میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

I met a traveller from an antique land,

Who said—“Two vast and trunkless legs of stone

Stand in the desert. . . . Near them, on the sand,

Half sunk a shattered visage lies, whose frown,

And wrinkled lip, and sneer of cold command,

Tell that its sculptor well those passions read

Which yet survive, stamped on these lifeless things,

The hand that mocked them, and the heart that fed;

And on the pedestal, these words appear:

My name is Ozymandias, King of Kings;

Look on my Works, ye Mighty, and despair!

Nothing beside remains. Round the decay

Of that colossal Wreck, boundless and bare

The lone and level sands stretch far away.”

 

(Source: Shelley’s Poetry and Prose (1977

 

مسافری را دیدم از سرزمینی باستانی و کهن،

که با من گفت: «یک جفت پای سنگیِ پهناور و بدونِ تن،

در میانۀ صحرا ایستاده است... در نزدیکیِ آن، بر شن‌ها،

نیمی از یک سردیسِ بشکسته از خاک بیرون است،

که خطوطِ پیشانی، لبان چروکیده، و استهزای فرمانِ سردش،

گواهی می‌دهد که پیکرتراش‌اش نیک آن جوشش‌ها را،

که همچنان پایدار، بر این اشیای بی‌جان نقش بسته است، دریافته؛

دستی که شکلک‌های آنان را در آورد، و قلبی که آنها را پرورید.

و بر پایۀ ثمثال این کلمات نقش بسته است:

"نام من اوزیماندیاس، شاهِ شاهان، است؛

ای قَدَرقدرت‌ها، به آثارِ من بنگرید، و نومید شوید!"

جز آن هیچ به جای نمانده است.

گرداگرد ویرانه‌های این مخروبۀ عظیم، عریان و بدونِ مرز،

تا دوردست‌های دور، بستری از شن‌های مسطح و متروک گستریده است.»

 

پی‌نوشت:

اوزیماندیاس یکی از چندین نامی است که یونانیان باستان با آن فرعون بزرگ مصر «رامسس دوم» را می‌خواندند.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۳:۵۵
عبدالحسین عادل زاده

نان و شراب[1]

                     ــــ تقدیم به هاینزه

 

حوالیِ ساعت‌های آرمیدنِ شهر.

خیابان‌های پرنورِ به خاموشی ‌گراینده،

و ارّابه‌های تازانِ مزیّن به مشعل‌های فروزان، در امتدادِ آنها.

آدمیان سرشار از شادی‌ها و مسرّت‌های روزانه به خانه‌های خویش رهسپارند؛

و روان‌های پُرمشغله در خانه‌های خود

رضایتمندانه به حسابِ سود و زیانِ خویش مشغولند.

بازارِ پرهیاهو از تکاپو باز می‌ایستد، تُهی از گُل‌ها و انگورها و صنعت‌ها.

با این همه موسیقی چنگ‌ها و تنبورها،

از باغ‌های آرمیده در دوردست‌های شهر به گوش می‌رسد.

شاید که مجلسِ عشّاق در آنجا برپاست؛

یا مردی تنها، به خاطراتِ دوستانِ دور، یا روزگارِ جوانیِ خویش رفته است.

فوّاره‌های جوشان

بر گردِ بسترهایی پوشیده از گل‌های خوشبو در غَلَیان‌اند،

آوای لطیفِ زنگ‌ها در گرگ‌و‌میشِ بامداد به گوش می‌رسد،

و پاسبانِ شب، بیدار و به‌هوش، فرا رسیدنِ ساعتی تازه را اعلام می‌دارد.

نسیمی بر می‌خیزد و بر بلندای بیشه می‌وزد -

بنگر که چگونه ماه نیز، همچون سایه‌های زمین، دُزدانه اوج می‌گیرد.

شبی سحرانگیر و رؤیایی از راه می‌رسد،

سرشار از ستارگان، و بی ملال و دغدغه شاید از حضورِ ما.

شبی شگفت درخشیدن می‌گیرد، همچون بیگانه‌ای میانِ بشر،

غمگنانه بر بلندای کوه‌ها، آرمیده در شکوه و تلألو.

 

مهربانی و شفقّتِ شبِ بلندمرتبه[2] شگفت‌انگیز است،

و کس را خبر نیست که از کدامین مکان آمده است،

و چه‌ها از دلِ آن پدیدار خواهد گشت.

و این‌گونه جهان و روان‌های آدمیان را به جنبش و تکاپو در می‌آورد:

حتّی حکیمان را نیز خبر نیست که فردا آبستن چیست.

مشیّتِ بلندمرتبه‌ترین خداوندگار، آنکه تو را بسیار دوست می‌دارد، این‌گونه است؛

از این روست که روزِ روشنی‌بخش و معقول را بر شب رُحجان می‌نهی.

لیک گاه می‌شود که چشمانی روشن‌بین سایه‌ها را نیز دوست بدارد،

و در تلاش باشد که پیش از آنکه ضروری بنماید

بهرِ شادی و مسرّت به خواب فرو رود،

یا انسانی دلیر که مایل است خیره و چشم‌درچشم بر شب بنگرد.

شایسته است که آدمی حلقه‌های گل و ترانه‌های خویش را به پیشگاهِ او عرضه کند،

چرا که شب، گمگشتگان و مردگان را مقدّس است،

هر چند که او در ژرفنای وجود خویش پیوسته تا ابد آزاده و رها خواهد ماند.

لیک او می‌باید مدهوشی و سرمستی‌ای مقدّس به ما عرضه کند،

که در درنگی مردّدانه در تاریکی،

مایۀ دلخوشی و التجای ما باشد.

او می‌باید واژگانی سرریزکننده و جوشان،

شب‌بیداری‌ای آنچنان که عاشقان را است،

جامی سرشارتر، زندگانی‌ای بی‌پرواتر،

و همچنین یادمانی مقدّس برای هشیاری در سراسرِ شب به ما عرضه کند.

 

لیک ما، شاگردان و اساتید توأمان، قلب‌های خویش را در حجاب می‌کِشیم،

و تلاطم‌ها و بی‌قراری‌های خویش را بی هیچ دلیل سرکوب می‌کنیم.

به راستی چه کس مانعِ آن تواند شد،

یا می‌تواند ما را از شادی‌ها و اشتیاق‌های خویش باز دارد؟

آتش‌های‌ خدایان، روزان و شبان، ما را به پیش می‌راند،

پس بیا و بگذار به آنچه پیدا و آشکار است بنگریم،

و آنچه را که متعلّق به ماست، هر اندازه که دور از دسترس، جستجو کنیم.

این امری مسلّم است: معیار و اندازه‌ای، نیم‌روزان و نیمه‌شبان، همواره موجود است،

مشترک برای تمامیِ ما.

لیک به هر یک از ما چیزی شخصی نیز عرضه شده است.

هر انسانی به هر آن جا که تواند در آمد و شد است.

این‌گونه است که دیوانگی‌ای‌ شوخ و شنگ

خودِ مسخرگی را نیز ‌تواند به سخره گرفت،

و در شبی مقدّس خنیاگران را به ناگاه تواند رُبود.

باری، بیا تا راهیِ ایستموس[3] شویم!

آنجا که دریای آزاد و گشاده در پارناسوس[4] می‌غرّد،

و برف‌ها بر گوشه‌وکنارِ صخره‌های ساحلیِ دلفی[5] رخشان‌اند.

آنجا بر گسترۀ المپوس[6]، بر ستیغِ کیترون[7]،

در پناهِ کاج‌ها و در دلِ تاکستان‌ها،

جایی که از آن، تبس[8] و ایزمنوس[9] در سرزمینِ کادموس[10] می‌غرّند.

پروردگارِ نزدیک‌شونده از آن دیار می‌آید، و رو به عقب بدان سو اشاره می‌کند.

 

یونانِ مقدّس! سرای تمامیِ خدایان – آری درست است،

چه شنیدیم روزگاری، آن زمان که جوان بودیم؟

همچون تالاری برای جشن، که زمینِ زیرِ پای آن اقیانوس،

و میزهایش کوه‌هایند - همگی ساخته‌شده در روزگارانِ کهن تنها برای یک هدف.

اما کجایند تاج‌و‌تخت‌ها؟ کجایند معابد، ترانه‌ها،

بلورینه‌های سرشارِ شهد در ضیافت‌های خدایان؟

کجایند معابدِ پیشگویانِ دلفی، که از دوردست‌های دور می‌درخشند؟

دلفی در خواب است، پس کجاست آنجا که «سرنوشتِ»[11] عظیم خروش بر می‌دارد؟

پس کجاست آنجا که سرنوشت به ناگاه چهره می‌گشاید،

سرشار از شادی‌ها و مسرّت‌هایی جهان‌گستر،

غرّان و رعدآسا از دلِ هوای صاف بر فرازِ چشمانِ ما؟

پدر آیتر![12] خوانده شد، و دهان به دهان هزاران بار گردید،

که هیچ‌کس مجبور به تحملِ زندگی به‌تنهایی نیست.

گاهِ تقسیم‌، چنین بختی باعثِ شادی و مسرّت است؛

گاهِ مبادله با بیگانگان، مایۀ خوشی و بهروزی است.

آرمیده و خاموش، قدرتِ کلمه سر بر می‌آورد: پدر! شعف‌انگیز و مسرّت‌بخش!

این نشانِ کهن تا آنجا که گسترۀ اوست طنین‌انداز می‌گردد،

میراثی از پیران و نیاکان، پویا و زایا.

این‌گونه است که خدایان وارد می‌شوند؛

این‌گونه است که موسمِ خدایان، به لرزه درآورندۀ ژرفاها،

از سایه‌ها رو به سوی آدمیان فرو می‌آید.

 

در آغاز خدایان درک‌ناشدنی می‌نمایند،

و کودکان در تلاشند که به آنان نزدیکی بجویند امّا،

از شکوه و جلالِ خدایان چشم‌هایشان ‌آزُرده و کور می‌گردد،

و هراس وجودشان را فرا می‌گیرد.

مشکل می‌توان نیم‌خدایی[13] را سراغ گرفت،

که آدمیانی را که با هدایای خویش به او تقرّب می‌جویند، به نام بشناسد.

لیک شجاعتِ آنان عظیم است.

قلبِ نیم‌خدا از شادی و مسرّتِ آنان سرشار می‌شود،

و حیران می‌ماند که با پیشکش‌هایشان چه کند.

او خود را به آنان مشغول می‌دارد و به اسراف و افراط دست می‌زند؛

و چیزهای نامقدّسی که او

ندانم‌کارانه و مهربانانه با دست‌های مبارکِ خویش لمس می‌کند،

جملگی به‌تقریب مقدّس می‌شوند.

خدایان تا آنجا که در توان دارند، این موضوع را بر خواهند تافت،

و به‌راستی خویش را آشکار می‌کنند.

و بدین‌گونه برای مردم این بخت و اقبال، مواجهه با ساعاتِ روشنِ روز،

دیدارِ خدایانِ آشکار به امری معمول بدل می‌گردد؛

چهره‌هایی که تا پیش از آن «یکی و همه» خوانده می‌شدند،

و هر سینۀ خاموشی را به ژرفی خشنود می‌سازند،

و هر تشنگی و کششی را یکّه و تنها فرو می‌نشانند.

مرام و شیوۀ مردمان این‌گونه است؛

آن زمان که چیزی نیکو رخ می‌دهد،

حتّی اگر ظهورِ خدایی باشد که هدایایی را به آنان عرضه ‌کند،

هیچ آن را نمی‌بینند و به جا نمی‌آورند.

نخست می‌باید به آن عادت کنند،

وانگهی آن را خودی‌ترین داراییِ خویش می‌خوانند.

و تنها آن زمان است که اورادِ شکرگزاری همچون گل‌هایی سر بر می‌آورند.

 

هم‌اکنون صمیمانه خویش را برای بزرگداشتِ خدایان آماده می‌کنند.

هر چیز می‌باید به‌راستی و به‌واقع ستایشگر و شکرگزارِ آنان باشد.

هر آن چیز که مایۀ ناخشنودیِ والامرتبگان است نمی‌باید پدیدار گردد.

تلاش‌های بیهوده و عبس شایستۀ آیتر نیستند.

از این رو، برای ایستادنی سزاوارانه در پیشگاهِ خدایان

ملّت‌ها در دسته‌های باشکوه، و در معابد و شهرهایی چشم‌نواز

که استوار و شاهانه بنا گشته‌اند، به جنبش در می‌آیند؛

همان‌ها که بر کرانه‌های رودها سر بر آورده‌اند – لیک کجایند آنها؟

کجایند شهرهای ناموَر و آبادی که زینت‌بخشِ آیین‌ها بودند؟

تبس و آتن رو به زوال گذارده‌اند.

آیا دیگر چَکاچَکِ شمشیرها در اُلمپوس

و خروشِ ارابه‌های زرّین در مسابقات به گوش نخواهد رسید؟

آیا تاجِ گلی باقی نمانده است که کشتی‌های کورینت[14] را بیاراید؟

از چه رو تئاترهای مقدّسِ باستان خاموش‌اند؟

رقص‌های شادمانۀ آیینی را چه شد؟

چرا هیچ خدایی دیگر نشانِ خویش را بر پیشانی هیچ انسانی باقی نمی‌گذارد؟

چرا دیگر علامتِ خویش را بر فردی که او را لمس کرده است نقش نمی‌کند؟

یا آنچنان که شیوۀ خدایان در گذشته بوده است، دلارامانه سر زَنَد،

شمایلی انسانی به خود گیرد و در آخر جشن‌های خدایان را به پایان بَرَد؟

 

لیک ای دوست، ما بسیار دیر آمده‌ایم.

آری درست است که خدایان نیز زندگی‌ می‌کنند،

لیک در بالا بر بلندای سرهای ما، بالا در جهانی دیگرگون.

آنان بر آن بلندا جاودانه به کارِ خویش مشغولند؛

و آنچنان که از ما دوری می گزینند چنین می‌نماید

که هیچ پروای مرگ و زندگیِ ما را در سر نمی‌دارند.

ظرفی ضعیف و ناچیز را تا همیشه یارای گنجایشِ خدایان نیست؛

آدمیان را تنها گاه‌گاهی تابِ سرشاریِ خدایان هست.

این‌گونه است که زندگانی در آیینۀ آنان فی‌نفسه همچون رؤیایی تصویر می‌شود.

لیک حیرانی و خواب یاری‌بخشِ ما است:

حیرانی و شب‌هنگام همچنان نیروبخشِ ما است،

تا آنکه که قهرمانی آنچنان که باید در گهواره‌های برنزین پرورش یابند،

با قلب‌هایی به نیرومندیِ قلب‌های خدایان، آنچنان که شیوۀ پیشینیان بود.

آنان رعدآسا به پا می‌خیزند.

در عینِ حال چنین می‌اندیشم که همچنان خُفتن

از زیستن بی هیچ یار و همزادی نیکوتر است،

از صبوری و تحمّل، بی علم به آنچه انجام و بیانِ آن بایسته است.

شعرها در روزِ مبادا و پریشانی به چه کار می‌آیند؟

لیک تو می‌گویی که آنان همچون کاهنانِ خداوندگارِ شراب اند،

که در شبانگاهی مقدّس از سرزمینی به سرزمینِ دیگر در حرکتند.

 

چندی پیش – که بر ما بس طولانی می‌نماید –

آنان که زندگیِ ما را شادمانی می‌بخشیدند به بالا پر زدند.

پدرِ آسمانی چهرۀ خویش را از مردمان برگرداند،

و بارانِ اندوه به یک‌باره بر زمین باریدن گرفت.

سرانجام نبوغی خاموش، آرام و لطیف همچون خدایان، پدیدار شد،

و پایانِ روز را اعلام داشت و از برابرِ دیده‌ها پنهان گشت.

دستۀ هم‌سُرایانِ خدایان هدایایی را در پسِ خویش بر جا نهاد،

هدایایی به نشانۀ حضور و بازگشتِ فرجامینِ آنان،

باشد که همچون گذشتگان به شیوه‌های بشریِ خویش قدردانِ آنان باشیم.

آن یکی که والاتر از دیگران است،

از برای مسرّت‌های روحانیِ آدمیان اینچنین عظیم پروده گشته بود.

و هنوز نیز هیچ‌کس را ظرفیتِ عالی‌ترین شادی‌ها و لذّت‌ها نیست،

هر چند همواره قدری شُکرگزاری خاموشانه باقی می‌ماند.

نان عصاره و میوۀ زمین است که متبرّک به نور نیز گشته است.

لذّتِ شراب از سوی خداوندگارِ رعد عرضه می‌گردد.

وانگهی ما خدایان را به خاطر داریم، آنانی را که روزگاری با ما بودند،

آنانی را که وقتی زمانش شد باز خواهند گشت.

این‌گونه است که شعرها صمیمانه از خداوندگارِ شراب می‌سرایند،

و واژگانِ رسایشان در ستایشِ پرودگارِ «قدیم» بیهوده تصنیف نگشته است.

 

آری، آنان به درستی می‌گویند که او روز و شب را با یکدیگر همساز کرده است،

و ستارگانِ آسمان را جاودان رو به بالا و پایین هدایتگر است –

همواره سرخوش و شادمان،

همچون شاخسارِ کاج‌های همیشه‌بهاری که به آنها عشق می‌ورزد،

و تاج‌های گلی که از پیچک‌ها می‌آراید؛

چرا که این‌ها بادوام و استوارند، و با خود نشانی از خدایان را

به تاریکی و سردیِ حیاتِ کسانی می‌برند که می‌باید در فقدانِ آنها زندگی کنند.

آنچه که پسرانِ باستانیان از فرزندانِ خدا خبر دادند:

بنگر، آن خودِ ماییم، میوه‌های هسپریا![15]

از طریقِ آدمیان این امر به طرزی اعجاب‌انگیز و دقیق به انجام رسیده است.

بگذار تا آنانی که در این‌باره به آزمون پرداخته‌اند باور کنند.

لیک چیزهای بسیاری در جریان است، با این حال نتیجه‌ای به بار نمی‌نشیند:

ما همچون سایه‌هایی سنگدل و بی‌عاطفه‌ایم تا ‌آنکه موردِ عنایتِ پدر آیتر قرار گیریم،

در عینِ آنکه خدای پسر، ایزدِ سوری، نیز با ماست،

مشعله‌دارِ تختگاهِ خدایان که بر میانۀ سایه‌ها هبوط می‌کند.

حکمای اهورایی آن را به چشم می‌بینند و ادراک می‌کنند؛

لبخندی از دلِ ارواحِ زندانی درخشیدن می‌گیرد؛

چشمانشان در برابرِ نور ذوب می‌شود.

تیتان‌ها[16]، خُفته در میانِ بازوانِ زمین، با لطافتی هر چه بیشتر به عالمِ رؤیا پرواز می‌کنند -

و حتّی سِربروس‌های[17] غیور نیز باده می‌پیمایند و به آغوشِ خواب در می‌اُفتند.

ترجمه:عبدالحسین عادل‌زاده

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین

دانلود



[1] این شاهکارِ هولدرلین در میانۀ سال‌های 1800 تا 1801 به نگارش در آمد. این شعر به توصیفِ وضعیّتِ بشر پس از رحلتِ خدایان می‌پردازد. هولدرلین بندِ هفتم را خطاب به دوستِ خود ویلهلم هاینزه که این سروده را به او تقدیم کرده است سروده. در بندِ نهم «ایزدِ سوری (اهلِ سوریه)» اشاره به مسیح دارد.

[2] در تمامی این موارد، شاعر مفاهیمِ طبیعی را در معنای الوهی و اساطیریِ آن در نظر دارد.

[3] Isthmus این واژه در یونانی به معنای باریکه است، و در اینجا اشاره به باریکۀ کورینت دارد که محل برگزاریِ بازی‌های ایستموسی بوده است.

[4] Parnassus کوهستانی در یونان، که یکی از قلّه‌های آن برای آپولون و دیگری برای موسه‌ها مقدّس بود؛ حوالیِ دلفی.

[5] Delphi پرستشگاهِ آپولون، که به واسطۀ غیبگوهایش معروف بود.

[6] Olympus منزلگاهِ کوهستانیِ خدایانِ آسمانیِ یونان؛ محّلِ برگزاریِ بازی‌های المپی.

[7] Cithaeron کوهستانی در یونانِ باستان که موطنِ منموسینی است.

[8]  Thebesشهری در منطقۀ بویوتیای یونانِ باستان.

[9] Ismenos رودخانه‌ای در بویوتیا، نزدیکِ تبس.

[10] Cadmus بنیانگذارِ تبس، یکی از شهرهای مهمِّ یونانِ باستان.

[11] طرح کلّی نهفته در پسِ جهان؛ ضرورت گریزناپذیری که در پسِ تمامیِ فعالیت‌های خدایان و انسان‌ها نهفته است.

[12] Aether نورِ پرتوافکن، یا هوای آتشین. لایۀ فوقانی‌ای از هوای درخشنده، جایی که خدایان زیست می‌کنند. حیاتِ روی زمین از آیتر سرمنشاء گرفته است.

 

[13] نیمه‌خدا الوهیتی کِهتر، یا یک قهرمان است که در هیأتِ یک ایزد استعلا یافته.

[14] Corinth شهری در یونان، که در یونانِ باستان یک دولت‌شهر بود.

[15] Hesperia ایتالیا

[16] Titans نسلی بسیار کهن از نمونه‌های اوّلیۀ خدایانِ یونانی، که همگی فرزندانِ اورانوس (خدای آسمان) و گایا (خدای زمین) بودند.

[17] Cerberus سربروس: سگی که در اسطوره‌های یونان نگهبانِ دروازۀ هادس (جهانِ مردگان) است، و به همه اجازۀ ورود می‌دهد، لیک به آنهایی که قصدِ خروج دارند حمله‌ور می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۳۶
عبدالحسین عادل زاده

وقتی پای عمل و اخلاق به میان می‌آید اکثر ما چنان عادت کرده‌ایم که فوراً بحث را به اعتقادات و باورهای ماورائی و مذهبی فرد می‌کشانیم، و او را از این بابت ناقص و معیوب در عمل و اخلاق می‌دانیم که به چیزی بیرونی باور پیدا نکرده، و «خود»اش را با مفهومی خارجی نتوانسته قرین کند؛ و از قضا این مفهوم «غیرخودی» و «بیرونی» نیز در اکثر قریب به اتفاق موارد «خدا» نام می‌گیرد.

سنتی از قدیم‌الأیام وجود داشته است که از فرد می‌خواسته از خود «تُهی» بشود و در عَوَض تماماً از «حضور» خدا سرشار. اما وقتی دقیقاً به زیر و بَم این تصور نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم که این فرایند هیچ کمکی نمی‌تواند به اخلاق‌مداری فرد بکند، و از اساس چنین اعتقادی به هر چه که می‌خواهد باشد تا وقتی قرین با «تهی شدن از خود» باشد ره به جایی نخواهد بُرد، و شاید دلیل آنکه آدم‌ها و جوامع مذهبی در مقایسه با جوامع «فردباور» بیشتر دست‌خوش مصائب رفتاری بوده‌اند در همین امر نهفته باشد؛ یعنی اینکه پایه اعتقاد و رفتارهای اخلاقی در جوامع مذهبی ویران شده؛ و فردباوری و ایمان به خود جایگزین ایمان به چیزی که ریشه در درون فرد نداشته شده است.

اگر روشن‌تر بخواهیم بگوییم در اینجا مسأله این نیست که ما قرار است به چیزی ایمان و اعتقاد داشته باشیم؛ مسأله این است که پایه این ایمان و اعتقاد تا چه اندازه در درون ما مستحکم است. تا وقتی که فرد به خودش، به ذات فردی و هویت و جایگاه خودش ایمان راسخ نداشته باشد، و تا وقتی از آن «غرور و سرشاری» فردی و ابهت درونی خالی باشد، نه تنها به خدا یا هر پدیده مذهبی و ماورائی دیگر باور راسخ پیدا نخواهد کرد، بلکه به خانواده، مام میهن، دوست، همسایه، رفیق و آشنا نیز وقعی نخواهد نهاد، و عدم خودباروی، غرور و عزت‌نفس راه را بر هرگونه پستی و دنائت برای او باز می‌گذارد (در این‌باره باید اشاره به تحقیقاتی کرد که رابطه مستقیم میان کمبود عزت‌نفس و میزان بزهکاری و کنش‌های «ضداجتماعی» را اثبات کرده‌اند).

می‌خواهم بگویم ریشه اخلاقیات و در کل جوشش‌های فکری و رفتاری فرد در نیروهای عاطفی و غریزی او قرار دارد و تا وقتی فرد بنیان‌های عاطفی فردی خود را که گاه تعبیر «خودساخته بودن» از آن می‌شود قوی نکرده باشد اهمیتی ندارد اساساً به چه اعتقاد دارد! خواه خدا باشد یا هر مفهوم ملی و خانوادگی یا اجتماعی دیگر، او همواره نوعی سستی و عدم ثبات از خود بروز خواهد داد. شاید این همان تعبیری باشد که شعرای ما همواره در تاریخ ادبیات کرده‌اند که:

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت

یعنی درنهایت انگیزش و اعمال و سمت‌وسوی زندگانی ما نه تحت تأثیر اعتقاد به پدیده‌های خارجی که تحت تأثیر نیروهای درونی ما و میزان ثبات و خودباوری و قدرت جوشش‌های عاطفی ماست. امری که معمولاً در آموزش‌های مذهبی نادیده گرفته می‌شود، و فرد را معمولاً از قدرت ارزیابی و سنجش‌گری‌های اخلاقی خود تهی می‌کنند، و از او «یک فرمانبردار و پیرو» محض می‌سازد. تا وقتی بنیان این قضاوت‌های رفتاری درونی نشود و از یک نیروی سنجش‌گری درونی ریشه نگیرد، هزارهزار پند و موعظه نیر کارگر نخواهد افتاد.

می‌توان این‌گونه توصیف کرد که هر انسانی در ابتدا به خود باور می‌آورد و تشخص و هویت و بزرگی خودش را می‌شناسد، و غرور و سرشاری‌ای در خود ایجاد می‌کند که با وجود آن تن دادن به هرگونه پستی سخت می‌شود؛ آنگاه با وجود این سرشاری درونی، انجام بسیاری از کارها که پستی و خفت درونی و شخصی فرد را به دنبال دارد برای او مشکل خواهد شد؛ در اینجا دیگر تفاوتی نمی‌کند که فرد معتقد به چیزی است؛ این نیرو و سرشاریِ درونیِ خود اوست که برانگیزاننده اعمال، کنش‌ها و جهت‌گیری‌های او خواهد بود.

باز اگر به ادبیات عرفانی-تغزلی خودمان رجوع کنیم می‌بینیم که با همین توضیح می‌شود فهمید که چرا امثال حافظ «رندان مست» را از لحاظ انسانی بالاتر از مشایخ و واعظان قرار می‌دادند. گروه نخست که از همان اول آزاده و رها رشد پیدا کرده بودند، در امور و کنش‌های خود تحت تأثیر نیروها و انگیزش‌های درونی خود بوده، و این‌گونه به واسطه برانگیختگی نیروهای غریزی خود پرورش پیدا کرده بودند؛ در سمت دیگر، گروه دوم تماماً بر اساس اوامر و نواهی اخلاقی بیرونی رشد پیدا کرده بوده‌اند و به مرور قدرت‌های سنجش‌گری درونی آنها که معمولاً در اشعار امثال حافظ به «عشق» تعبیر می‌شود در درون‌شان به خاموشی گراییده بوده است. یعنی رندان با آنکه در ظاهر از آزادی و وسعت عمل بالایی برخوردار بودند که آنها را بدکردار جلوه می‌داده، اما در امور اساسی‌تر به واسطه ذات درونی‌شان که مالامال از عشق بوده است از خود قوت و استحکام اخلاقی بیشتری نشان می‌دادند. رذایل بزرگتری مانند حسد، بخل، کینه، آدم‌کشی، دروغ‌زنی، حب مال و جاه در آنها وجود نداشته است، اما در مقابل عیوب کوچکتری که به تعبیر حافظ معمولاً «عیبش به کسان نمی‌رسید» مانند عیاشی، نظر‌بازی، بطالت و پوچی گاه در آنها دیده می‌شده. به عبارتی جمع‌بندی حافظ این است که در نهایت رندها با تمام عیوب کوچکتر خود که از بیرون نمود ظاهری بیشتری دارند، نسبت به رذایل پنهانی که معمولاً وعاظ و شیوخ و در کل «تبعیت‌کندگان» به آن دچار هستند و اکثراً نمود بیرونی کمتری دارد از ذات و گوهر انسانی والاتری برخوردارند.

وقتی رند به آن سرشاری و غنای درونی برسد که از «بهر خوشایند کسان» خودآرایی و ریا نکند، این انسان با وجود عیوب ظاهری‌اش از گوهری درونی برخوردار می‌شود که تنها و تنها به مدد عشق و نیروهای سنجش‌گری درونی او به دست آمده؛ و از سویی از آنجا که نیروهای سنجش‌گری و برانگیزاننده‌های اخلاقی رند از درون او سرچشمه می‌گیرد این «حال و سلوک» او «دائمی» است و این‌گونه نیست که با نسیان‌ها و فراموشی‌های گاه‌و‌بی‌گاه به ورطه تناقض‌های رفتاری بیفتد؛ پدیده‌ای که معمولاً در رفتار و اطوار انسان‌های پیرو و مذهبی بسیار مشاهده می‌شود که گاه یک طریق دارند و گاه طریقی دیگر؛ اما این‌گونه تناقضات در رفتار رندان «عاشق» کمتر دیده می‌شود:

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

 

حافظ در جای‌جای دیوان بلند و شکوهمند خود این تعبیر را به انحا و شیوه‌های گوناگون گوشزد کرده است که در پایان به عنوان حُسن‌ختام به برخی از آنها اشاره می‌کنیم:

زاهد غرور داشت سلامت نبُرد راه

رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۷ ، ۱۳:۰۸
عبدالحسین عادل زاده

آشنایی با شاعر

 

یوهان کریستان فریدریش هولدرلین[1] (20 مارس 1770 – 6 ژوئن 1843) یکی از شاعرانِ غناییِ بزرگِ آلمان است که آثارِ او ملهم از سبکِ کلاسیکِ یوهان ولفگانگ فون گوته[2] و فریدریش شیلر[3] است. همچون گوته و شیلر، نخستین اشعارِ او نیز به تقلید از ادبیاتِ یونانِ باستان به نگارش در آمدند، امّا همچنان که شاعر به پختگی هر چه بیشتری دست می‌یافت آثارِ او نیز در سبکی کاملاً تازه و بدیع خلق می‌شدند، در عینِ آنکه همچنان متأثّر از اسطوره‌های یونان بودند، و از جنبشِ نوپدیدِ رومانتیسیسم و چشم‌اندازِ عرفانی‌ای که مختصِ شخصِ هولدرلین بود نیز تأثیر پذیرفته بودند.

هولدرلین شخصیّتی عمیقاً معنوی داشت. ناکامی‌های عاطفی و فشارهای ناشی از شاعری (و شاعری بینوا بودن) تأثیراتِ مخرّبی بر او گذارد، و در میانه‌های دهۀ چهارمِ زندگی‌اش به ورطۀ جنونی نسبی در افتاد که هرگز نتوانست از آن رهایی بیابد. هولدرلین در طولِ حیاتش هرگز به شهرت و آوازه‌ای دست نیافت، هر چند آثارِ او در نزدِ شماری از نزدیک‌ترین دوستانش که از تأثیرگذارترین شاعران و فلاسفۀ تاریخِ آلمان هستند از جایگاهی والا برخوردار بود. او در عینِ گمنامی و ناشناختگی در گذشت، و تا یک قرن پس از مرگِ او نیز آگاهی و شناختِ ادبیِ‌ حقیقی‌ای از آثارِ او حاصل نشد، تا آنکه در نهایت شماری از پژوهشگرانِ قرنِ بیستم به بازشناسیِ او پرداختند.

هولدرلین از زمانِ کشف دوباره‌اش همچون شاعرِ معاصرِ خود ویلیام بلیک[4] به دیدۀ یکی از بزرگترین «شاعرانِ گمشدۀ» عصرِ رمانتیک نگریسته شده است. بسیاری امروزه هولدرلین را شاعری قرن‌ها فراتر از عصرِ خویش می‌دانند؛ اشعارِ او شاملِ بسیاری از نقاطِ عطفِ تجربی‌ای است که سال‌ها بعد مؤلّفانِ مدرن و پست‌مدرن به آن گرایش پیدا کردند. او یکی از نخستین شاعرانِ آلمانی زبانی است که وزن و عروض را در آثارِ خود به‌کلّی کنار گذاشت، و ابیات را به شیوۀ آزاد، مقطّع و جریانِ سیّالِ آگاهی که بسیار به سبکِ شاعرانِ آوانگاردِ عصرِ حاضر شبیه است به نگارش در آورد. او همچنین مانندِ بلیک اسطوره‌شناسیِ‌ خاصِّ خود ابداع کرد، که پژوهشگرانِ امروز هنوز هم در حالِ کشفِ رموز و مفاهیمِ نهفته در دلِ آن هستند. با گذشتِ زمان، بیش از پیش آشکار می‌گردد که بر خلافِ تلقّیِ زمانۀ هولدرلین از او به عنوانِ یک انسانِ مجنون و گوشه‌نشین، او یکی از مستعدترین و ناشناخته‌ترین شخصیّت‌های عصرِ خود بوده است.

 

زندگی

هولدرلین در شهرِ لاوفن آم نکار[5] در خطّۀ وورتمبرگ[6] زاده شد. او در مدرسۀ علومِ دینیِ توبینگر استیفت[7] به تحصیل پرداخت، جایی که در آن با دو تن از فلاسفۀ نامدارِ آینده گئورگ ویلهلم فریدریش هگل و فریدریش ویلهلم جوزف فون شلینگ دوست و هم‌اتاق بود. در همین دوران بود که این چند تن بر اندیشه‌های یکدیگر تأثیر گذاشتند، و عده‌ای در این‌باره معتقدند که احتمالاً به واسطۀ هولدرلین بوده است که توجّهِ هگل به اندیشه‌های هراکلیتوس در بابِ یگانگیِ اضداد جلب شده است، که بعدها هگل آن را در قالبِ مفهومِ دیالکتیکِ خود بسط و توسعه داد. عدّه‌ی دیگر نیز این دیدگاه را دربارۀ شلینگ و روابطِ دیالکتیکی‌ای که در اثرِ خود «الوهیّت‌های ساموتراکی»[8] بیان کرده است طرح می‌کنند.

از آنجایی که هولدرلین از خانواده‌ای کم‌بضاعت سر بر آورده بود (مادرِ او دو بار بیوه شده بود)، و به مشاغلِ کلیسایی نیز تمایلی نداشت، به‌ناچار مجبور بود که هزینه‌های زندگیِ خود را از طریقِ تدریسِ خصوصی برای فرزندانِ خانواده‌های ثروتمند تأمین کند. زمانی که به تدریسِ خصوصی برای پسرانِ یاکوب گونتارد[9] بانکدارِ فرانکفورتی مشغول بود عاشقِ زوزِته[10]، همسرِ گونتارت، شد، کسی که مبدّل به عشقِ عظیم و ماندگارِ او گردید. شخصیّتِ دیوتیما در رمانِ مراسله‌ای او «هیپریون» در حقیقت نمادی از زوزته گونتارد است.

هولدرلین وقتی در ملأعام توسّطِ گونتارد موردِ توهین قرار گرفت کارِ خود در منزلِ آن بانکدار رها کرد، و بارِ دیگر در مضیقۀ مالی قرار گرفت. در آن زمان شماری از اشعارِ او به واسطۀ نفودِ فریدریش شیلر که گاه در نقشِ حامیِ او ظاهر می‌شد منتشر شده بود. او ناچار به دریافتِ مستمری مختصر از سوی مادرش برای گذرانِ زندگی گردید.

در آن زمان تشخیص داده شده بود که هولدرلین از اختلالِ خودبیمارانگاریِ[11] شدید رنج می‌بَرَد، وضعیّتی که پس از آخرین دیدارِ او با زوزته گونتارد در سالِ 1800 وخیم‌تر شد. در سالِ 1802 شغلِ تازه‌ای به عنوانِ آموزگارِ خصوصیِ فرزندانِ کنسولِ هامبورگ در بوردوی فرانسه پیدا کرد، و با پای پیاده خود را به آنجا رساند. یکی از بزرگترین سروده‌هایش «یادواره» را به مناسبتِ این سفر و اقامتش در آنجا سرود. با این حال، چند ماه بعد می‌بایست به آلمان باز می‌گشت، زمانی که نخستین نشانه‌های اختلالِ ذهنی‌اش را که با شنیدنِ خبرِ مرگِ زوزته شدّت گرفته بود داشت بروز می‌داد.

در سالِ 1807، زمانی که به‌شدّت به ورطۀ جنون در افتاده بود، به خانۀ نجّاری توبینگنی به نامِ ارنست زیمر[12] که دارای گرایش‌ها و علایقِ ادبی بود و از جمله ستایشگرانِ رمانِ «هیپریون» به شمار می‌رفت آورده شد. هولدرلین 36 سالِ پایانیِ عمرِ خویش را در خانۀ زیمر، اتاقِ برجِ فوقانی، مشرف به درّۀ زیبای نکار، گذراند و تا زمانِ مرگش در سالِ 1843 تحتِ سرپرستی و مراقبتِ خانوادۀ او قرار گرفت. ویلهلم وایبلینگر[13]، شاعرِ جوان و از ستایشگرانِ او، شروحی تکان‌دهنده و تأثّرآور از روزهای زندگی هولدرلین در این سالیانِ طولانی و راکد از خود بر جای گذاشته است.

 

آثار

اشعارِ هولدرلین که امروزه یکی از نقاطِ اوجِ ادبیاتِ آلمان و غرب به شمار می‌رود خیلی زود پس از مرگِ او به دستِ فراموشی سپرده شد. ناخوشی‌ها و خلوت‌نشینی‌های او باعث شد که یادِ او از اذهانِ عم‌عصرانش ناپدید گردد. هر چند که در طول حیاتش برگزیده‌ای از آثارِ او توسّطِ دوستانش به چاپ رسیده بود، امّا در سراسرِ قرنِ نوزدهم توجّهی به اشعارِ او نشد. در آن دوره، هولدرلین به عنوانِ مقلّدِ محضِ شیلر و جوانی رماتیک و سودایی شناخته شده بود. تنها در اوایلِ قرنِ بیستم بود که نوربرت فون هلینگرات[14] به کشفِ دوباره او همّت گمارد. همچون شاعرِ هم‌عصرِ خود ویلیام بلیک، که او نیز برچسبِ دیوانگی خورده و برای سالیانی دراز موردِ بی‌توجّهی قرار گرفته بود، هولدرلین با شناختِ دوباره‌ای که از او انجام شد به‌یک‌باره صاحبِ ارج و احترامی عظیم گردید؛ او امروزه به دیدۀ بسیاری از ادبا و پژوهشگران به عنوانِ یکی از خلّاق‌ترین و بااستعدادترین شاعرانِ عصر خویش قلمداد می‌شود.

یکی از نخستین تغییراتی که در این‌باره رخ داد بازنگری در بابِ شخصیّتِ هولدرلین بود. در طیِّ سالیانِ متمادی، منتقدان او را به شخصیّتی ایده‌الیست و رماتیکی ناتوان تقلیل داده بودند که تمامیِ روز را سرگرمِ رؤیاها یا جنونِ خویش در بسترِ آرمیده، و خود را کاملاً از مسائل دنیای واقعی بر کنار نگاه داشته است. اما واقعیّتِ امر این است که هولدرلین شخصیّتی عملگرا داشت و فرزندِ زمانۀ خود بود. او از نخستین حامیانِ انقلابِ فرانسه بود – در زمانِ تحصیل در مدرسۀ علومِ دینیِ توبینگن، او و شماری از هم‌قطارانش از انجمنی جمهوری‌خواه یک «درختِ آزادی» در محوّطۀ بازار کاشتند، تا این‌گونه دوکِ بزرگ را به آگاهانیدنِ دانش‌‌آموزانِ مدرسه تشویق کرده باشند. او یکی از ستایشگرانِ پُرشورِ ناپلئون بناپارت بود، و یکی از نخستین دوبیتی‌های خویش را در بزرگداشتِ او سرود (ناگفته نماند که از قضا یکی از کسانی که دقیقاً با او هم‌نسل بود، یعنی بتهوون، نیز در عوانِ جوانی یکی از آثارِ خویش به نام اروئیکا[15] را به جنرالِ کورسیکایی تقدیم کرده بود).

هولدرلین نیز همچون عم‌عصرانِ بزرگ‌سال‌ترِ خود گوته و شیلر، از ستایشگرانِ پُرشورِ فرهنگِ یونانِ باستان بود، لیک بینش و تلقّیِ خاصِّ خود را نسبت به آن داشت. بسیاری بعدتر، فریدریش نیچه و اخلافِ او پی بُردند که او نخستین شاعری است که حضورِ یونانِ دیونیسی و اورفه‌ای را در آیین‌های سرّی تشخیص داده است. او این سنّت‌های عرفانی و باستانی را در قالبِ یک تجربۀ دینیِ تماماً اصیل با پارساییِ زادبومِ خویش شوابن[16] در هم آمیخت. برای هولدرلین، خدایانِ یونان صرفاً تماثیلی مومی و گچین از دلِ سنّت‌های قراردادیِ جهانِ کلاسیک نیستند، بلکه پدیده‌هایی هستند با حضوری زنده و واقعی، که به طرزی اعجاب‌انگیز حیات‌بخش و در عینِ حال هراسناک هستند. اشعاری همچون «وقتی یک پسربچه بودم...» از جمله بهترین نمونه‌های آثارِ اوّلیّۀ او، متأثّر از اساطیرِ یونان، هستند.

هولدرلین در بزرگ‌ترین اشعارِ دورانِ پختگی‌ و بلوغش سبکی بزرگ-مقیاس، فراگیر و بی‌قافیه را در پیش گرفت. در این دوران، او علاوه بر سرودها و مراثی بلندش – همچون «مجمع‌الجزایر»، «نان و شراب» و «پاتموس» - در امثال و دوبیتی‌ها و البته سروده‌های کوتاهش همچون «در میانۀ حیات» نیز به شیوۀ موجزتر و قاطعانه‌تری طبع‌آزمایی کرد؛ اشعاری که نه تنها از لحاظِ شیوۀ آزاد و مدرن‌شان قابل‌توجّه‌اند، بلکه حاوی تصاویری هستند که به طرزی هنرمندانه موجز و فشرده بیان شده‌اند، مانند آنچه در سرودۀ «در میانۀ حیات» می‌بینیم.

هولدرلین در سالیانِ جنون نیز گاه دست به قلم می‌بُرد، و رباعیاتی مقفّی و بی‌پیرایه را که از خلوص و زیبایی‌ای کودکانه برخوردار بودند به نگارش در می‌آورد، و در پایان آنها را با نام‌های مستعارِ خیالی‌ای همچون اسکاردنلی[17] امضا می‌کرد. این اشعار واپسین که سرشار از زیبایی‌ها و تصاویرِ هومری هستند در آسایشگاه یا برجِ فوقانیِ منزلِ زیمر به نگارش در آمدند و از همین رو به «اشعارِ برج» نام‌بُردار گشته‌اند. عدّه‌ای بر آن‌اند که این اشعار تبلوری از افکارِ حقیقی او هستند و از همین رو، بزرگ‌ترین بخش از آثارِ او را تشکیل می‌دهند. عدّه‌ای دیگر نیز حتّی پا را فراتر از این می‌گذارند و مدّعی هستند که جنونِ او امری ارادی بوده است. چنین ادعاهایی امروزه به عنوانِ گزافه‌گویی‌هایی رمانتیک نادیده انگاشته می‌شوند، هر چند که ارزیابی‌های انتقادیِ اشعارِ برجِ هولدرلین همچنان رو به گسترش است، و شاعران و منتقدانِ پُرشماری این دیدگاه را مطرح می‌کنند که علی‌رغمِ جنونِ احتمالیِ هولدرلین، اشعارِ واپسینِ او از قرن‌ها پیشتر طلایه‌دارِ سبکی از شاعری بوده است که در آن مجازها و کنایه‌های ادبی که بعدها قرار بود بنیان‌های پست‌مدرنیسم را شکل بدهند در حالِ شکل‌گیری بوده‌اند. در میانِ قطعاتِ پراکنده و گاه اشعارِ نامتجانسِ هولدرلین، می‌توان جواهراتِ صیقلی‌ای را یافت که نشان می‌دهند او در گیر ‌و ‌دارِ ناتوانی‌ها و رنجوری‌های خویش نیز همچنان صاحبِ عظمتی شعری بوده است. هولدرلین یکی از قطعاتِ خود را با ویرگول به پایان می‌رساند، که یادآور این جملۀ ماتسوئو باشو[18] هایکوسرای معروفِ ژاپنی است که: «کلمات می‌ایستند/لیک معنا همچنان به راهِ خویش ادامه می‌دهد».

 

تأثیرات

هر چند سبکِ مناجات‌گونۀ هولدرلین به‌شدّت شخصی و همچون عقیده‌ای اصیل در بابِ الوهیّت است، و انتقالِ حسّیِ آن به دیگری در اغلبِ موارد حالتی کاریکاتورگونه به خود می‌گیرد، لیک اشعارِ کوتاه و مقطّعِ او تأثیراتِ خود را بر گئورگ تراکل[19] و نسل‌های پس از او در شعرِ آلمانی بر جای گذاشته‌اند، و اسلوبِ مرثیه‌وارِ او نیز در آثارِ راینر ماریا ریلکه[20] جلوه‌ای درخور یافته است. او بر اشعارِ هرمان هسه[21] نیز تأثیراتِ خویش را بر جای نهاد.

ترجمۀ هولدرلین از آثارِ سوفوکل نیز در طولِ حیاتش با بازخوردِ مناسبی مواجه نشد و عدّه‌ای آنها را آثاری خام‌دستانه و تصنّعی تلقّی کردند. در قرنِ بیستم، شماری از نظریه‌پردازان فنِّ ترجمه همچون والتر بنیامین[22] به دفاع از این آثار، و اثباتِ اهمّیّتِ آنها به عنوانِ الگویی تازه و تأثیرگذار از ترجمه پرداختند.

هولدرلین در عینِ شاعری، متفکّری بود که قطعاتی را نیز در بابِ نظریۀ شاعری و بعضی مقولاتِ فلسفی به نگارش در می‌آورد. آثارِ نظریِ او همچون مقالاتِ «شدن در انحلال»[23] و «قضاوت و وجود»[24] هر چند که در نگاهِ اوّل غامض و صعب می‌نمایند، اما حاویِ بینش‌ها و اندیشه‌هایی ژرف هستند. در این آثار، مسائلِ کلیدی و بنیادینی که هم‌اتاقانِ او در توبینگن، هگل و شلینگ، نیز در آثارِ خود به آن پرداخته‌اند طرح شده است. هر چند که اشعارِ او «نظریه‌محور» نیستند، لیک در تفاسیری که توسّطِ متفکّرانِ تکثّرگرایی همچون مارتین هایدگر و تئودور آدورنو[25] بر بعضی اشعارِ ژرف‌تر او نوشته شده، تأمّلاتِ فلسفیِ عمیقی را می‌توان یافت.

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین:

دانلود



[1] Johann Christian Friedrich Hölderlin

[2] Johann Wolfgang von Goethe

[3] Friedrich Schiller

[4] William Blake

[5] Lauffen am Neckar

[6] Württemberg

[7] Tübinger Stift

[8] The Deities of Samothrace

[9] Jakob Gontard

[10] Susette Gontard

[11] hypochondria

[12] Ernst Zimmer

[13] Wilhelm Waiblinger

[14] Norbert von Hellingrath

[15] Eroica

[16] Schwaben

[17] Scardanelli

[18] Matsuo Bashō

[19] Georg Trakl

[20] Rainer Maria Rilke

[21] Herman Hesse

[22] Walter Benjamin

[23] Das Werden im Vergehen

[24] Urteil und Sein

[25] Theodor Adorno

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۲۳:۱۵
عبدالحسین عادل زاده

امروز یک ویدئو دیدم که در آن یک فرد معلول می‌گفت اگر شما ندانید برای چه به دنیا آمده‌اید و هدفتان در زندگی چیست و چه رسالتی در آن بر عهده دارید و پس از آن به کجا خواهید رفت، در آن صورت ناتوان‌تر از منِ معلول هستید.

بعد دیدن این ویدئو سوالی که برایم پیش آمد این بود که آیا ضرورتا داشتن هدف در زندگی، و ترسیم مقصدی برای آن، و یقین به آن اهداف و مقاصد، نوعی ارزش محسوب می‌شود، و اصلاً با نظر به دنیا و آدم‌های آن می‌تواند چیز مفیدی باشد.

وقتی بیشتر پیش خودم تأمل کردم متوجه شدم که اکثر جنایت‌هایی که در منطقه ما (خاورمیانه) یا جاهای دیگر دنیا رخ می‌دهد نوعی قطعیت و یقین را در پس ذهن مجریان خود به همراه دارد. همه افراطیونی که در کشورهای خاورمیانه آن جنایت‌های هولناک را مرتکب شده و می‌شود در زندگی خود اهدافی از پیش‌تعیین‌شده برای خود ترسیم کرده‌اند و آنچنان به این اهداف و مقاصد خود اطمینان دارند که از انجام هرگونه جنایت غیرانسانی‌ای که قلب هر فرد کم‌اعتقادتری را به درد می‌آورد ابایی ندارند. این افراد آنقدر به اهداف و مقاصد خود اطمینان دارند که حاضرند حتی جان خودشان را هم در راه آنها به ساده‌ترین وجه ممکن فدا کنند.

یا از سوی دیگر، اگر دقت کنیم اختلاسگرها و مفسدان کشور ما نیز بی‌شک می‌بایست اهداف قوی و مستحکمی در پس ذهن خود ترسیم کرده باشند که این‌گونه بی‌محابا حاضرند برای کسب سود و منفعت بیشتر دست به انجام هر کاری ولو به قیمت آبرو و آزادی‌شان بزنند. آنها هم به بت‌های مادی تراشیده‌شده در ذهن‌‌شان اعتقادی جازم و خلل‌ناپذیر دارند؛ و بعضاً حتی ممکن است ناخودآگاه نوعی اعتقاد به ماوراء نیز در آنها موجود باشد، و به نوعی با هرگونه توجیه شخصی‌ حساب خودشان را با خدای خود نیز تسویه کرده باشند و به مقصد خود نیز مؤمن باشند!

اما اگر کلاه خود را قاضی کنیم به‌روشنی متوجه می‌شویم که کمتر آدم بدون هدف و مقصدی یا لااقل کسی که به اهداف و مقاصد خود اطمینان ندارد و در زندگی پیوسته به دنبال اهداف و مقاصد تازه‌تر در حرکت است را می‌شود سراغ گرفت که جانی، طماع، ظالم یا خیانکار و دروغ‌زن از آب در بیاید. معمولا تیپ روانی خاص این‌گونه افراد که در تعبیر فلسفی آن "پوچگرا" خوانده می‌شوند این‌گونه است که نوعی زندگی رها و آزادمنشانه و معمولا سطح پایین و لاابالی‌یانه را دنبال می‌کنند که در آن تقصیرها هم معمولاً نه از انگیزش‌های هدفمند درونی که نوعی غفلت و بی‌توجهی ناشی می‌شود. به عبارتی جرم و تقصیر این‌گونه افراد نیز معمولاً بنیاد درونی ندارد و از عزم و اهداف درونی‌شان ناشی نشده. مثلا تیپ خاص «مورسو» در داستان «بیگانه» آلبر کامو هرگز جرم خود را آگاهانه و بر اساس انگیزش‌های درونی و اعتقادات شخصی‌ به انجام نمی رساند، و اتفاقا نویسنده با خلق این تیپ خاص و در قرار دادن او در آن موقیعت خاص به‌نوعی به خواننده گوشزد می‌کند که افراد پوچگرا حتی جرم‌شان نیز از نوعی غفلت و بی‌خیالی ناشی می‌شود، نه بنیادهای درونی و ارزش‌های شخصی‌شان.

نتیجه‌ای که می‌خواهم بگیرم این است که نمی‌شود بنا به گفته این فرد نداشتن هدف و مقصد را در زندگی نوعی ضد ارزش تلقی کرد. البته او آن را نوعی «ناتوانی» تلقی می‌کند، که خب این تعبیر نیز خود جای بحث دارد: آیا ناتوانی در انجام هر کاری می‌تواند نوعی نقص وجودی باشد؟ بله، داشتن اهداف درونی و بنیادهای ذهنی می‌تواند موتور محرکه خیلی از پیشرفت‌ها باشد، اما واقعاً همیشه این موتور محرکه در جهت ساختن و بنا کردن حرکت می‌کند یا وجه منفی و نابودگر آن نیز به همان اندازه برجسته و تأثیرگذار است؟

این مقوله وقتی صورت جدی‌تری به خود می‌گیرد که می‌بینیم والاترین اندیشه‌های انسانی از ذهن کسانی در تاریخ هر ملتی تراوش کرده که هرگز از اهداف و مقاصد خود در زندگی مطمئن نبوده‌اند، و همین سهل‌انگاری و روح تساهل و لبخند زدن به هرگونه مفهوم و پدیدار بیرونی‌، از آنها صورت یک روح آزاده و قابل تحسین را خلق کرده است. نمونه این‌گونه اشخاص در تاریخ اندیشه ما خیام و حافظ هستند که وقتی می خواهیم از رندی و خوش‌باشی و روح آزادگی و اخلاق حرف بزنیم بلافاصله اشعار شگفت‌انگیز آنان بر لبان‌مان جاری می‌شود. شخصیت‌هایی اینچنین در تمام نقاط دنیا و در هر زبان و جغرافیایی همیشه با نوعی حیرت فلسفی زندگی خود را به سر برده‌اند، و هرگز در درون خود اهداف، مقاصد و رسالت‌هایی جازم و قطعی نداشته‌اند، و با نگاه بر آثار فکری‌شان بر ما روشن می‌شود که همواره از بی‌معنایی زندگی در عذاب بوده‌اند، و خود را با پناه بردن به زیبایی‌ها ‌و لذات زندگی و بهرمندی آزاده‌منشانه از آنها، به‌نوعی تسکین درونی می‌رسانده‌اند.

در مقابل، نمونه اشخاص مطمئن از اهداف و مقاصد را در شخصیت‌هایی می‌بینیم که معمولا زرّادخانه نسل‌کشی و جنایت‌ شاهان، سلاطین و حکام را از نظر ذهنی و ایدلوژیک تغذیه می‌کرده‌اند. کسانی که معمولا به دربار اهل قدرت نزدیک بوده‌اند و در آثارشان خون افراد مباح، و جان و مال و ناموس مردمان غیرهمفکرشان حلال اعلام شده! و البته همواره مورد مذمت رندانی چون خیام و حافظ نیز قرار گرفته‌اند!

به عبارتی وجه تمایز رندان آزاده‌ای چون حافظ و خیام، و در حقیقت آنتی‌تزهای فلسفی آنها، همین عدم قطعیت و نگاه سهل‌انگارانه‌شان بوده است؛ روان‌هایی که از تیغ‌های عقاید جزمی فارغ بوده‌اند، و رایحه و جوشش هر فکر و اندیشه همچون آبی روان می‌توانسته در درون آنها جاری شود و رنگ و بوی جان آزاده آنها را به خود بگیرد.

البته که از این دست اشخاص در دنیای علوم تجربی نیز بسیار داشته‌ایم، واین‌طور نبوده است که فقط در دنیای ادبیات و فلسفه به این تیپ اشخاص بر بخوریم. اساساً روحیه جستجو و تحقیق، و کشف و توسعه علوم تنها با شک و عدم یقین میسر می‌شود، و از میان کسانی که در باب همه مسائل یقین حاصل کرده‌اند و دانسته‌های عصر و زمانه خود را دربست پذیرفته‌اند، معمولا کمتر می‌شود در تاریخ کسی را سراغ گرفت که توانسته باشد قدمی از محفوظات زمانه خود و آنچه اساتیدش به او آموخته‌اند فراتر برود.

می‌شود به نوعی این‌طور گفت که تنها حرکت بر لبه تردید و تشکیک هست که به آدمی انگیزه حرکت دائمی برای کشف حقیقت - ولو رسیدن به آن ناممکن باشد - را می‌دهد، و از افرادی که تمام مسائل دنیای پیراون خود و ماسوای آن را حل‌شده می‌دانند کمتر می‌شود توقع روح جستجو و تامل و کشف و ابداع داشت.

و البته نکته مهمی که در پایان باید به آن اشاره کرد این است که همیشه قبول محض و یقین مطلق در کفه دیگر ترازوی رد و انکار مطلق قرار می‌گیرد؛ پس منظور ما از این سخنان تمجید از انکار و عَلَم کردن نفی‌ جازم نیست؛ بلکه آنها نیز دقیقاً صورتی باژگونه از همان باورمندان یقینی هستند، با این تفاوت که آنها از تأیید خود یقین دارند و این‌ها از انکار خویش، و با عکس کردن رد و انکار تفاوتی میان آنها حس نمی‌شود. باورمندان عدم یقین را یقیناً رد می‌کنند و ناباوران یقین را یقینا انکار! این دایره أخرس!

و در این میان تنها می‌مانند ارواح متلاطم و فکوری که نشسته بر شاهین ترازو یک پایشان بر کفه قبول و پای دیگرشان بر کفه انکار قرار گرفته، و راه را برای سنجش و آزمودن هرگونه اندیشه‌ای بی آنکه الزاماً خود را ملزم  به رد یا قبول آن حس کنند باز گذاشته‌اند. روان‌هایی که در این میانه، حکم شاهراهی برای عبور بشر از گردنه‌های رکود و جهل و تحجر در عصر و زمانه از تاریخ را داشته‌اند، و اگر بشر در مسیر تاریخ این همه راه را تا کنون آمده، تنها به مدد باز بودن، گشادگی و تساهل روحی آنها بوده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۷ ، ۰۶:۱۴
عبدالحسین عادل زاده

این همه دین، فلسفه و عقیده و مرام و مسلک و مجاز و استعاره و ایهام، این همه دیوان، دفتر و مصحف و معبد و بتکده و صومعه و مسجد، این همه اسطوره و حکایت و افسانه و قصه، از عمق یک پریشانی بشری خبر می دهد. از یک جراحتِ تا-استخوان-فرو-رفته. این همه طبیب آمدند تا برای آخرین دفعه این درد را "ختم" کنند، اما با هر طبیب تازه‌تر و هر راه پیچیده‌تر، این "تب و لرز" بیشتر عود کرد؛ اگر دیروز خونِ قربانی بر مذبح ریخته می شد، امروز روان ها چکه‌چکه از درون فرو می چکند و می میرند...

و این سیر آگاهی هر چه به تن ها بیشتر توش و توان می دهد، از آن طرف روان ها را بیش از پیش رنجور و در هم کوفته می کند. و آدمی برای آرامش در پیِ یقین، و برای یقین در پیِ آگاهی بیشتر بود: زهی خیالِ باطل که با هر قدم تازه در مسیرِ آگاهی و فهم بیشتر، بیش از پیش در باتلاق سوال و ابهام و سرگردانی فرو افتاد. 

و آگاهی همان جامی بود که مملو از جرعه های دریای دانش است، که با هر جرعه ای از آن، تشنه تر از پیش می شوی؛ که اگز جرعه اول نوشیده شد، راهِ پیش و پیش بر تو گم می شود. و در آخر تنها "نفسِ نوشیدن" می ماند و تنها رفتن و رفتن، و تنها پوییدن و پشتِ سر نهادن؛ که "این نیز بگذرد".


که حقیقت شاید یعنی تنها "گذراندن" و پوییدن...

که یعنی تنها "لِی لِی" بر صفحه شطرنج وجود...

شدن ها و باز شدن ها...پرش ها و خیزش ها...گردش ها و چرخش ها...گاه در لبه پرتگاه بی تکیه‌گاهی...گاه بر ساحل آرامش یک پناهگاه...که هم بخت و هم مهارت...که هم دانش و هم تقدیر...که هم تلاش و هم امید...که تکرار و تکرار و آموختن...که هرگز تمام نشدن...تلاش برای دستی تازه...در منظری تازه...

زندگی یعنی یک بازی جاودانه...به جدیت یک کودک...به جسارت یک طفل خردسال در ظهر یک چله تابستان...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۹:۳۹
عبدالحسین عادل زاده

و در نهایت بیایید اعتراف کنیم که ما تنهاییم...تنهای تنها! بشر در زندگی اجتماعی خود در لایه های مختلفی از روابط قرار می گیرد که معمولا برای پر کردن خلئی مهم در زندگی او به نام تنهایی است؛ و انواع و اقسام حربه ها و شیوه ها و کنش و واکنش های روانی و رفتاری، درونی و بیرونی را بکار می گیرد تا بلکه بتواند از لاک خود بیرون بیاید و علاوه بر "منِ درونی" خویش با سایر من های اطراف هم بیامیزد و بدین گونه حس تنهایی خویش را علاج کند. اما چه افراد متوجه آن باشند و چه نباشند، شکی نیست که بشر تنهایی ای غریزی را که همان ذهنیت و بینش خاص او به جهان بیرون است با خود دارد که منحصر به اوست و همین انحصار نوعی بیگانگی با سایرین را در او ایجاد می کند. این نوع بیگانگی ذاتیِ هر فرد انسانیِ صاحب هوشیاری و قدرت شناخت است و از آن گریزی نیست و تنها در یک دنیای غیرخودآگاه مانند آنچه در حیوانات می بینیم می توان از آن گریخت. 
 
این تنهایی علاج ناپذیر که حجم عظیمی از تلاش های بشر در تاریخ را مصروف خود ساخته تا بلکه او را در لایه های مختلف روابط انسانی به یک تسکین و آرامش ولو موقت و ساختگی برساند. اما در نهایت تمام این تلاش ها لااقل به گواه انسان ها و ذهن های برتر تاریخ بشر در بهترین حالت ها نیز تنها حکم مسکنی موقت را داشته اند که بر این درد جانسوز تنها مرهمی سطحی می گذاشته اند؛ بر این تنهاییِ غریزیِ بشری؛ بر این بیگانگی ابدی با ما و ماوراء و ماهو؛ با ترس و هراسی که از این یکّگی بر جان آدمی فرو می بارد؛ بر این عدم درک شدن ها، عدم شناخته شدن ها و عدم تفاهم هایی که در هر روزی از زندگی هر فردِ انسانی در روابط شخصی و اجتماعی با آن دست به گریبان است؛ بر این "غُربتِ هراسناکِ کهن"؛ بر این میراث ویژۀ بشری که از مغز و آگاهی برتر او ناشی شده و دردی ویژۀ و برتر را نیز بر او تحمیل کرده است. 
 
پُر بی راه نبوده که بشر اندیشمند و دقدقه دار در تاریخ همواره از استعارۀ تک درختی تنها در کویر و دشت و کوه و صحرا یا ماه درخشانی تک افتاده در سطح یک دست تیره آسمان یا یک قاب پرت و فراموش شده بر تنِ لُخت دیوار، یا نمایش غریب یک مرغ آوار خوان در سکوت و آرامش هراسناک شب به وجد می آمده و نشانی آشنا در آن می یافته که او را به تصور داشتنِ "همدرد"ی ولو بیگانه دلگرم می ساخته است. 
 
و آری...همه ادبیات از عشق و کینه، مدح و شکایت، خنده و گریه، نظم و نثر گرفته تا درام و تراژدی و تلخ و شیرین، وسیله ای بوده است برای پیدا کردن یک آشنا، بیان دردی و ایجاد این حس که ما تنها نیستیم، که غلیان های درونی ما مشترک است، که همه ما به عنوان ابنای بشر از دردی مشترک در رنجیم، از هُرم آتشی یگانه در سوز و گذازیم و غمِ سرشت اندوه ناک هستی همه ما را ولو یکی را کمتر و یکی را بیشتر، به یک شیوه عذاب می دهد. و این است ذات ماندگاری هنر، راز پویایی و استمرارش و گرایش طبع بشر به آن؛ راز آفرینش انواع و اقسام مذاهب عرفانی و دینی؛ راز ادبیات، راز موسیقی و راز هر مدیوم و ابزاری برای انتقال این حس مشترک؛ این غم جاودانه؛ این تنهایی ازلی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۹:۳۷
عبدالحسین عادل زاده

زندگی دروغ نیست، شاید هم به عقیده عده ای باشد اما خودم می دانم که من هرگز آن را به بازی نگرفته ام. شاید آدم آزاده ای باشم (لااقل از نظرم خودم) اما هرگز وا نداده ام؛ من جدی به زندگی نگاه می کنم. شاید از رفتارم کسی چیز دیگری استنباط کند اما خودم می دانم که هرگز زندگی را به بازی نگرفته ام؛ زندگی دور باطل زیاد دارد، ملال زیاد دارد اما باز هم ارزش زیستن را دارد. ارزش آن به بهشت و جهنم و حیات پس از مرگ نیست. زندگی فی نفسه ارزشش را در خود دارد. اگر قرار بر این است که زندگی با بهشت و جهنم معنا پیدا کند پس بهشت و جهنم خودشان باید با چه چیزی معنا پیدا کنند؟ یعنی اگر قرار است همیشه امروز را به حساب آینده زندگی کنیم پس اصلا ارزش "حال" چه می شود؟ شوخی بزرگی است این "آینده نگری"هایی که در باب حیاتِ جاودانه در دنیای پس از مرگ با آدم ها می شود. اگر قرار است چه در این دنیا و چه در آن دنیا همیشه به حساب آینده و دلخوشی به آن زندگی کنیم، پس اساسا ارزش حال را قرار است کی درک کنیم؟ آیا همواره باید وا پس برویم یا وا پیش برویم تا دلهایمان گرم شود؟ آیا امروز ما هم محصول دلگرمی های گذشته ما نبوده؟ اگر قرار بود برای امروزمان روزی جشن بگیریم پس چرا همچنان چشم به افق های ناپیدای فردا دوخته ایم؟ این لحظه موعود، آن آینده ناآمده، آن جاودانگی و سکون، و آن خیال آرام اساسا می تواند با وجود تجسم این مفهومِ کذاییِ "جاودانگی" میسر بشود؟ 

هنوز دارم حسرت روزها، لحظه ها و ثانیه ها و دقایق قشنگی را می خورم که ممکن است کسی آنها را به هوای آینده ای که معلوم نیست فرا رسیدنش تا کی می خواهد به طور بینجامد از دست بدهد. جاودانگی شوخی بزرگی با زندگی است که در عین معنادار کردنش آن را تباه می کند...این بزرگترین کشف این چند سالۀ من است...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۹:۲۷
عبدالحسین عادل زاده