحظه‌ای در ذهن او وثاقت خویش از کف دهد، جادوی زیبایی دیگر نه آن خواهد بود که زیبایی را اینچین محسورکننده گردانید است؛ و اینجا است که جوهره سرمستی باید دست بکار شود و وهم ثبات را در آدمی برای بهره‌گیری از آن ایجاد کند.

زیبایی و مستی. این دو بدون یکدیگر همواره ناقص اند و از تاثیرگذاری تام و تمام می‌افتند. زیبایی به مستی نیاز دارد تا مستی با توهم دوام آن را خوشایند جلوه دهد، و مستی نیز به زیبایی به عنوان فرم و صورت که همچون روحی در کالبد آن می‌بایست دمیده شود محتاج است. مستی بدون زیبایی موجودیت ندارد و تنها یک مفهوم توخالی است؛ همچو شبحی سرگردان که تا در هیأتی عینی و منسجم ننشیند از هرگونه تصویر و تصور تهی خواهد ماند و رویه‌ای وهم‌ناپذیر و کشف‌ناشدنی تلقی خواهد شد. چه ذهن سرمست حتی اگر کور و کر و فلج نیز باشد در جذبات مستانه اقلیمی از زیبایی‌های سرشار را تجربه می‌کند و بدون این غلبه روانی، مستی از ماهیت خود تهی می‌شود؛ چرا که مستی در قاموس مفاهیم بشری یعنی «وهم دوام زیبایی». و زیبایی در قاموس مفاهیم بشری یعنی «وهم زیباییِ دوام». این وهم را واقعیتِ خلافِ هستی ایجاد می‌کند، و مشکل خیام دقیقا همین «واقعیتِ خلاف» است. یعنی «وقعیت گذراییِ زیبایی» و «واقعیت زشتیِ دوام». «زشتی دوام» به معنایی همان «شدن» است، که دوامی در عین بی‌دوامی است؛ پیوستگی سلسلۀ زنجیرواری از ناپیوستگی‌ها و شکستن‌ها، که وهم دوام را در مفهومی بشری آفریند.

آ‌گاهی در بطن خود یعنی «تصدیقِ شدن»، و مستی در بطن خود یعنی «تصدیقِ بودن».

دنگ...، دنگ ....

ساعت گیج زمان در شب عمر

می‌زند پی‌درپی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذر است

می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه‌ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده ‌است.

لیک چون باید این دم گذرد،

پس اگر می‌گریم

گریه‌ام بی‌ثمر است.

و اگر می‌خندم

خنده‌ام بیهوده‌ است.


دنگ...، دنگ ....

لحظه‌ها می‌گذرد.

آنچه بگذشت، نمی‌آید باز.

قصه‌ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی‌پاسخ

بر لب سر زمان ماسیده ‌است.

تند بر می‌خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه‌چیز

رنگ لذت دارد، آویزم،

آنچه می‌ماند از این جهد به جای:

خنده لحظۀ پنهان‌شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر او می‌ماند:

نقش انگشتانم.


دنگ...

فرصتی از کف رفت.

قصه‌ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام،

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،

وا رهاینده از اندیشۀ من رشته حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.


پرده‌ای می‌گذرد،

پرده‌ای می‌آید:

می‌رود نقش پی نقش دگر،

رنگ می‌لغزد بر رنگ.

ساعت گیج زمان در شب عمر

می‌زند پی‌درپی زنگ :

دنگ...، دنگ ....

دنگ...[1]



[1] هشت کتاب، کتاب مرگ رنگ، قطعه دنگ، سهراب سپهری، انتشارات طهوری، چاپ بیستم، تهران، پاییز 1386.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده