شرح فلسفی رباعیات خیام: چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
سرنوشت بازیگوش
تراژدی خیامی
23
چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست به هر چه هست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نیست
پندار که هر چه نیست در عالم هست
در اینجا شاعر به همان باژگونگی واقعیت وجود که مستی از برای آدمی به ارمغان میآورد اشاره کرده است. در شرح رباعیات پیشین به همین موضوع پرداختیم که آنچه در مستی اتفاق میافتد شکلگیری وهمی باژگونه از واقعیت هستی است. از آنجا که جهان واقع سخت دلآزار و ناخوشایندِ طبع و تمایلات بشری است، آنچه در مستی بر آدمی مکشوف میشود پسند خاطر او میافتد.
اصل شکلگیری این دوگانگی از نقطهای آغاز میشود که واقعیت وجود فانی و گذرا است و در جریان پیوسته شدن و تغییر تمامی موجودات را رو به زوال و نابودی به پیش میبَرَد. شاعر در بیت نخست بهروشنی به ماهیت درک خود از این واقعیت تلخ بنیادین هستی اشاره کرده است؛ و سپس در بیت دوم در برابر آن، وهمی باژگونه از آنچه در هستی هست و آنچه در هستی نیست را تجویز میکند. این رخدادی است که همانگونه که پیشتر بیان کردیم در وضعیت مستی رخ میدهد: یعنی وا گردانی واقعیت وجود که همانا «زشتی دوام» است به وهم مستانه «دوام زیبایی». اگر تنها دوام موجود در هستی جوهرۀ بنیادین شدن و تغییر و تبدل است و از هر چه هست جز باد به دست نیست و در هر چه که هست نقصان و شکست وجود دارد، میتوان در وهمی باژگونه در ذهن، دوام را از شدن و گسست و دگرگونی گرفت و آن را به تجسمی راکد و جاودانه از زیبایی بخشید. یعنی آنچه را که هست نیست انگاشت و آنچه را که نیست هست.
این آن جوهرۀ ناب مستی است که شاعر بارها و بارها در اشعار خویش از آن سخن گفته است. کارکرد مستی که همواره با برنهاد خود یعنی ناپایداری و زوال دمادم هستی همراه میشود، در دگرگونی و باژگونه کردن واقعیت تلح هستی خلاصه میشود، نه صرفاً در عملی از سر سرخوشی و بازی. در اینجا فرد به میزان ژرفای رنجی که بر دوش جان خویش میکشد، از لذت جذبات جاودانه زیبایی برخوردار میگردد.
«ای انسان! گوش دار!
نیمشبِ ژرف چه میگوید؟
خفته بودم، خفته بودم؛
از خواب ژرف برخاستهام.
جهان ژرف است؛
ژرفتر از آنکه روز گمان کرده است.
رنج آن ژرف است،
لذت ژرفتر از محنت.
رنج می گوید: گم شو!
اما هر لذتی جاودانگی میخواهد؛
جاودانگیِ ژرفِ ژرف را!»[1]