میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

شرح فلسفی رباعیات خیام: برخیز و بیا بتا برای دل ما

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۰۰ ق.ظ

سرنوشت بازیگوش

 

تراژدیِ خیّامی

 

1

 

برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

خیام سخن از یک مشکل می‌گوید و چارۀ آن را جمال محبوب خود می‌داند. پس آنچه که چارۀ مشکل است می‌بایست چیزی متضاد و مقابل خود مشکل باشد. از این مفهوم در می‌یابیم که این مشکل «زیبا» نیست؛ خشن و دلخراش است و آسایش دل و خاطر را می‌زاید. و از سویی، در بیت بعد سخن از مایۀ مستی که همانا شراب است به میان می‌آید. پس از وجهی می‌بایست میان جمال معشوق و سکرآوری شراب شباهتی وجود داشته باشد. بر این اساس، مشکلی که خیام در بیت نخست از آن سخن می‌گوید و جمال معشوق را راه‌حل آن می‌داند در عالم هوشیاری خود را با شدت هر چه تمام‌تر می‌نمایاند و مایۀ دل‌آزاریِ شاعر می‌گردد.

با این تفاصیل، آن مشکل چه می‌تواند بود؟ با نگاه به تفکر غالب در رباعیات و البته کلید واژۀ «کوزه» در مصرع چهارم، می‌توان فهمید که این مشکل همانا مرگ‌آ‌گاهی و خشونت ذاتی موجود در طبیعت هستی است. زیبایی‌ها و به تبعِ آن، مستی و نشاط ناشی از آنها و همچنین مستی مواد سکرآوری همچون شراب، آدمی را برای لحطاتی کوتاه هم که شده از طبیعت خشن هستی که واقعیت بنیادین آن و درک ماهیت گذرایی و شدن دمادم و پیوسته موجود در نهاد آن است ناآ‌گاه می‌کند. و البته این ناآ‌گاهی دقیقاً برآمده از ضرورت آ‌گاهی و دانستن است؛ چرا که تا رنج دانستن و آ‌گاهی نباشد، میل به ناآ‌گاهی و مستی، و نشاط برآمده از آن در آدمی بر نمی‌خیزد. و این است سر ماهیت دوگانۀ آن «مستی» و «جمال‌پرستی» خیامی؛ این میل به مستی و زیبایی نه از سر بی‌خبری و ناآ‌گاهی که دقیقاً زاده‌شده و محاط در آ‌گاهی است، و عمق و شدت آن نیز به واسطۀ آن است. در این عرصه، آدمی به همان میزان که رنج می‌برد، لذت نیز می‌برد. همچون درختی که هر اندازه عمیق‌تر در خاکی تیره ریشه‌های خود را بدواند، شاخسار آن رهاتر و بلندپروازانه‌تر بلندای آسمان و پرتوهای روز را در می‌یابند.

جهان زخم می‌زند و بنیان‌های آن مرگ‌آلود و آغشته به زهر فانی بودن است. جوهر هستی «شدن» و «رفتن» است. اما «زیبایی» با ایجاد رویۀ خیالیِ به‌ظاهر ثابتی از «بودن» و دوام، دهشتناکی این حقیقت را ولو برای سالیانی چند که در مقیاس کیهانی به لمحه‌ای کوتاه می‌ماند، به توهم بودنی زیبا مبدل می‌سازد؛ همان وهمی که در جهان آرمانی بشر صورتی از یک جهان جاودانه را که مملو از زیبایی است به خود گرفته و برخی آن را «بهشت» نامیده‌اند. آدمی اگر زیبایی را زیبا می‌داند، از سر آن است که جوهر بودن و دوام آن در آن جعل کرده، و اگر این وهم لحظه‌ای در ذهن او وثاقت خویش از کف دهد، جادوی زیبایی دیگر نه آن خواهد بود که زیبایی را اینچین محسورکننده گردانید است؛ و اینجا است که جوهره سرمستی باید دست بکار شود و وهم ثبات را در آدمی برای بهره‌گیری از آن ایجاد کند.

زیبایی و مستی. این دو بدون یکدیگر همواره ناقص اند و از تاثیرگذاری تام و تمام می‌افتند. زیبایی به مستی نیاز دارد تا مستی با توهم دوام آن را خوشایند جلوه دهد، و مستی نیز به زیبایی به عنوان فرم و صورت که همچون روحی در کالبد آن می‌بایست دمیده شود محتاج است. مستی بدون زیبایی موجودیت ندارد و تنها یک مفهوم توخالی است؛ همچو شبحی سرگردان که تا در هیأتی عینی و منسجم ننشیند از هرگونه تصویر و تصور تهی خواهد ماند و رویه‌ای وهم‌ناپذیر و کشف‌ناشدنی تلقی خواهد شد. چه ذهن سرمست حتی اگر کور و کر و فلج نیز باشد در جذبات مستانه اقلیمی از زیبایی‌های سرشار را تجربه می‌کند و بدون این غلبه روانی، مستی از ماهیت خود تهی می‌شود؛ چرا که مستی در قاموس مفاهیم بشری یعنی «وهم دوام زیبایی». و زیبایی در قاموس مفاهیم بشری یعنی «وهم زیباییِ دوام». این وهم را واقعیتِ خلافِ هستی ایجاد می‌کند، و مشکل خیام دقیقا همین «واقعیتِ خلاف» است. یعنی «وقعیت گذراییِ زیبایی» و «واقعیت زشتیِ دوام». «زشتی دوام» به معنایی همان «شدن» است، که دوامی در عین بی‌دوامی است؛ پیوستگی سلسلۀ زنجیرواری از ناپیوستگی‌ها و شکستن‌ها، که وهم دوام را در مفهومی بشری آفریند.

آ‌گاهی در بطن خود یعنی «تصدیقِ شدن»، و مستی در بطن خود یعنی «تصدیقِ بودن».

دنگ...، دنگ ....

ساعت گیج زمان در شب عمر

می‌زند پی‌درپی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذر است

می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه‌ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده ‌است.

لیک چون باید این دم گذرد،

پس اگر می‌گریم

گریه‌ام بی‌ثمر است.

و اگر می‌خندم

خنده‌ام بیهوده‌ است.


دنگ...، دنگ ....

لحظه‌ها می‌گذرد.

آنچه بگذشت، نمی‌آید باز.

قصه‌ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی‌پاسخ

بر لب سر زمان ماسیده ‌است.

تند بر می‌خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه‌چیز

رنگ لذت دارد، آویزم،

آنچه می‌ماند از این جهد به جای:

خنده لحظۀ پنهان‌شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر او می‌ماند:

نقش انگشتانم.


دنگ...

فرصتی از کف رفت.

قصه‌ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام،

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،

وا رهاینده از اندیشۀ من رشته حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.


پرده‌ای می‌گذرد،

پرده‌ای می‌آید:

می‌رود نقش پی نقش دگر،

رنگ می‌لغزد بر رنگ.

ساعت گیج زمان در شب عمر

می‌زند پی‌درپی زنگ :

دنگ...، دنگ ....

دنگ...[1]



[1] هشت کتاب، کتاب مرگ رنگ، قطعه دنگ، سهراب سپهری، انتشارات طهوری، چاپ بیستم، تهران، پاییز 1386.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۱۲
عبدالحسین عادل زاده

نظرات  (۲)

سلام
خیلی عالی بود این مطلب من خیلی حال کردم باهاش

نکته هایی که گفته بودید عالی بودن

صاحب وبلاگ به رحمت خدا رفته. روحش شاد. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی