میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

17

 

بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

برگشتن به دی و گذشته یعنی به رسمیت شناختن شدن وگذرایی؛ چیزی که پذیرش آن نفی‌کنندۀ جذبات مستانه است، و از این رو، عاملی ناخوشایند به شمار می‌رود. در اینجا مسأله این نیست که دیروز چگونه بوده و آیا خوش بوده است یا ناخوش، بلکه مسأله اصلی آن است که یادآوری دیروز بر هم‌زنندۀ جذیات مستانه و رهایی‌بخش اکنون است و خیال دوام را از روان آدمی می‌زداید.

در اینجا غرق شدن در جذبات حال عاملی آزادی‌بخش به شمار می‌رود. فرد با قرار گرفتن در این وضعیت ذهنی، از بندِ شدن و گذرایی گریخته و حلقه‌های این سلسله رنجیروار را از دست و پای هستی خود گسسته است. این سلسله همچنان با گذر خود کسانی را که به او زنجیر شده‌اند با خود می‌برد و دوام و ماندگاری را تنها در عالم خیال ممکن می‌سازد. رهیدن از بند آن تنها با وهم گسستن حلقه‌های این زنجیر و زیستن مداوم در لحظه‌ای از لحظات مکرر این سلسلۀ گذرا ممکن می‌شود.

و خوشی این ثبات و ایستایی از آن است که خیال آن یعنی خیال دوام و استیلا، که در مفهومی ژرف‌تر یعنی ارضا میل قدرت و تسلط: عبور از ارتعاشات متزلزل‌کنندۀ گذرایی، و حرکت به سوی لحظات یخ‌زدۀ دوام‌بخشِ رکود. از همین رو است که در جهان بشری هر قدرتی خود از شدن و دگرگونی سر بر می‌آورد اما با تحقق رویش، شکفتگی و کمال آن، به‌ناگاه خواهان قرار و ثبات و امنیت می‌گردد. اما در ترازوی طبیعت هستی، آمدن همان و شدن همان است؛ چرا که قرار و ثبات یعنی نیستی و نفی هستی و بودن، چرا که بودن نیز جز با شدن در مفهوم هستی‌شناسانۀ خود معنا پیدا نخواهد کرد. اما ذهن دوام‌خواه بشری در وهم خود به تمامی این قوانین آهنین و خلل‌ناپذیر رنگی موافق امیال خود می‌زند، و در این وضعیت ذهنی، از هستی خود و جهان پیرامون خود سرمست می‌گردد.

این است جوهر سرمستی بشری که شاعران اینچنین قرن‌ها و هزاره‌ها از آن دم زده‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۲۱
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

16

 

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت

در این رباعی بر خلاف دیگر رباعیاتی که در آن گذرایی و گردش دور زمان به طور غیر مستقیم مورد اشاره قرار گرفته است، عیناً میان شدن‌های مستمر جریان جویبار و وزش باد با گذراییِ زمان پیوندی در وضع و حالت بر قرار شده؛ و در بیت دوم به ثبات مستانه در لحظه که خود را از جریان گذرا و ناپایدار گذشته و آینده رها کرده است اشاره شده. به عبارتی شاعر به نیروی مستانۀ ذهنی، واقعیت گذرای هستی را به یک دوام پیوسته مبدل می‌کند. فردا برای او جز ادامه دوام و ثبات امروز نیست، و گذشته جز حضور پیوستۀ آن نمی‌تواند باشد. وقتی فرد همواره در اکنون زیست کند، و به نیروی وهم ذهنی خود شدن، گذرایی، پیری، مرگ و اضمحلال را به به رنگ یک زیبایی مداوم و مانا بدل کند، دیگر چهرۀ کریه این واقعیت که آن را تنها در آینه فرداها و آینده می‌توان مشاهده نمود از اعتبار می‌افتد. و از سویی، خاطرۀ اندوه‌بار آنچه به کام این زشتی در افتاده و در بحبوبۀ خشن زمان بلعیده شده است نیز دیگر در برابر این جلوۀ دوام‌بخش زیبا، از وثاقت جهان‌شمول خود ساقط می‌گردد.

در این معنا، دیروزها و فرداها تکرار دمادم اکنون‌ها است؛ و جادوی مستی واقعیت گذرایی و زوال را در ذهن بشر به نیروی وهمی از دوام و ماندگاری زایل می‌کند. این او است که واقعیت‌های گذرا را به پاره‌های بی‌شماری از لحظات ناگذرا و ایستا مبدل ساخته است؛ از همین رو است که در مصرع سوم از تعبیر «مرا یا نگشت» سخن گفته می‌شود، چون این شخص شاعر است که در یاد و ذهن خود چیزی را می‌پذیرد یا رد می‌کند و آن را به رنگِ دلخواهِ خویش در می‌آورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۵
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

15

این کهنه رباط را که عالم نام است

و آرامگه ابلق صبح و شام است

بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است

قصری‌ست که تکیه‌گاهِ صد بهرام است

در این تصویرپردازیِ تازه از شدن و دگرگونی دمادم در هستی، گردش و چرخش پیوسته زمان و تحول مستمر پدیده‌ها در کشاکش آن، با آمد و شدن روزها و شبان که با تعبیر «ابلق صبح و شام» از آن یاده شده، تصویرپردازی گشته است. به عبارتی دیگر، رباط یا کاروانسرای کهنه عالم در اینحا نمادی از کلیت هستی در شدن‌ها پیوستۀ خود است، و ابلق صبح و شام (که صبح و شام را به اسبی سیاه و سپید تشبیه کرده) نماد عنصر ازلی و ابدی دگرگونی و شدن در هستی است. کهنگی نشانی است از ازلی بودن و دوام اصل هستی، و رباط که محلی موقت برای برای مسافران است، نشان از سلسله زنجیروار کسانی دارد که پیوسته در آمد و شد و گذر اند؛ و این تعبیر برای مردمان گذشته که معمولاً در مسیر سفرهای خود کاروانسراهای متروک و نیمه‌ویران بسیاری را مشاهده می‌کردند ملموس است و کاملاً قابل درک. رباط متروک عالم که اسب سیاه و سپیدی در آن آرام گزیده است، اما روزگاری انسان‌های بسیار که ای بسا از بزرگان و شاهان و سران و سروان بوده‌اند، به آن گام نهاده‌اند. در اینجا به‌وضوح پیوند این رباعی با رباعی «آن قصر که جمشید در او جام گرفت...» احساس می‌شود و این نیز دنباله‌ای است از همان مضمون است.

سپید و سیاه‌ست هر دو زمان

پس یکدگر تیز هر دو دوان

شب و روز باشد که می‌بگذرد

دم چرخ بر ما همی بشمرد[1]



[1] فردوسی، شاهنامه، منوچهر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

14

 

این کوزه که آبخوارۀ مزدوری‌ست

از دیدۀ شاهی‌ و دل دستوری‌ست

هر کاسۀ می که بر کف مخموری‌ست

از عارض مستی و لب مستوری‌ست

در اینجا، نام‌های به‌کار‌رفته در مصرع‌های فرد با نام‌های به‌کاررفته در مصرع‌های زوجِ متقابل، می تواند ایجادکنندۀ نوعی ارتباط معنوی باشد. در مصرع نخست از آب صحبت شده و در مصرع دوم از دیده و دل شاه و دستور (وزیر). در مصرع سوم از می صحبت شده و در مصرع چهارم از عارض مست و لب مستور. به عبارتی دیگر، این رباعی در عین آنکه دیگر بار تصویری تازه از شدن و تغییر دمادم هستی را ارایه می‌دهد، میان عناصر بکار گرفته‌شده در تصویرپردازی خود نیز نوعی ارتباط معنوی ایجاد می‌کند؛ به‌گونه‌ای که آب‌ کوزه مزدور را از دل و دیدۀ شاه و وزیر می‌داند (اشک اندوه) و می مخمور را از عارض و لب مستان و پری‌رویان (زیبایی مستانه). دل و دیدۀ شاهان و وزیران و اهل سیاست چیزی جز آبی خنثی و بی‌تأثیر (که از حسرت و آه اندوه آنان برآمده) که هیچ از بار رنج آدمی نمی‌کاهد به بار نمی‌آورد، و نتایج عمل آنها نیز در نهایت چیزی از بار افراد رنجبر نمی‌کاهد؛ در مقابل زیبایی عارض مستان و پری‌رویان در هماهنگی با شراب، غم روزگار از دل مخموران می‌برد و مایه امید و آسایه آنان می‌گردد.

در اینجا، به تفاوت موجود در گوهر وجودی ابنا بشر توجه شده و سعی شده در قالب نمادپردازی به جوهرۀ پدیده‌های متغیر هستی نوعی دوام مستانه ببخشد، و آنها را در قالب یک روح مشترکِ همواره جاری در بطن هستی تصویر کند. یعنی، کالبد اگر کالبد است و فانی و مضمحل‌شونده، روح و جوهر از یک یگانگی و اشتراک کیهانی برخودار است و همواره برگشت‌کننده. و همین بروز و جلوۀ روح و گوهر است که می‌تواند وهم بازگشت، رستاخیز و باز-زایی در کالبد هستی را در نظر مستان باورپذیر جلوه دهد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

13

 

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

در این‌جا با تسجم هنری دیگری از شدن و گذرایی در غالب مفاهیم و واژگان رو‌به‌رو هستیم؛ خیام بارها و بارها به اشکال گوناگون مفهوم شدن و گذرایی را بیان کرده است، تا میزان تاثیرگزاری آن در مخاطب هر چه بیشتری شود؛ البته این قضیه بیش از هر چیز دیگر، ناشی از تاثیرات عمیقی است که گذرایی و فانی بودن هستی بر او نهاده.

اما در تمامی این تعبیرات یک گرایش روانیِ مشترک وجود دارد؛ و آن این است که او عاری از هرگونه وهم و سرمستی با دیدی کاملا باز به سرشت جهان می‌نگرد و در این مواقع وجود او از هر گونه وهم سرمستانه تهی است. اما در بسیاری موقعیت‌ها، برای رهایی از تلخی برآمده از آ‌گاهی نسبت این سرشت فانی و تراژیک، ورود به وضعیت مستی را تجویز می‌کند و فرد را به رضا دادن به سرنوشت محتوم خود و عشق به آن دعوت می‌کند.

در اینجا قیاس میان خویشتن و کوزه، پل زدن از لحظه‌ای به لحظۀ دیگر است؛ و متعاقب آن، فهم سرشت هستی؛ از بودن به نابودن؛ به تبدیل شدن به چیزی غیر خود؛ روند مکرر زوال و باززایی و شدن‌های پیوسته؛ همچون تمثیل افرادی که سوار بر یک چرخ‌و‌فلک هستند و در عین آنکه فاصله‌شان از یکدیگر همواره ثابت باقی می‌ماند، اما نسبت‌هایشان در روند مکرری از شدن و باز آمدن تغییر می‌کند.

شاید اگر بتوان نام تمامی این‌ها را مابعد‌الطبیعه گذارد، همگی مابعد‌الطبیعۀ ازلی و واقعی هستی نام می‌گیرند که با مثال‌هایی ساده اما کوبنده‌، یک جهان‌بینی سترگ را جلوه‌گر می‌سازند. به هر رو نیاز به تفسیر و دادن معنا به جهانی که در آن زیست می‌کنیم از عناصر ذاتی آ‌گاهی و خودآ‌گاهی در بشر است؛ و کسی را نمی‌توان یافت که بتواند اثبات کند که از هر هرگونه‌ای تفسیر و تلقی در باب موجودیت خویشتن و هستی تهی است. حتی اعتقاد به محض‌ترین پوچی وجود نیز در نهایت یک سیستم و جهان‌بینی می‌توان نام گرفت که از جهاتی به نوعی مابعد‌الطبیعه شبیه تواند بود. تا وقتی با عنصر آ‌گاهی در آدمی رو‌به‌رو هستیم، امکان ندارد که اجزای پراکنده هستی همچنان بدون معنا باقی بمانند؛ چرا که ذات خودآ‌گاهی در اولین گام با ایجاد تشخص میان خود و جهان، به اولین مرحله از تصدیق و بازشناخت هستی‌شناسانه وارد شده است.

اما آنچه که به تعبیرات هستی‌شناسانۀ خیامی صبغه‌ای خاص می‌بخشد، روح واقع‌گرایی‌ای است که عاری از هرگونه وهم مسخ‌کننده است. او به‌روشنی میان مستی و هستی در شعر خود مرزی واضح ایجاد می‌کند و هرگز مستی خود و تلقی ذهنی‌ای را که در آن وضعیت از وجود دارد، به عنوان واقعیت عرضه نمی‌کند. خوش بودن عیناً در تضاد و تقابل با ناخوش بودن پایان کار پدیده‌ها است. او برای خوشیِ خود دلیلی ناخوش عرضه می‌کند، و عدم دوام و نزدیک بودن نیستی را، علتی برای خوش بودن و بهره‌‌مندیِ کامل از اندک زمان موجود می‌داند.

به تعبیری، او در قامت تفسیرگر صادق هستی ظاهر می‌شود، و در کلام او می‌توان پایۀ هر احساسی را به‌عینه و به ‌ساده‌ترین وجه ممکن لمس کرد. مستی و نشاط او هم‌آغوش و دوش‌به‌دوش مرگ و نیستی حرکت می‌کند و از آن نیرو می‌گیرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده