شرح فلسفی رباعیات خیام: تا چند زنم به روی دریاها خشت
سرنوشت بازیگوش
تراژدی خیامی
19
تا چند زنم به روی دریاها خشت؟!
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام، که گفت دوزخی خواهد بود؟!
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟!
همانگونه که پیشتر اشاره کردیم، وقتی آدمی در برابر تصویر زشت ناپیدار جهان قرار میگیرد، میتواند از طُرُق گوناگونی تصویر واقعیت را دگرگون کند. شاعر در آن رباعی که خود را «فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب» معرفی میکند، در برابر آن، مستی شراب را برگزیده است. انگاره بهشت و جهنم با ایجادِ وهمِ نوعی آینده خوشایند و توجیه زشتی جهان به واسطۀ آن، سعی دارد که تصویری خوشایندتر از آنچه واقعیت به آدمی عرضه میکند در ذهن او ایجاد کند، تا اینگونه او بتواند زندگی و هستی را برای خویشتن قابل تحمل ترسیم کند. اما خیام، همانگونه که از نخست گفتیم، نه با بیم و امید آینده که با خلسه و مستی حال سعی بر آن دارد که خود را از گذشته و آینده وا رهاند و تصویری واقعیت موجود را به یک وهم خوشایند و زیبای ذهنی مبدل گرداند.
در این میان، هر دو گروه، در ذات خود، عملی مشابه را انجام میدهند: یعنی تصویر ناخوشایند واقعیت موجود را با انگاره وهمآمیزی از یک تصور ذهنی میپوشانند. اما پرسشی که مطرح میشود در باب عاملی است که باعث افتراق میان روش خیامی و روش معتقدان به بیم و امید آینده میشود.
از یک وجه، با نظر به مصرع دوم، این انتخاب خیام – یعنی برتری دادن مستی حال به بیم و امید آینده را – میتوان ناشی از روح آزادگی او تلقی کرد. خیام نیک به این موضوع واقف است که آدمی با بیم و امید آینده همواره از درک حال باز میماند و تمامی سوگیریهای درونیاش به خارج از وجود او متمایل میگردد. از همین رو، او از بتپرستیِ بیم و امید پرستان سخن میگوید که فردیت ذهنی و نقد حال خود را تماماً به دست خیالات محال وا گذاردهاند. از وجهی دیگر، منطق خیام بیم و امید داشتن نسبت چیزی را که وجود آن ابداً برای آدمی اثبات نشده است کاری نابخردانه میداند. او با ارایه دلیلی ساده – که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت – به بدیهیترین شکل ممکن تمامی پیشفرضها مابعدالطبیعی ارایهشده توسط باورمندان به یک چنین عوالمی را غیر قابل قبول معرفی میکند. اما عاملی که باعث میشود خیام، برعکس بسیاری دیگر، بیم و امید برآمده از یک چین تلقیهایی را غیر قابل پذیرش بداند، در این موضوع نهفته است که او شدیداً تحت تاثیر واقعیت موجود هستی قرار دارد. به همان اندازه که نگاه خیام واقعگرایانه است، پذیرش ناواقعیت و اندیشیدن فراسوی واقعیت نیز برای او ناممکن است. از همین رو است که او نه با انگارۀ ناواقعیت و انکار واقعیت، بلکه با سلاح مستی، در عین پذیرش تاموتمام واقعیت هستی، طریق رهایی را در پیش میگیرد. مشیی که او برای رهایی از تلخکامی برآمده از واقعیت ناگوار هستی در پیش میگیرد، ملوّث به هیچگونه ناراستی نیست؛ او میداند در حال انجام چه کاری است و دقیقاً همین درک او از نیستی است که مستی را اینچنین پرجلوه و عظیم در نظر او پدیدار میگرداند. برای او بیم و امید نسبت به جهانی نادیده که جهان واقعیت نیز نمیتواند نشانی از وجود آن در خود داشته باشد، کاری است به همان بیهودگی خشت زدن بر دریا.
اما جدای از استدلال بدیهی و سادهای که او در مصرح چهارم عرضه میکند، برای او اگر قرار بر وجود یک چنین عدالت فراجهانی باشد نشانی از طراح آن در همین عالم واقع میباید، که علیالظاهر او این نشان را در گسترده هستی نمییابد:
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست؟
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود؟
ور نیک نیامد این صور عیب کراست؟
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقّه خاک نهاد
برای ذهن خردمند و پرسشگر خیام باورپذیر نیست که آفرینندهای با همان مشخصات که معتقدان به عدالت جهانشمول هستی به آن اشاره میکنند، در پس پرده وجود قرار داشته باشد. او نیک در آینه ضمیر خود مشاهده میکند که یک چنین سازوکاری – ساختنها و ویرانیهای دمادم – تنها میتواند از نهادی کور و ناخودآگاه برآمده باشد، نه نهادی انسانگونه که دستخوش آمال و عواطف زوالستیز و دوامخواهانه (و از جمله عدالت) است. صورت آرمانی و متناسب برای یک چنین هستیای، صورتی ناخودآگاه و ناآگاهانه است، صورتی که به درکی آگاهانه از آینده و گذشته دست نمییابد و با واقعیت خردکننده و هراسناک آن چهرهبهچهره روبهرو نمیگردد. از همین رو است که خیام همواره به شیوهای خودخواسته سعی بر کاستن از بار آگاهی و افزودن به بار ناآگاهی و مستی و بیخویشی نسبت درک جایگاه خود در هستی دارد.
در اینجا به گونهای تناقضآمیز، با افزایش بار ادراک خردمندانه از هستی، فرد به اهمیت ادراک ناآگاهانه و صورتی دمگرایانه از زیستن پی میبرد، و ارزش مستی و بیخویشی در تقابل با هوشمندی و سطح بالای ادراک خردمندانه به تثبیت میرسد؛ پس اینگونه نیست که تصور کنیم آنان که ضرورت شفادهنده و رهاییبخش مستی و ناآگاهی را احساس نمیکنند، ضرورتاً نگاه آگاهانه و خودآگاه خود به هستی را حفظ کردهاند، بلکه در اینجا مسأله دقیقاً در میزان شدّت و حدّتی است که هر یک از دو کفه این ترازوی ذهنی از خود نشان میدهند و در کنشهایی متقابل، به یکدیگر صورت و شکل میبخشند و وجود یکدیگر را ضروری جلوه میدهند. به عبارت دیگر، در این وضعیت سخن گفتن از ضرورت مستی به معنای نفی آگاهی و خرد، و سخن گفتن از خرد و آگاهی به معنای نفی مستی و بیخویشی نیست. این دو برای حضوری واقعی و قدرتمند به حضور یکدیگر شانهبهشانه هم نیازمند اند.