میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حافظ» ثبت شده است

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

 

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد

 

جای آن است که در عقد وصالش گیرید

دختری مست چنین کاین همه مستوری کرد

 

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

 

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

 

غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

 

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد

حافظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۲۲:۲۴
عبدالحسین عادل زاده

اینکه رباعیات خیام واقعاً از اوست یا منتسب به او یا از شخصی هم‌نامِ او، موضوع بحث ما نیست؛ که اصلاً شاید برای عده‌ای منتسب کردن آنها به خود خیام تاریخی ریاضی‌دان هم چندان مهم نباشد، و اصل موضوع برایشان مضامینی بلندی باشد که به شیواترین شکل ممکن بیان گشته‌ است. اما نکته‌ای که گاه در نوشته‌های بعضی پژوهشگران جلب نظر می‌کند این است که چه دربارۀ خیام و چه در باب سایر شعرا و گویندگان تاریخ ادب فارسی این‌گونه قضاوت می‌کنند که چون شاعر یا گوینده در فلان موضع یا فلان کتاب یا شعر خود سخنی از معتقدات دینی و مذهبی زده است پس بی‌اعتقادی به مذهب رسمی در او محلی از اعراب ندارد و ناممکن است.

اما این دوستان همیشه یک نکته را فراموش می‌کنند یا شاید علاقه‌ای به یادآوری آن ندارند که اساساً در گذشته ذکر نام خدا و بزرگان دین در ابتدای کتاب‌ها به نوعی مُهرِ پذیرش آن آثار در جامعه به‌خصوص دربار سلاطین و شاهانی بوده است که بر بدنه علمای دینی و قضات آن تکیه داشته‌اند. یعنی این یک رسم عام و همگانی بوده است که فرد کتابش را با حمد و مدح خدایان و شاهان و بزرگان و قدرتمندان، چه زمینی و چه آسمانی، شروع کند، چرا که مشروعیت شاه نیز خود وابسته به مشروعیت دین و خدا و پیغمبر آن بوده، و علما او را «ظل الله» و سایه خدا روی زمین خطاب می‌کردند، و اگر کسی می‌خواسته اثرش مورد تایید قرار بگیرد و وارد کتابخانه شاهان بشود و از گزند روزگار مصون بماند، و در کنار آن بتواند اندک (یا بسیار!) درآمدی برایم معاش کسب کند چاره‌ای نداشته جز آنکه قبول و پذیرش آنها و درباریان‌شان را ولو در حد حرف کسب کند. از سویی هم برای آنکه کتابی حفظ بشود تمام گویندگان ناچار بودند که تکیه بر نسّاخان حکومتی و کتابخانه‌های امن آنها بکنند، در غیر این صورت نه تنها امیدی به حفظ میراث آنها نمی‌رفت بلکه اگر مضامین آنها ناخشنودکننده بود تمام نسخه‌های دیگر آن نیز به آتش کشیده می‌شد!

در قدیم مانند امروز نبود که کسی بتواند کتابش را در شمارگان زیاد منتشر کند و برای کسب معاش نیز بتواند مستقل وارد هر آکادمی‌ و مرکزی بشود. فرد یا می‌بایست سراغ علم می‌رفت و خواه‌ناخواه به حوزه‌های علمی درباری وارد می‌شد، یا آنکه تمام وقت به زراعت و دامداری یا تجارت می پرداخت. به همین خاطر امکان نداشت که شما بتوانید هر حرفی را با استقلال تمام بیان کنید.

برعکس چند قرن اخیر، به‌خصوص در غرب، که دستگاه چاپ نویسندگان را از نساخان و کتابخانه‌های درباری بی‌نیاز کرده، و همچنین نهادهای دانشگاهی نیز از مراکز قدرت‌های سیاسی و مذهبی مستقل شده‌اند و افراد برای معاش خود محتاج تایید سیاسی و مذهبی کسی نبوده‌اند. اینکه می بینیم دانش به‌خصوص علوم انسانی در چند قرن اخیر در غرب رشدی چشمگیر داشته، بخشی از آن به همین امر باز می گردد. وقتی نهادهای علمی مستقل از حکومت و کلیسا شدند دانشوران دیگر خود را محتاج به تایید آنها نمی‌دیدند، پس در اندیشه‌ورزی فراغ بال بیشتری یافتند، و این‌گونه شد که با رشد انفجارگونه اندیشه و علم در غرب روبه‌رو شدیم، در حالی که در روزگاران قدیم‌تر اگر کتاب یا دانش کسی باب میل مراکز درباری و مذهبی قرار نمی‌گرفت فرد یا به ادبار و فلاکت دچار می‌شد و فعالیت خود را رها می‌کرد و به مشاغل دیگر می پرداخت، یا آنکه به‌ناچار چیزی را بیان می‌کرد که خوشایند درباریان و مراکز قدرت باشد. در این میان دانشوران نیز همیشه به دنبال دربارهایی بودند که روادارترین حاکمان بر آنها حکومت می‌کردند؛ مثلا شخصی مانند ابن سینا تمام عمر را خود در آوارگی و سفر به دنبال دربارهایی گذراند که بتواند اندیشه‌های خود را در آنها تا آنجا که امکان دارد بدون دغدغه تعصب‌های عقیدتی بیان کند؛ این‌گونه بود که می‌بینیم انسانی مانند ابن سینا تمام عمر از سایه سلطان محمود غزنوی متعصب می‌گریخت و به دربار شاهان روادارتر و آزاداندیش‌تر پناهنده می‌شد و در آخر نیز همین سفرهای طولانی عمر را او کوتاه کرد! نمونۀ روشن دیگری از آن حافظ است، که می‌بینیم عمیق‌ترین شادی‌ها و اضطراب‌های خود را در غزلیاتش نسبت به ظهور و سقوط حاکمان بیان می‌کند، و همواره از ظهور خواجه‌ای روادارتر اظهار شادی یا از ظهور امیری متعصب اظهار نومیدی یا از خاطره یاران موافق اظهار افسوس می‌کند؛ به‌گونه‌ای که تا حد زیادی فضای شعر او به کشاکش غم‌ها و شادی‌های سیاسی او و عشق‌بازی‌اش با حاکمان بدل شده تا امور شخصی‌اش! و حتی عده‌ای روش اصلی خود در تفسیر و شرح غزلیات او را متناسب با ظهور و سقوط حاکمان قرار داده اند! و این مایه یک نیشخند غم‌انگیز بر لب هر تاریخ‌پژوه و دوستدار ادبیاتی است! اما بدتر آنکه با تمام این آوارگی‌ها و اضطراب‌ها و کش‌و‌قوس‌ها، این دانشوران و ادبا در نهایت می‌بایست تا حدی دست به خودسانسوری می زدند و هرگز برایشان آزادی مطلق آنچنان که امروز در روزگار مدرن می‌بینیم محقق نمی‌شد!

یکی از جنبه‌های رشد ادب فارسی هم در قرون اولیه همین بود. اگر نبود دربار شاهان سامانی و غزنوی شاید هرگز شعر فارسی به این درجه از قوت و بزرگی که امروز میراث‌دار آن هستیم نمی‌رسید. یا رشد علم نیز در قرون اولیه اسلام تا حد بسیار بسیار زیادی بر بنیان سرمایه‌گذاری خلفای عباسی بر علما و مترجمان درباری بنا شده بود. اگر نبود ثروت زیادی که خلفا بابت دارالحکمه‌های خود خرج می‌کردند، هرگز امکان نداشت کسانی تمام وقت و انرژی خود را روی آنها بگذارند. پس طبعاً این دانشوران هر حرف و سخنی را نیز نمی توانستند فاش و علنی بیان کنند، چه آنکه در آن صورت حمایت علمای مذهبی و به تبع آن حمایت حامیان آنها یعنی شاهان و خلفایی را که آنها را «ظل الله» در زمین می خواندند از دست می‌دادند. به عبارتی سلاطین قدرت و مشروعیت خود را به تایید علمای مذهبی مدیون بودند که آنها را نماینده و اجراکننده اوامر خدا روی زمین معرفی می‌کردند. پس اگر کسی به معتقدات دینی خدشه‌ای وارد می‌کرد طبعاً قدرت شاهان را نیز با تهدید مواجه کرده بود.

علی‌ای‌حال، منظور ما این است که اساساً در دورانی که عارف‌مسکان مذهبی و معتقدی مانند سهروردی و حلاج و عین‌القضات را به دار می‌کشیدند دم زدن از تعالیم دگراندیشانۀ غیرمذهبی جز دیوانگی و خودکشی معنایی دیگری نمی‌توانست داشته باشد. دقیقاً به همین خاطر است که وقتی از دل قرون با پاره‌ای اشعار دگراندیشانه روبه‌رو می‌شویم اکثرا کوتاه و بریده و معمولا بدون پدر و مادر و صاحب هستند. چون گویندگان آنها انسان‌هایی بوده‌اند که مجبور به ظاهرنمایی برای حفظ جان و معاش خود بودند، اما در باطن به اندیشه‌هایی نو دست می‌یافتند، اندیشه‌هایی که امکان بیان رسمی آنها وجود نداشته، اما امید داشتند که روزی آیندگان با باز شدن فضا آنها را دریابند و بدانند که گذشتگان آنها نیز به همان اندیشه دست یافته بودند، اما مجالی برای بیان رسمی و مبسوط آنها نداشته‌اند؛ و بر خود ببالند که در دل قرون تاریکی که تعصب و دگم‌اندیشی فضا را تیره و تار کرده بود، آدم‌هایی زندگی می‌کرده‌اند که ذهنشان به فراسوی حصارهای بسته اطراف خود پرواز می‌کرد.

در این باره بد نمی‌بینم که پاره‌گفتاری  از زیگموند فروید را در اینجا نقل‌قول کنم. فروید که شاید در عصری بسیار آزادتر از امثال خیام می‌زیست در اواخر عمر خود در دهۀ 1930 آنقدرها فضا را برای بیان مطالب چالش‌برانگیز خود باز نمی‌دانست، و در کتاب «موسی و یگانه‌پرستی» این‌طور نوشته است:

«ملاحظه می‌کنیم که دموکراسی‌های محافظه‌کار به نگهبانان پیشرفت و مدنیت تبدیل شده‌اند و عجیب این است که کلیسای کاتولیک که تاکنون دشمن بی‌گذشت آزادیِ فکر و پیشرفت فرهنگ بوده، در برابر خطر مقاومت نشان می‌دهد. ما اینجا در یک کشور کاتولیک و در حمایت کلیسای آن به‌سر می‌بریم؛ و یقین نیست که این حمایت در آینده نیز برای ما تأمین شود. معذالک، تا زمانی که کلیسای کاتولیک وجود دارد ما طبعاً از انجام دادن کاری که خشم وی را بر انگیزد اجتناب می‌کنیم. این ترس نیست، بلکه احتیاط است. دشمن جدید که ما از خدمت به او تن می‌زنیم خطرناک‌تر از دشمن قدیمی‌ای است که ما راه زندگی صلح‌آمیز با او را آموخته‌ایم.

کاتولیک‌ها هرگونه تحقیق روانکاوی را با بدگمانی تلقی کرده‌اند و ما نمی‌گوییم که این بدگمانی خطاست. وقتی بررسی‌ها، ما را به این نتیجه می‌رساند که مذهب اختلال روانی بشریت است، و نشان می‌دهد که قدرت موحش آن، همانند عارضۀ اختلال روانیِ بیماران است، یقین داریم که شدیدترین کینۀ مراجع قدرت این کشور را متوجه خود ساخته‌ایم. باید گفت که ما بر آنچه یک ربع قرن پیشتر گفته‌ایم ولی فراموش شده، چیزی نمی‌افزاییم. ولی یادآوری و روشن کردن آن به کمک مثالِ نمونه‌ای از نحوۀ تأسیس مذهب، خالی از فایده نیست. معذالک، شاید در آن صورت از بررسی روانکاوی منع شویم. کلیسا با روش‌های خشن فشار بیگانه نیست، و این بررسی را بیش از روش‌هایی که خود به‌کار می‌برد برای امتیازات خویش زیان‌بخش می‌یابد. هرچه که باشد، روانکاوی که من در حیات طولانی خود شاهد توسعۀ آن در همه کشورها بوده‌ام، وطنی گرامی‌تر از شهری که من در زاده و بزرگ شدم ندارد. من مطمئنم و می‌دانم که خطر خارجی از انتشار آخرین کار من دربارۀ موسی ممانعت خواهد کرد. کوشیده‌ام که مشکلات را ناچیز بشمارم، و به خود بقبولانم که نگرانی‌های من بیشتر از آن ناشی می‌شود که اهمیت و اعتبار خودم را بیش از حد ارزیابی کرده‌ام.

بی‌شک مراکز قدرت به نوشته‌های من دربارۀ موسی و ریشه مذاهب یکتاپرست بی‌اعتنا خواهند بود؛ ولی آیا می‌توان به این امر یقین داشت؟ بیشتر چنین به نظر می‌رسد که سوءنیت و نیاز به کسبِ وجهه میان توده‌ها جانشین اندک اعتباری خواهد شد که معاصران برایم قائل‌اند. پس بی‌ آنکه بخواهم این کار را منتشر کنم، می‌نویسم؛ چنانکه دو سال است یادداشت‌هایی بر داشته‌ام که برای افزوده شدن به دو مقالۀ قبلی تنها به اصلاح نیاز دارند و از آن پس مطالعات من در انتظار انتشار خواهد ماند. باشد که روزی به کسی که به همین نتایج رسیده باشد بگویند: "در تاریک‌ترین روزها مردی می‌زیست که مثل شما فکر می‌کرد."»[1]

و ما باید از رباعیات و قطعات پراکندۀ بی نام و نشانی که نظریاتی دگراندیشانه و خلاف جریان زمانه خود را حمل می‌کنند همین نتیجه را بگیریم که گوینده آنها هم‌نوا با فروید در دل می‌گفته:

باشد که روزی به کسی که به همین نتایج رسیده باشد بگویند: «در تاریک‌ترین روزها مردی می‌زیست که مثل شما فکر می‌کرد.»



[1] «موسی و یگانه‌پرستی»، زیگموند فروید، ترجمه قاسم خاتمی، چاپ پیروز، شهریور 1348، بخش 3 (موسی، قوم او، یکتاپرستی)، پیشگفتار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۷ ، ۲۰:۲۳
عبدالحسین عادل زاده

وقتی پای عمل و اخلاق به میان می‌آید اکثر ما چنان عادت کرده‌ایم که فوراً بحث را به اعتقادات و باورهای ماورائی و مذهبی فرد می‌کشانیم، و او را از این بابت ناقص و معیوب در عمل و اخلاق می‌دانیم که به چیزی بیرونی باور پیدا نکرده، و «خود»اش را با مفهومی خارجی نتوانسته قرین کند؛ و از قضا این مفهوم «غیرخودی» و «بیرونی» نیز در اکثر قریب به اتفاق موارد «خدا» نام می‌گیرد.

سنتی از قدیم‌الأیام وجود داشته است که از فرد می‌خواسته از خود «تُهی» بشود و در عَوَض تماماً از «حضور» خدا سرشار. اما وقتی دقیقاً به زیر و بَم این تصور نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم که این فرایند هیچ کمکی نمی‌تواند به اخلاق‌مداری فرد بکند، و از اساس چنین اعتقادی به هر چه که می‌خواهد باشد تا وقتی قرین با «تهی شدن از خود» باشد ره به جایی نخواهد بُرد، و شاید دلیل آنکه آدم‌ها و جوامع مذهبی در مقایسه با جوامع «فردباور» بیشتر دست‌خوش مصائب رفتاری بوده‌اند در همین امر نهفته باشد؛ یعنی اینکه پایه اعتقاد و رفتارهای اخلاقی در جوامع مذهبی ویران شده؛ و فردباوری و ایمان به خود جایگزین ایمان به چیزی که ریشه در درون فرد نداشته شده است.

اگر روشن‌تر بخواهیم بگوییم در اینجا مسأله این نیست که ما قرار است به چیزی ایمان و اعتقاد داشته باشیم؛ مسأله این است که پایه این ایمان و اعتقاد تا چه اندازه در درون ما مستحکم است. تا وقتی که فرد به خودش، به ذات فردی و هویت و جایگاه خودش ایمان راسخ نداشته باشد، و تا وقتی از آن «غرور و سرشاری» فردی و ابهت درونی خالی باشد، نه تنها به خدا یا هر پدیده مذهبی و ماورائی دیگر باور راسخ پیدا نخواهد کرد، بلکه به خانواده، مام میهن، دوست، همسایه، رفیق و آشنا نیز وقعی نخواهد نهاد، و عدم خودباروی، غرور و عزت‌نفس راه را بر هرگونه پستی و دنائت برای او باز می‌گذارد (در این‌باره باید اشاره به تحقیقاتی کرد که رابطه مستقیم میان کمبود عزت‌نفس و میزان بزهکاری و کنش‌های «ضداجتماعی» را اثبات کرده‌اند).

می‌خواهم بگویم ریشه اخلاقیات و در کل جوشش‌های فکری و رفتاری فرد در نیروهای عاطفی و غریزی او قرار دارد و تا وقتی فرد بنیان‌های عاطفی فردی خود را که گاه تعبیر «خودساخته بودن» از آن می‌شود قوی نکرده باشد اهمیتی ندارد اساساً به چه اعتقاد دارد! خواه خدا باشد یا هر مفهوم ملی و خانوادگی یا اجتماعی دیگر، او همواره نوعی سستی و عدم ثبات از خود بروز خواهد داد. شاید این همان تعبیری باشد که شعرای ما همواره در تاریخ ادبیات کرده‌اند که:

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت

یعنی درنهایت انگیزش و اعمال و سمت‌وسوی زندگانی ما نه تحت تأثیر اعتقاد به پدیده‌های خارجی که تحت تأثیر نیروهای درونی ما و میزان ثبات و خودباوری و قدرت جوشش‌های عاطفی ماست. امری که معمولاً در آموزش‌های مذهبی نادیده گرفته می‌شود، و فرد را معمولاً از قدرت ارزیابی و سنجش‌گری‌های اخلاقی خود تهی می‌کنند، و از او «یک فرمانبردار و پیرو» محض می‌سازد. تا وقتی بنیان این قضاوت‌های رفتاری درونی نشود و از یک نیروی سنجش‌گری درونی ریشه نگیرد، هزارهزار پند و موعظه نیر کارگر نخواهد افتاد.

می‌توان این‌گونه توصیف کرد که هر انسانی در ابتدا به خود باور می‌آورد و تشخص و هویت و بزرگی خودش را می‌شناسد، و غرور و سرشاری‌ای در خود ایجاد می‌کند که با وجود آن تن دادن به هرگونه پستی سخت می‌شود؛ آنگاه با وجود این سرشاری درونی، انجام بسیاری از کارها که پستی و خفت درونی و شخصی فرد را به دنبال دارد برای او مشکل خواهد شد؛ در اینجا دیگر تفاوتی نمی‌کند که فرد معتقد به چیزی است؛ این نیرو و سرشاریِ درونیِ خود اوست که برانگیزاننده اعمال، کنش‌ها و جهت‌گیری‌های او خواهد بود.

باز اگر به ادبیات عرفانی-تغزلی خودمان رجوع کنیم می‌بینیم که با همین توضیح می‌شود فهمید که چرا امثال حافظ «رندان مست» را از لحاظ انسانی بالاتر از مشایخ و واعظان قرار می‌دادند. گروه نخست که از همان اول آزاده و رها رشد پیدا کرده بودند، در امور و کنش‌های خود تحت تأثیر نیروها و انگیزش‌های درونی خود بوده، و این‌گونه به واسطه برانگیختگی نیروهای غریزی خود پرورش پیدا کرده بودند؛ در سمت دیگر، گروه دوم تماماً بر اساس اوامر و نواهی اخلاقی بیرونی رشد پیدا کرده بوده‌اند و به مرور قدرت‌های سنجش‌گری درونی آنها که معمولاً در اشعار امثال حافظ به «عشق» تعبیر می‌شود در درون‌شان به خاموشی گراییده بوده است. یعنی رندان با آنکه در ظاهر از آزادی و وسعت عمل بالایی برخوردار بودند که آنها را بدکردار جلوه می‌داده، اما در امور اساسی‌تر به واسطه ذات درونی‌شان که مالامال از عشق بوده است از خود قوت و استحکام اخلاقی بیشتری نشان می‌دادند. رذایل بزرگتری مانند حسد، بخل، کینه، آدم‌کشی، دروغ‌زنی، حب مال و جاه در آنها وجود نداشته است، اما در مقابل عیوب کوچکتری که به تعبیر حافظ معمولاً «عیبش به کسان نمی‌رسید» مانند عیاشی، نظر‌بازی، بطالت و پوچی گاه در آنها دیده می‌شده. به عبارتی جمع‌بندی حافظ این است که در نهایت رندها با تمام عیوب کوچکتر خود که از بیرون نمود ظاهری بیشتری دارند، نسبت به رذایل پنهانی که معمولاً وعاظ و شیوخ و در کل «تبعیت‌کندگان» به آن دچار هستند و اکثراً نمود بیرونی کمتری دارد از ذات و گوهر انسانی والاتری برخوردارند.

وقتی رند به آن سرشاری و غنای درونی برسد که از «بهر خوشایند کسان» خودآرایی و ریا نکند، این انسان با وجود عیوب ظاهری‌اش از گوهری درونی برخوردار می‌شود که تنها و تنها به مدد عشق و نیروهای سنجش‌گری درونی او به دست آمده؛ و از سویی از آنجا که نیروهای سنجش‌گری و برانگیزاننده‌های اخلاقی رند از درون او سرچشمه می‌گیرد این «حال و سلوک» او «دائمی» است و این‌گونه نیست که با نسیان‌ها و فراموشی‌های گاه‌و‌بی‌گاه به ورطه تناقض‌های رفتاری بیفتد؛ پدیده‌ای که معمولاً در رفتار و اطوار انسان‌های پیرو و مذهبی بسیار مشاهده می‌شود که گاه یک طریق دارند و گاه طریقی دیگر؛ اما این‌گونه تناقضات در رفتار رندان «عاشق» کمتر دیده می‌شود:

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

 

حافظ در جای‌جای دیوان بلند و شکوهمند خود این تعبیر را به انحا و شیوه‌های گوناگون گوشزد کرده است که در پایان به عنوان حُسن‌ختام به برخی از آنها اشاره می‌کنیم:

زاهد غرور داشت سلامت نبُرد راه

رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۷ ، ۱۳:۰۸
عبدالحسین عادل زاده

امروز یک ویدئو دیدم که در آن یک فرد معلول می‌گفت اگر شما ندانید برای چه به دنیا آمده‌اید و هدفتان در زندگی چیست و چه رسالتی در آن بر عهده دارید و پس از آن به کجا خواهید رفت، در آن صورت ناتوان‌تر از منِ معلول هستید.

بعد دیدن این ویدئو سوالی که برایم پیش آمد این بود که آیا ضرورتا داشتن هدف در زندگی، و ترسیم مقصدی برای آن، و یقین به آن اهداف و مقاصد، نوعی ارزش محسوب می‌شود، و اصلاً با نظر به دنیا و آدم‌های آن می‌تواند چیز مفیدی باشد.

وقتی بیشتر پیش خودم تأمل کردم متوجه شدم که اکثر جنایت‌هایی که در منطقه ما (خاورمیانه) یا جاهای دیگر دنیا رخ می‌دهد نوعی قطعیت و یقین را در پس ذهن مجریان خود به همراه دارد. همه افراطیونی که در کشورهای خاورمیانه آن جنایت‌های هولناک را مرتکب شده و می‌شود در زندگی خود اهدافی از پیش‌تعیین‌شده برای خود ترسیم کرده‌اند و آنچنان به این اهداف و مقاصد خود اطمینان دارند که از انجام هرگونه جنایت غیرانسانی‌ای که قلب هر فرد کم‌اعتقادتری را به درد می‌آورد ابایی ندارند. این افراد آنقدر به اهداف و مقاصد خود اطمینان دارند که حاضرند حتی جان خودشان را هم در راه آنها به ساده‌ترین وجه ممکن فدا کنند.

یا از سوی دیگر، اگر دقت کنیم اختلاسگرها و مفسدان کشور ما نیز بی‌شک می‌بایست اهداف قوی و مستحکمی در پس ذهن خود ترسیم کرده باشند که این‌گونه بی‌محابا حاضرند برای کسب سود و منفعت بیشتر دست به انجام هر کاری ولو به قیمت آبرو و آزادی‌شان بزنند. آنها هم به بت‌های مادی تراشیده‌شده در ذهن‌‌شان اعتقادی جازم و خلل‌ناپذیر دارند؛ و بعضاً حتی ممکن است ناخودآگاه نوعی اعتقاد به ماوراء نیز در آنها موجود باشد، و به نوعی با هرگونه توجیه شخصی‌ حساب خودشان را با خدای خود نیز تسویه کرده باشند و به مقصد خود نیز مؤمن باشند!

اما اگر کلاه خود را قاضی کنیم به‌روشنی متوجه می‌شویم که کمتر آدم بدون هدف و مقصدی یا لااقل کسی که به اهداف و مقاصد خود اطمینان ندارد و در زندگی پیوسته به دنبال اهداف و مقاصد تازه‌تر در حرکت است را می‌شود سراغ گرفت که جانی، طماع، ظالم یا خیانکار و دروغ‌زن از آب در بیاید. معمولا تیپ روانی خاص این‌گونه افراد که در تعبیر فلسفی آن "پوچگرا" خوانده می‌شوند این‌گونه است که نوعی زندگی رها و آزادمنشانه و معمولا سطح پایین و لاابالی‌یانه را دنبال می‌کنند که در آن تقصیرها هم معمولاً نه از انگیزش‌های هدفمند درونی که نوعی غفلت و بی‌توجهی ناشی می‌شود. به عبارتی جرم و تقصیر این‌گونه افراد نیز معمولاً بنیاد درونی ندارد و از عزم و اهداف درونی‌شان ناشی نشده. مثلا تیپ خاص «مورسو» در داستان «بیگانه» آلبر کامو هرگز جرم خود را آگاهانه و بر اساس انگیزش‌های درونی و اعتقادات شخصی‌ به انجام نمی رساند، و اتفاقا نویسنده با خلق این تیپ خاص و در قرار دادن او در آن موقیعت خاص به‌نوعی به خواننده گوشزد می‌کند که افراد پوچگرا حتی جرم‌شان نیز از نوعی غفلت و بی‌خیالی ناشی می‌شود، نه بنیادهای درونی و ارزش‌های شخصی‌شان.

نتیجه‌ای که می‌خواهم بگیرم این است که نمی‌شود بنا به گفته این فرد نداشتن هدف و مقصد را در زندگی نوعی ضد ارزش تلقی کرد. البته او آن را نوعی «ناتوانی» تلقی می‌کند، که خب این تعبیر نیز خود جای بحث دارد: آیا ناتوانی در انجام هر کاری می‌تواند نوعی نقص وجودی باشد؟ بله، داشتن اهداف درونی و بنیادهای ذهنی می‌تواند موتور محرکه خیلی از پیشرفت‌ها باشد، اما واقعاً همیشه این موتور محرکه در جهت ساختن و بنا کردن حرکت می‌کند یا وجه منفی و نابودگر آن نیز به همان اندازه برجسته و تأثیرگذار است؟

این مقوله وقتی صورت جدی‌تری به خود می‌گیرد که می‌بینیم والاترین اندیشه‌های انسانی از ذهن کسانی در تاریخ هر ملتی تراوش کرده که هرگز از اهداف و مقاصد خود در زندگی مطمئن نبوده‌اند، و همین سهل‌انگاری و روح تساهل و لبخند زدن به هرگونه مفهوم و پدیدار بیرونی‌، از آنها صورت یک روح آزاده و قابل تحسین را خلق کرده است. نمونه این‌گونه اشخاص در تاریخ اندیشه ما خیام و حافظ هستند که وقتی می خواهیم از رندی و خوش‌باشی و روح آزادگی و اخلاق حرف بزنیم بلافاصله اشعار شگفت‌انگیز آنان بر لبان‌مان جاری می‌شود. شخصیت‌هایی اینچنین در تمام نقاط دنیا و در هر زبان و جغرافیایی همیشه با نوعی حیرت فلسفی زندگی خود را به سر برده‌اند، و هرگز در درون خود اهداف، مقاصد و رسالت‌هایی جازم و قطعی نداشته‌اند، و با نگاه بر آثار فکری‌شان بر ما روشن می‌شود که همواره از بی‌معنایی زندگی در عذاب بوده‌اند، و خود را با پناه بردن به زیبایی‌ها ‌و لذات زندگی و بهرمندی آزاده‌منشانه از آنها، به‌نوعی تسکین درونی می‌رسانده‌اند.

در مقابل، نمونه اشخاص مطمئن از اهداف و مقاصد را در شخصیت‌هایی می‌بینیم که معمولا زرّادخانه نسل‌کشی و جنایت‌ شاهان، سلاطین و حکام را از نظر ذهنی و ایدلوژیک تغذیه می‌کرده‌اند. کسانی که معمولا به دربار اهل قدرت نزدیک بوده‌اند و در آثارشان خون افراد مباح، و جان و مال و ناموس مردمان غیرهمفکرشان حلال اعلام شده! و البته همواره مورد مذمت رندانی چون خیام و حافظ نیز قرار گرفته‌اند!

به عبارتی وجه تمایز رندان آزاده‌ای چون حافظ و خیام، و در حقیقت آنتی‌تزهای فلسفی آنها، همین عدم قطعیت و نگاه سهل‌انگارانه‌شان بوده است؛ روان‌هایی که از تیغ‌های عقاید جزمی فارغ بوده‌اند، و رایحه و جوشش هر فکر و اندیشه همچون آبی روان می‌توانسته در درون آنها جاری شود و رنگ و بوی جان آزاده آنها را به خود بگیرد.

البته که از این دست اشخاص در دنیای علوم تجربی نیز بسیار داشته‌ایم، واین‌طور نبوده است که فقط در دنیای ادبیات و فلسفه به این تیپ اشخاص بر بخوریم. اساساً روحیه جستجو و تحقیق، و کشف و توسعه علوم تنها با شک و عدم یقین میسر می‌شود، و از میان کسانی که در باب همه مسائل یقین حاصل کرده‌اند و دانسته‌های عصر و زمانه خود را دربست پذیرفته‌اند، معمولا کمتر می‌شود در تاریخ کسی را سراغ گرفت که توانسته باشد قدمی از محفوظات زمانه خود و آنچه اساتیدش به او آموخته‌اند فراتر برود.

می‌شود به نوعی این‌طور گفت که تنها حرکت بر لبه تردید و تشکیک هست که به آدمی انگیزه حرکت دائمی برای کشف حقیقت - ولو رسیدن به آن ناممکن باشد - را می‌دهد، و از افرادی که تمام مسائل دنیای پیراون خود و ماسوای آن را حل‌شده می‌دانند کمتر می‌شود توقع روح جستجو و تامل و کشف و ابداع داشت.

و البته نکته مهمی که در پایان باید به آن اشاره کرد این است که همیشه قبول محض و یقین مطلق در کفه دیگر ترازوی رد و انکار مطلق قرار می‌گیرد؛ پس منظور ما از این سخنان تمجید از انکار و عَلَم کردن نفی‌ جازم نیست؛ بلکه آنها نیز دقیقاً صورتی باژگونه از همان باورمندان یقینی هستند، با این تفاوت که آنها از تأیید خود یقین دارند و این‌ها از انکار خویش، و با عکس کردن رد و انکار تفاوتی میان آنها حس نمی‌شود. باورمندان عدم یقین را یقیناً رد می‌کنند و ناباوران یقین را یقینا انکار! این دایره أخرس!

و در این میان تنها می‌مانند ارواح متلاطم و فکوری که نشسته بر شاهین ترازو یک پایشان بر کفه قبول و پای دیگرشان بر کفه انکار قرار گرفته، و راه را برای سنجش و آزمودن هرگونه اندیشه‌ای بی آنکه الزاماً خود را ملزم  به رد یا قبول آن حس کنند باز گذاشته‌اند. روان‌هایی که در این میانه، حکم شاهراهی برای عبور بشر از گردنه‌های رکود و جهل و تحجر در عصر و زمانه از تاریخ را داشته‌اند، و اگر بشر در مسیر تاریخ این همه راه را تا کنون آمده، تنها به مدد باز بودن، گشادگی و تساهل روحی آنها بوده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۷ ، ۰۶:۱۴
عبدالحسین عادل زاده