میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

12

 

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند

زآن روی که هست کس نمی‌داند گفت

تنها از آنچه آشکار و مادی است و در واقعیت امر وجود دارد می‌توان شناخت و آ‌گاهی یقینی کسب نمود و از چیز ناپیدا و نهفته نمی‌توان به دانشی رسید. شاعر می‌گوید اگر وجود می‌بایست از عدم و نیستی سر بر آورده باشد، بس نمی‌توان از آنچه که نیست سخن گفت و در باب آن تحقیق و پژوهش کرد و نتیجۀ آن را به دیگران عرضه نمود. البته اینکه شاعر در اینجا از «نهفت» سخن می گوید ضرورتاً به معنای تلقی او مبنی بر اینکه پیش از هستی، نیستی حکمفرما بوده است نیست؛ ای بسا که جهل و عدم آ‌گاهی ابنای بشر را در باب منشأ هستی به «نهفتگی» و ابهام تشبیه کرده باشد. لیک آنچه که مشخص است این است که ما ابنای بشر از آنجا که مفهومی به نام «هستی» را در ذهن خود بازشناسی کرده‌ایم، طبعا برنهاد آن «نیستی» را نیز هر چند در واقعیت وجود برای ما ادراک ناپذیر است، اما ذهنا توانسته‌ایم در قالب مفاهیم تعریف کنیم. اما در این میان، مساله مهم آن است که تا زمانی که تمامی ادراک، فهم و تجربۀ ما از هستی و وجود نشات گرفته است، سخن گفتن از لاوجود و نیستی بی‌معنا است؛ آنچنان که تا وقتی در جهان مادی زیست می‌کنیم سخن گفتن از غیر ماده بی‌معنا و مهمل خواهد بود. بنیان فهم و شعور ما بر مبنای هستی مادی و خواص آن شکل گرفته است، از این رو، اندیشیدن بیرون از حیطه هستی مادی جز تخیلی و وهمی میان‌تهی ارزش شناختی دیگری نخواهد داشت.

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جــوانـــان ســـعــادتـمــنــد پـنـد پــیــر دانــا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را[1]



[1] حافظ، دیوان غزلیات، غزل 3.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

11

 

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

بی‌تفاوتی جهان نسبت به احساسات ما و شکایت‌مان از چرخ روزگار. این آن واقعیتی است که اگر کسی درک کند در خواهد یافت که ما چه زندگی را به تلخ‌کامی و اندوه دیروز و فردا بگذرانیم، و چه به شادی و مستی و فراغت خیال، به هر رو، آن دم کوتاه، که باید برای همیشه چشم از این جهان فرو ببندیم فرا خواهد رسید. تعبیر «روان پاک» در مصرع دوم نوعی بیان کنایی و طنزگونه از مردنی این‌گونه است، تا این تناقض بیش از پیش ارایه شود که مظلوم‌نمایی و بروز سرخوردگی در نهایت از سوی جهان با مرگ پاسخ داده می‌شود و جهان از طبیعت محتوم خویش باز نمی‌ماند.

در بیت دوم نمودی دیگر از آن شدن و دگرگشت را که در هندسه کلامی خیام‌ها بارها با آن رو‌به‌رو ‌می‌شویم مشاهده می‌کنیم. در این هندسه، شکل غالب دایره است: چرخ همواره بازگشت‌کننده‌ای از خزان و رستاخیز، و گردش تکرارشوندۀ زوال و زایش. از همین رو است که زمان در اساطیر و تعالیم هستی‌شناسانۀ بسیاری از اقوام جهان در قالب دایره و چرخ نشان داده شده است. وقتی بر چرخ‌وفلک سوار می‌شویم، فاصله ما با کسی که در طرف دیگر آن نشسته همواره ثابت باقی می‌ماند، اما آنچه که با گردش چرخ‌وفلک تغییر می‌کند نسبت ما با یکدیگر است. گاه ما در نشیب هستیم و او در فراز، و گاه ما در فراز هستیم و او در نشیب. و تواتر سلسله‌وار فرازها و نشیب‌ها روشن‌ترین جلوه شدن، حرکت و ناپایداری در جهان هستی است.

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گل کوزه‌گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی[1]



[1] حافظ، دیوان غزلیات، غزل 481.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

10

 

ای چرخ فلک خرابی از کینه توست

بیدادگری شیوۀ دیرینۀ توست

ای خاک اگر سینۀ تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که در سینه توست

همان‌گونه که پیشتر اشاره کردیم، در گذشته حوادث زمینی و تغییرات و تحولات رخ‌داده در آن را در ارتباط مستقیم با آسمان و تغییرات و تحولات آن می‌دانستند، و گذر زمان را که خود باعث بروز انواع تغییرات و دگرگشت‌ها در زمین می‌شد ناشی از چرخش گنبد یا چرخ فلک می‌پنداشتند. از همین رو، پیری و مرگ نیز از جمله برایندهای مستقیم چرخ فلک و تحولات حادث‌شده در آن تصور می‌شد. اگر بخواهیم در باب این تلقی خاص مردم باستان سخن بگوییم، حدیث مفصل خواهد شد که در اینجا ضرورتی برای بیان آن وجود ندارد، اما اینکه در تصور گذشتگان تحولات فلکی باعث بروز تغییرات زمینی می‌شد از این امر ناشی می‌گردید که آمد و شد فصل‌ها و رستاخیز و خزان طبیعت با گردش صور فلکی و حرکات آنها هماهنگ بود، از همین در نگاه مردم این تصور شکل گرفته بود که فعل و انفعالات آسمانی است که سرنوشت و تقدیر زمینیان را رقم می‌زند؛ و این‌گونه در اکثر تمدن‌ها از «قضای آسمان» سخن گفته می‌شده است، و در علوم نجومی به سعد و نحس بودن ایامی بخصوص باور پیدا کرده بوده‌اند.

اما وجه برجسته این تصور در تفکر خیام، همان گردش چرخ فلک و حرکت آن است، که همانا مفهوم زمان را حتی بر مبنای علوم امروزی نیز توجیه می‌کند. زمان و حرکت لازم و ملزوم یکدیگر اند و گذر زمان لزوماً تغییر و حرکت را در پی دارد، و اگر نباشد شدن و حرکت، زمان نیز دیگر معنایی نخواهد داشت و رکود و ثبات بر هستی حکفرما خواهد شد. به عبارتی دیگر، نفس زمان از شدن و دگرگونگی ناشی می‌شود و تنها با مشاهدۀ تغییرات حادث‌شده در پدیده‌ها است که می‌توان به وجود زمان و گذر آن صحه گذاشت و آن را تصدیق کرد.

اینکه در بیت نخست به فلک و در بین دوم به خاک پرداخته شده، اشاره به پیوندی دارد که میان گردش و حرکت فلک، و ذات تغییر و دگرگونی در عالم خاک دیده می‌شود. «گوهر»ی که در مصرع چهارم از آن سخن رفته است، به جوهرۀ وجودی انسان اشاره دارد که به او هوش و خودآ‌گاهی ارزانی داشته تا به واسطۀ آن جهان اطراف خود را ادراک کند و بر پدیده‌ها آ‌گاهی و اشراف بیابد. این گوهر یا جوهر ذاتی چیزی جدای از خاک بی‌جان و اشیای بدون آ‌گاهی است، اما تا وقتی که قوام جسمی فرد بر جای خود استوار است و هنوز می‌تواند محلی مناسب برای فعالیت و دوام این گوهر باشد، می‌توان تأثیر و تأثّر آن را در عالم خاک متصور بود، اما با اضمحلال و «خرابی» کالبد خاکی، گوهر هوش بشری نیز فرو می‌پاشد و از عالم خاک محو می‌گردد. فراسوی گسترۀ خاک، سخن گفتن در باب این گوهر بشری خارج از حیطه خرد است.  

تمامی این سخنان گریز دوباره‌ای است به همان مشکل خیامی که همواره و هرکجا که از لزوم مستی در رباعیات سخن رفته، به‌نوعی از آن نیز یاد شده است، تا ضرورت مستی که محوکننده تلخی این مشکل هستی‌شناسانه است، به جادوی شفابخش آن توجیه گردد.

واقعیت زوال و فانی بودن: اینجا برخلاف بحث‌هایی که معمولاً در این‌باره در می‌گیرد مسأله قبول یا رد معاد نیست؛ بلکه مسأله اصلی نوع سرمستی‌ای است که هر فردی به آن در می‌آویزد تا زهر این واقعیت ناخوشایند را به نوعی فرو بنشاند: عده‌ای به نوش‌داروی امیدها و دلگرمی‌های آینده و سرای جاودانی موعود زهر این واقعیت را به جوهر سرمستی مرهم می‌گذارند، و عده‌ای دیگر با سرمستی شراب و  گوهر فراموشی گذشته و آینده و زیستن در بحبوحۀ حال و اکنون. در نهایت هر دو پرده‌ای از یک تصور ذهنی بشری را که آفریننده یک وهم ذهنی است بر چهرۀ واقعیت می‌کشند؛ تا این‌گونه اگر مغز و جان هستی که همانا واقعیت آن است ناگوار ‌باشد، با رنگ و رویه‌ای دیگر به آن بنگرند؛ تا بلکه جلوه‌ای هر چند موقت اما زیبا از آن را نظاره کنند و تصور دوام و بقا برای آنان میسر گردد.

اگر تندبادی براید ز کنج

به خاک افگند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار دادگر

هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

ازین راز جان تو آ‌گاه نیست

بدین پرده اندر تو را راه نیست[1]



[1] فردوسی، شاهنامه، سهراب.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

سرنوشت بازیگوش

تراژدی خیامی

9

 

ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

آنچه در مصرع اول «عالم روحانی» خوانده شده همان تعبیرات «مابعد‌الطبیعی» مصرع دوم است که هیچ‌گونه پایۀ مادی و واقعی‌ای ندارد و صرفاً بنا بر تفاسیر ذهنی عده‌ای در باب ماهیت هستی و مبدا و مقصد آن ارایه شده است. این رباعی می‌تواند دنبالۀ این رباعی دیگر خیام باشد که:

ای آن ‌که نتیجۀ چهار و هفتی

وز هفت و چهار دایم اندر تَفْتی

می خور که هزار باره بیش‌ات گفتم:

باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی

اینجا شاعر باز به همان مشکل خود که در رباعی 1 مفصلاً به آن پرداختیم نظر کرده و وجهی دیگر از آن را بیان داشته است. با وجود تمامی تفاسیر مابعدالطبیعی (مثلا وجود چهار عنصر زمینی و هفت عنصر آسمانی که در سرنوشت حیات آدمی می‌تواند موثر باشد) که در باب چیستی جهان و جایگاه انسان در آن ارایه شده است، در نهایت نمی‌توان هیچ دانش و معرفت یقینی‌ای در باب مبدا و مقصد انسان تصور کرد و هر کسی بنا به نگرش و تجربه خود در زندگی، افسانه ای گفته و برای همیشه در خواب شده است. چیزی که ما از واقعیت هستی می‌دانیم تنها آن چیزهایی است که به‌عینه در گذر روزها و شبان تجربه می‌کنیم؛ که بنیادی‌ترین ترین آن اصل گذرایی و شدن و عدم ثبات و پایداری در موجودات است.

و موضوع دیگری نیز که گوشزد شد، طبعاً همان شق دیگر مشکل و سربستگی موجود در هستی است، که به جادوی سرمستی می‌توان گذرایی و شکنندگی آن را به ثباتی موهوم و ذهنی مبدل کرد. حال کسی این سرمستی را با شراب انگوری کسب می‌کند و کس دیگر به شراب مجازی یا همان نیروی «مفاهیم امیدبخش ذهنی». مثلا کسی که مبدا و مقصدی ذهنی که مایه امید او است در ذهن می‌آفریند یا از کس دیگر می‌پذیرد و به نیروی تلقین – که برخی آن را ایمان می‌خوانند – به سرمستی و ثبات در عین بی‌ثباتی و گذرایی و حیرانی می‌رسد.

اینجا میزان و ترازویی در کار نیست؛ واقعیت راه خود را می‌رود، و بدون توجه به خواسته‌های قلبی و غریزی بشر، در نهایت آنچه را که در عالم واقع همواره محتوم و گریزناپذیر است آشکار می‌کند. حال اینکه قبل و بعد این واقعیت گریزناپذیر چه بوده یا چه خواهد بود، تنها برایندی از ذهن‌های بشری است که تنها از برای بیم و امید و غلبه‌های روانی در ذهن او ساخته و پرداخته شده است و واقعیت هستی به آن بی‌توجه است.

ای جادوگرِ زمان، لحظات از دهان کف‌آلودِ تو،
آرام، یکی پس از دیگری، بیرون می‌آید.
من با انزجار فریاد می‌زنم که:
لعنت به ورطۀ ابدیت،
جهان پولادین و تغییرناپذیر است،
و این نره گاوِ خشمگین فریادی نمی‌شنود.
در وجودم با برق خنجز نوشته شده است
جهان قلب ندارد و نارضایتی از این وضع بیهوده است.[1] 



[1] فریدریش نیچه، دانش طربناک، پیوست، قافیه چون دارو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۲:۰۰
عبدالحسین عادل زاده

آخرین تابستان این قرن:

تابستانی که در اوج 

به دنبال سایه ای از یک خوابگردِ 

جاودان بیدار می گردد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۱
عبدالحسین عادل زاده