میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبیات آلمان» ثبت شده است

برای خدای خورشید[1]

 

کجایی تو؟ اندیشه‌ام سرمست از جذبه‌های تو،

    در ورطۀ سایه‌ها و بیخودیِ خویش فرو می‌افتد.

         چرا که هم‌اکنون به چشم دیدم،

                چگونه آن خداوندگارِ جوانِ وجدانگیز،

                      خسته از سفرهای پرماجرای خود،

 

گیسوانِ جوانِ خویش را در ابرهای طلایی می‌شویَد.

    و این‌گونه است که چشمانم در پیِ اوست؛

        امّا او به سوی ملّت‌های پرستنده‌ای رهسپار گشته است،

            که او را گرامی می‌دارند.

 

زمین را که همپای من به سوگ بنشسته دوست می‌دارم.

    همچون کودکانی که به اندوه نشسته‌‌اند،

        غصّه‌هامان تسکین می‌یابد.

            همچنان که تا انگشتانِ استادی چنگ‌نواز

 

به آوایی دل‌انگیزتر جلوه‌گری آغاز نکرده است،

    خشاخشِ بادها در دلِ تارهای چنگ زمزمه‌گرند،

        تا آهنگام که دلدار به سوی ما باز نگشته است،

            و زندگانی و جانِ ما را مشحونِ خویش نکرده،

                ما همچنان در هاله‌ای از غبارها و رؤیاها سرگردانیم.

...

ترجمه: عبدالحسین عادل زاده

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین
دانلود


[1] بر اساسِ افسانه‌های یونانِ باستان، خدای خورشید آپولون اوقاتِ تاریکِ شب را با هایپربوریایی‌ها که مردمانی شادمان ساکنِ انتهای دنیا هستند می‌گذراند؛ مردمانی که هنوز هم آپولون را گرامی می‌دارند. در این سروده رگه‌هایی از هم‌جنس‌کامگی دیده می‌شود که احتمالاً خوشایندِ آپولون بوده است. اینکه هولدرلین در این‌باره صراحت لهجه داشته است در قطعۀ زیر که گویی با کنایه‌ای ناجور به پایان می‌رسد مشخّص است:

سقراط و آلکیبیادس

«ای سقراطِ مقدّس، چرا این جوانِ زیبارو را

به جای چیزهای متعالی پرستش می‌کنی؟

چرا چشمانِ تو عاشقانه بر او می‌نگرد،

آنچنان که گویی یک خدا باشد؟»

 

صاحبِ ژرف‌ترین اندیشه،

آنچه را بیش از همه سرشار از زندگی است دوست می‌دارد.

آنکه نظر بر جهان می‌افکند،

نیک در بابِ جوانی همه چیز را می‌داند،

و خردمندان در نهایت،

آنچه را زیباست اغلب بر می‌گزینند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۴۱
عبدالحسین عادل زاده

همچون یک روزِ تعطیل[1]

 

همچون یک روزِ تعطیل، آنهنگام که دهقانی

صبحگاهان برای سرکشی به مزرعۀ خویش خارج می‌شود،

زان پس که برقی خُنَک از دلِ شبی داغ فرود آمده است،

و آوای رعد همچنان در دوردست‌های دور طنین‌انداز است،

و جویبارها به بسترهای خویش باز می‌گردند،

و زمین سبزی و طراوتِ خویش را باز می‌یابد،

و قطراتِ بارانی فرح‌بخش بر شاخسارِ تاک آرام می‌گیرند،

و درختانِ بیشه زیرِ خورشیدی آرام درخشیدن آغاز می‌کنند،

 

این‌گونه است که شعرها نیز در هوایی مساعد پدیدار می‌شوند:

شعرهایی که نه هیچ استادِ ادیبی، بلکه طبیعت،

پُرتوان و زیبا در رُبوبیّتِ خویش،

با حضوری اعجاب‌انگیز و جهان‌شمول،

در آغوشِ پُر ناز و نوازِ خویش آنها را می‌پرورد.

آن‌هنگام که طبیعت، چه در آسمان و چه در میانِ گیاهان یا آدمیان،

در برخی فصول، غنوده در بسترِ خویش می‌نماید،

روزگارِ شاعران نیز این‌گونه رنگ‌ و بویی سوگوارانه به خویش می‌گیرد.

در این هنگامه آنان گرچه تنها و فرد می‌نمایند، لیک

غیب‌دانیِ غریزی‌شان همچنان پابرجاست؛

چرا که طبیعت، آرمیده در بسترِ خویش نیز، همچنان یک غیبگو است.

 

هم‌اکنون روز بر آمده ا‌ست؛ در انتظارِ رؤیتِ برآمدنش بودم،

و از آنچه که دیده‌ام، واژگانم آبستنِ حُرمت و تقدّس گشته‌ است!

چرا که طبیعت، که کهنسال‌تر از زمان،

و بالاتر از خدایانِ شرق و غرب سر بر می‌افرازد،

به آوای بازوان از خواب بر خاسته است.

طبیعتِ جهان‌آفرین، از بلندای گنبدِ آیتر گرفته تا مغاک زمین،

غلغله‌ها و جوشش‌های خویش را از سر می‌گیرد؛

چونان زمانی که از دلِ اقیانوسِ مقدّس و آشوب‌ناکِ ازل[2]

بر اساسِ قانونی متین و استوار زاده شد.

 

دیگرباره آتش‌هایی در اذهانِ شاعران

به واسطۀ نشانه‌ها و کنش‌های هستی به پا گشته است،

آتش‌هایی چونان بارقه‌هایی که در رویارویی با اندیشه‌ها و طرح‌های شگفت،

در چشم‌های آدمی درخشیدن می‌گیرد.

آنچه پیشتر در خفا رخ داد،

هم‌اکنون برای نخستین بار آشکار می‌گردد.

و آنان که مزارعِ ما را در هیأتِ کارگرانی خندان شخم زدند،

هم‌اکنون چونان نیروهای همواره پویای خدایان شناخته می‌شوند.

 

در این‌باره تردیدی داری؟ روحِ آنان به قلبِ ترانه‌ها نفوذ می‌کند،

ترانه‌هایی پروردۀ خورشیدِ نیمروز و زمینِ گرم،

پروردۀ طوفان‌ها، آنِ هوا و دیگر پدیده‌ها،

سربرآورده از دوردست‌های اقیانوسِ زمان،

بامعناتر و محسوس‌تر برای ما،

شناور و معلّق در میانۀ آسمان و زمین، و در میانۀ ملت‌ها.

آنان اندیشه‌های روحِ مشترک‌اند، اندیشه‌های جانِ جهان‌اند،

که به آرامی در ذهنِ شاعر به سرانجام می‌رسند،

 

شاعری بس آشنا و خوگرفته با لایتناهی،

شاعری سخت متأثّر از این اقلیم و به لرزه درافتاده از خاطراتِ آن.

با برافروختنِ آتشی از پرتوهای مقدّس،

ترانه‌ای خلق می‌شود – میوه‌ای ثمرۀ عشق،

اثری از خدایان و انسان،

که گواهی است بر هر دوی آنان.

این‌گونه بود که رعد آنچنان که شاعران توصیف کرده‌اند،

بر خانۀ سِمِله[3] فرود آمد، چرا که او می‌خواست

خدایی را در هیأتی انسانی به نظاره بنشیند.

و اینچنین متأثر از برخورد با خدایان،

باکوسِ مقدّس از او متولّد گشت،

میوه و عصارۀ طوفان.

 

و این‌گونه است که امروز فرزندانِ زمین

بی هیچ دغدغه‌ای از خطرات، غرقِ تماشای آتش‌های آسمان می‌گردند.

و این وظیفۀ ما شاعران است که

سربرهنه در برابرِ طوفان‌های خداوند بایستیم،

و به پرتوها و شعاع‌های پدر چنگ اندازیم،

و پیشکش‌های آسمانی را پوشیده در لفّافه‌ای از ترانه‌،

به پیشگاهِ مردمان عرضه کنیم.

اگر قلب‌هامان پاک و بی‌آلایش همچون کودکان باشد،

و دست‌هامان عاری از هرگونه تقصیر و گناه،

پرتوهای پاکِ پدر سوزنده نخواهند بود.

و این‌گونه قلبِ عمیقاً به لرزه درآمده،

که در رنج‌های خدایی قوی‌تر سهیم می‌شود،

طوفان‌های کوبنده را آن‌هنگام که به او نزدیک می‌شوند تاب خواهد آورد.

 

اما افسوس اگر از - - - - - - - - - - - -

--- - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

افسوس!

اگر هم‌اکنون بگویم - - - - - -

 

من از برای دیدارِ خدایان آمده بودم،

آنان خود مرا به عرصۀ حیات در افکندند،

مرا، کاهنِ اشتباهی‌شان را، در ورطۀ تاریکی،

که این‌گونه با ترانه‌های خویش، آنانی را که در می‌یابند زینهار می‌دهم.

 

آنجا - - -

/

ترجمه: عبدالحسین عادل زاده

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین
دانلود


[1] این سرودۀ ازهم‌گسیخته و در عینِ حال زیبا، شاعر را در هیأتِ پیشگویی دلیر، یا شاید یک میانجیِ شَمَنی، نوعی واسطۀ روحانی میانِ جهانِ بالا و بشر، نشان می‌دهد؛ فعّالیّتی بس خطرناک و در عینِ حال رفیع و عالی‌مرتبه.

[2] Chaos خائوس لفظاً به معنای «خلأِ مکنده» است. زمین، تارتوروس، عشق، تاریکی و شب از خائوس به سر بر آورده‌اند.

[3] Semele سمله دخترِ کادموس، و کسی که زئوس با هیأتی انسانی به عنوانِ معشوقش بر او ظاهر شد و دیونیسوس (باکوس) از آنان متولّد گردید. هرا (همسرِ زئوس) از سرِ حسادت او را اغوا کرد که از زئوس بخواهد صورتِ الوهی خویش را بر وی پدیدار گرداند؛ زمانی که زئوس اینچنین کرد سمله سوخت و خاکستر شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۳۸
عبدالحسین عادل زاده

برای سرنوشت‌ها[1]

آه ای ایزدانِ نیرومند،

تنها یک تابستان و تنها یک پاییز را

از برای ترانه‌هایی رسیده بر من ببخشایید؛

باشد که قلبم درونِ سینه، سرشار از آن موسیقیِ دل‌انگیز،

با اشتیاقی هر چه تمام‌تر سر به نیستی بگذارد.

 

و روح، چشم‌پوشیده از میراثِ آسمانیِ خویش در حیات،

بر پهنه‌های هادس[2] نیز آرام و قرارِ خویش را باز نخواهد یافت.

لیک اگر آنچه که برای من مقدّس است،

شعرهایی که در قلبِ من آرمیده‌اند، افاقه کند –

 

پس خوشا دیگر جهانِ خاموشِ سایه‌ها را!

خشنود خواهم بود، هر چند این جادوی چنگِ من نیست که مرا به زیر می‌کشد.

روزگاری را می‌باست همچون خدایان زیسته باشم،

بیش از آن را دیگر لزومی نیست.

 

ترجمه: عبدالحسین عاد‌ل‌زاده

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین
دانلود


[1] این قطعه نخستین بار در سالِ 1799 منتشر شد. نزولِ خودِ شاعر بر پهنۀ هادس شش سال بعد رخ داد، نزولی که البته برخاستنی را در پی نداشت.

[2] Hades جهانِ مردگان در اسطوره‌های یونان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۹:۵۵
عبدالحسین عادل زاده

نان و شراب[1]

                     ــــ تقدیم به هاینزه

 

حوالیِ ساعت‌های آرمیدنِ شهر.

خیابان‌های پرنورِ به خاموشی ‌گراینده،

و ارّابه‌های تازانِ مزیّن به مشعل‌های فروزان، در امتدادِ آنها.

آدمیان سرشار از شادی‌ها و مسرّت‌های روزانه به خانه‌های خویش رهسپارند؛

و روان‌های پُرمشغله در خانه‌های خود

رضایتمندانه به حسابِ سود و زیانِ خویش مشغولند.

بازارِ پرهیاهو از تکاپو باز می‌ایستد، تُهی از گُل‌ها و انگورها و صنعت‌ها.

با این همه موسیقی چنگ‌ها و تنبورها،

از باغ‌های آرمیده در دوردست‌های شهر به گوش می‌رسد.

شاید که مجلسِ عشّاق در آنجا برپاست؛

یا مردی تنها، به خاطراتِ دوستانِ دور، یا روزگارِ جوانیِ خویش رفته است.

فوّاره‌های جوشان

بر گردِ بسترهایی پوشیده از گل‌های خوشبو در غَلَیان‌اند،

آوای لطیفِ زنگ‌ها در گرگ‌و‌میشِ بامداد به گوش می‌رسد،

و پاسبانِ شب، بیدار و به‌هوش، فرا رسیدنِ ساعتی تازه را اعلام می‌دارد.

نسیمی بر می‌خیزد و بر بلندای بیشه می‌وزد -

بنگر که چگونه ماه نیز، همچون سایه‌های زمین، دُزدانه اوج می‌گیرد.

شبی سحرانگیر و رؤیایی از راه می‌رسد،

سرشار از ستارگان، و بی ملال و دغدغه شاید از حضورِ ما.

شبی شگفت درخشیدن می‌گیرد، همچون بیگانه‌ای میانِ بشر،

غمگنانه بر بلندای کوه‌ها، آرمیده در شکوه و تلألو.

 

مهربانی و شفقّتِ شبِ بلندمرتبه[2] شگفت‌انگیز است،

و کس را خبر نیست که از کدامین مکان آمده است،

و چه‌ها از دلِ آن پدیدار خواهد گشت.

و این‌گونه جهان و روان‌های آدمیان را به جنبش و تکاپو در می‌آورد:

حتّی حکیمان را نیز خبر نیست که فردا آبستن چیست.

مشیّتِ بلندمرتبه‌ترین خداوندگار، آنکه تو را بسیار دوست می‌دارد، این‌گونه است؛

از این روست که روزِ روشنی‌بخش و معقول را بر شب رُحجان می‌نهی.

لیک گاه می‌شود که چشمانی روشن‌بین سایه‌ها را نیز دوست بدارد،

و در تلاش باشد که پیش از آنکه ضروری بنماید

بهرِ شادی و مسرّت به خواب فرو رود،

یا انسانی دلیر که مایل است خیره و چشم‌درچشم بر شب بنگرد.

شایسته است که آدمی حلقه‌های گل و ترانه‌های خویش را به پیشگاهِ او عرضه کند،

چرا که شب، گمگشتگان و مردگان را مقدّس است،

هر چند که او در ژرفنای وجود خویش پیوسته تا ابد آزاده و رها خواهد ماند.

لیک او می‌باید مدهوشی و سرمستی‌ای مقدّس به ما عرضه کند،

که در درنگی مردّدانه در تاریکی،

مایۀ دلخوشی و التجای ما باشد.

او می‌باید واژگانی سرریزکننده و جوشان،

شب‌بیداری‌ای آنچنان که عاشقان را است،

جامی سرشارتر، زندگانی‌ای بی‌پرواتر،

و همچنین یادمانی مقدّس برای هشیاری در سراسرِ شب به ما عرضه کند.

 

لیک ما، شاگردان و اساتید توأمان، قلب‌های خویش را در حجاب می‌کِشیم،

و تلاطم‌ها و بی‌قراری‌های خویش را بی هیچ دلیل سرکوب می‌کنیم.

به راستی چه کس مانعِ آن تواند شد،

یا می‌تواند ما را از شادی‌ها و اشتیاق‌های خویش باز دارد؟

آتش‌های‌ خدایان، روزان و شبان، ما را به پیش می‌راند،

پس بیا و بگذار به آنچه پیدا و آشکار است بنگریم،

و آنچه را که متعلّق به ماست، هر اندازه که دور از دسترس، جستجو کنیم.

این امری مسلّم است: معیار و اندازه‌ای، نیم‌روزان و نیمه‌شبان، همواره موجود است،

مشترک برای تمامیِ ما.

لیک به هر یک از ما چیزی شخصی نیز عرضه شده است.

هر انسانی به هر آن جا که تواند در آمد و شد است.

این‌گونه است که دیوانگی‌ای‌ شوخ و شنگ

خودِ مسخرگی را نیز ‌تواند به سخره گرفت،

و در شبی مقدّس خنیاگران را به ناگاه تواند رُبود.

باری، بیا تا راهیِ ایستموس[3] شویم!

آنجا که دریای آزاد و گشاده در پارناسوس[4] می‌غرّد،

و برف‌ها بر گوشه‌وکنارِ صخره‌های ساحلیِ دلفی[5] رخشان‌اند.

آنجا بر گسترۀ المپوس[6]، بر ستیغِ کیترون[7]،

در پناهِ کاج‌ها و در دلِ تاکستان‌ها،

جایی که از آن، تبس[8] و ایزمنوس[9] در سرزمینِ کادموس[10] می‌غرّند.

پروردگارِ نزدیک‌شونده از آن دیار می‌آید، و رو به عقب بدان سو اشاره می‌کند.

 

یونانِ مقدّس! سرای تمامیِ خدایان – آری درست است،

چه شنیدیم روزگاری، آن زمان که جوان بودیم؟

همچون تالاری برای جشن، که زمینِ زیرِ پای آن اقیانوس،

و میزهایش کوه‌هایند - همگی ساخته‌شده در روزگارانِ کهن تنها برای یک هدف.

اما کجایند تاج‌و‌تخت‌ها؟ کجایند معابد، ترانه‌ها،

بلورینه‌های سرشارِ شهد در ضیافت‌های خدایان؟

کجایند معابدِ پیشگویانِ دلفی، که از دوردست‌های دور می‌درخشند؟

دلفی در خواب است، پس کجاست آنجا که «سرنوشتِ»[11] عظیم خروش بر می‌دارد؟

پس کجاست آنجا که سرنوشت به ناگاه چهره می‌گشاید،

سرشار از شادی‌ها و مسرّت‌هایی جهان‌گستر،

غرّان و رعدآسا از دلِ هوای صاف بر فرازِ چشمانِ ما؟

پدر آیتر![12] خوانده شد، و دهان به دهان هزاران بار گردید،

که هیچ‌کس مجبور به تحملِ زندگی به‌تنهایی نیست.

گاهِ تقسیم‌، چنین بختی باعثِ شادی و مسرّت است؛

گاهِ مبادله با بیگانگان، مایۀ خوشی و بهروزی است.

آرمیده و خاموش، قدرتِ کلمه سر بر می‌آورد: پدر! شعف‌انگیز و مسرّت‌بخش!

این نشانِ کهن تا آنجا که گسترۀ اوست طنین‌انداز می‌گردد،

میراثی از پیران و نیاکان، پویا و زایا.

این‌گونه است که خدایان وارد می‌شوند؛

این‌گونه است که موسمِ خدایان، به لرزه درآورندۀ ژرفاها،

از سایه‌ها رو به سوی آدمیان فرو می‌آید.

 

در آغاز خدایان درک‌ناشدنی می‌نمایند،

و کودکان در تلاشند که به آنان نزدیکی بجویند امّا،

از شکوه و جلالِ خدایان چشم‌هایشان ‌آزُرده و کور می‌گردد،

و هراس وجودشان را فرا می‌گیرد.

مشکل می‌توان نیم‌خدایی[13] را سراغ گرفت،

که آدمیانی را که با هدایای خویش به او تقرّب می‌جویند، به نام بشناسد.

لیک شجاعتِ آنان عظیم است.

قلبِ نیم‌خدا از شادی و مسرّتِ آنان سرشار می‌شود،

و حیران می‌ماند که با پیشکش‌هایشان چه کند.

او خود را به آنان مشغول می‌دارد و به اسراف و افراط دست می‌زند؛

و چیزهای نامقدّسی که او

ندانم‌کارانه و مهربانانه با دست‌های مبارکِ خویش لمس می‌کند،

جملگی به‌تقریب مقدّس می‌شوند.

خدایان تا آنجا که در توان دارند، این موضوع را بر خواهند تافت،

و به‌راستی خویش را آشکار می‌کنند.

و بدین‌گونه برای مردم این بخت و اقبال، مواجهه با ساعاتِ روشنِ روز،

دیدارِ خدایانِ آشکار به امری معمول بدل می‌گردد؛

چهره‌هایی که تا پیش از آن «یکی و همه» خوانده می‌شدند،

و هر سینۀ خاموشی را به ژرفی خشنود می‌سازند،

و هر تشنگی و کششی را یکّه و تنها فرو می‌نشانند.

مرام و شیوۀ مردمان این‌گونه است؛

آن زمان که چیزی نیکو رخ می‌دهد،

حتّی اگر ظهورِ خدایی باشد که هدایایی را به آنان عرضه ‌کند،

هیچ آن را نمی‌بینند و به جا نمی‌آورند.

نخست می‌باید به آن عادت کنند،

وانگهی آن را خودی‌ترین داراییِ خویش می‌خوانند.

و تنها آن زمان است که اورادِ شکرگزاری همچون گل‌هایی سر بر می‌آورند.

 

هم‌اکنون صمیمانه خویش را برای بزرگداشتِ خدایان آماده می‌کنند.

هر چیز می‌باید به‌راستی و به‌واقع ستایشگر و شکرگزارِ آنان باشد.

هر آن چیز که مایۀ ناخشنودیِ والامرتبگان است نمی‌باید پدیدار گردد.

تلاش‌های بیهوده و عبس شایستۀ آیتر نیستند.

از این رو، برای ایستادنی سزاوارانه در پیشگاهِ خدایان

ملّت‌ها در دسته‌های باشکوه، و در معابد و شهرهایی چشم‌نواز

که استوار و شاهانه بنا گشته‌اند، به جنبش در می‌آیند؛

همان‌ها که بر کرانه‌های رودها سر بر آورده‌اند – لیک کجایند آنها؟

کجایند شهرهای ناموَر و آبادی که زینت‌بخشِ آیین‌ها بودند؟

تبس و آتن رو به زوال گذارده‌اند.

آیا دیگر چَکاچَکِ شمشیرها در اُلمپوس

و خروشِ ارابه‌های زرّین در مسابقات به گوش نخواهد رسید؟

آیا تاجِ گلی باقی نمانده است که کشتی‌های کورینت[14] را بیاراید؟

از چه رو تئاترهای مقدّسِ باستان خاموش‌اند؟

رقص‌های شادمانۀ آیینی را چه شد؟

چرا هیچ خدایی دیگر نشانِ خویش را بر پیشانی هیچ انسانی باقی نمی‌گذارد؟

چرا دیگر علامتِ خویش را بر فردی که او را لمس کرده است نقش نمی‌کند؟

یا آنچنان که شیوۀ خدایان در گذشته بوده است، دلارامانه سر زَنَد،

شمایلی انسانی به خود گیرد و در آخر جشن‌های خدایان را به پایان بَرَد؟

 

لیک ای دوست، ما بسیار دیر آمده‌ایم.

آری درست است که خدایان نیز زندگی‌ می‌کنند،

لیک در بالا بر بلندای سرهای ما، بالا در جهانی دیگرگون.

آنان بر آن بلندا جاودانه به کارِ خویش مشغولند؛

و آنچنان که از ما دوری می گزینند چنین می‌نماید

که هیچ پروای مرگ و زندگیِ ما را در سر نمی‌دارند.

ظرفی ضعیف و ناچیز را تا همیشه یارای گنجایشِ خدایان نیست؛

آدمیان را تنها گاه‌گاهی تابِ سرشاریِ خدایان هست.

این‌گونه است که زندگانی در آیینۀ آنان فی‌نفسه همچون رؤیایی تصویر می‌شود.

لیک حیرانی و خواب یاری‌بخشِ ما است:

حیرانی و شب‌هنگام همچنان نیروبخشِ ما است،

تا آنکه که قهرمانی آنچنان که باید در گهواره‌های برنزین پرورش یابند،

با قلب‌هایی به نیرومندیِ قلب‌های خدایان، آنچنان که شیوۀ پیشینیان بود.

آنان رعدآسا به پا می‌خیزند.

در عینِ حال چنین می‌اندیشم که همچنان خُفتن

از زیستن بی هیچ یار و همزادی نیکوتر است،

از صبوری و تحمّل، بی علم به آنچه انجام و بیانِ آن بایسته است.

شعرها در روزِ مبادا و پریشانی به چه کار می‌آیند؟

لیک تو می‌گویی که آنان همچون کاهنانِ خداوندگارِ شراب اند،

که در شبانگاهی مقدّس از سرزمینی به سرزمینِ دیگر در حرکتند.

 

چندی پیش – که بر ما بس طولانی می‌نماید –

آنان که زندگیِ ما را شادمانی می‌بخشیدند به بالا پر زدند.

پدرِ آسمانی چهرۀ خویش را از مردمان برگرداند،

و بارانِ اندوه به یک‌باره بر زمین باریدن گرفت.

سرانجام نبوغی خاموش، آرام و لطیف همچون خدایان، پدیدار شد،

و پایانِ روز را اعلام داشت و از برابرِ دیده‌ها پنهان گشت.

دستۀ هم‌سُرایانِ خدایان هدایایی را در پسِ خویش بر جا نهاد،

هدایایی به نشانۀ حضور و بازگشتِ فرجامینِ آنان،

باشد که همچون گذشتگان به شیوه‌های بشریِ خویش قدردانِ آنان باشیم.

آن یکی که والاتر از دیگران است،

از برای مسرّت‌های روحانیِ آدمیان اینچنین عظیم پروده گشته بود.

و هنوز نیز هیچ‌کس را ظرفیتِ عالی‌ترین شادی‌ها و لذّت‌ها نیست،

هر چند همواره قدری شُکرگزاری خاموشانه باقی می‌ماند.

نان عصاره و میوۀ زمین است که متبرّک به نور نیز گشته است.

لذّتِ شراب از سوی خداوندگارِ رعد عرضه می‌گردد.

وانگهی ما خدایان را به خاطر داریم، آنانی را که روزگاری با ما بودند،

آنانی را که وقتی زمانش شد باز خواهند گشت.

این‌گونه است که شعرها صمیمانه از خداوندگارِ شراب می‌سرایند،

و واژگانِ رسایشان در ستایشِ پرودگارِ «قدیم» بیهوده تصنیف نگشته است.

 

آری، آنان به درستی می‌گویند که او روز و شب را با یکدیگر همساز کرده است،

و ستارگانِ آسمان را جاودان رو به بالا و پایین هدایتگر است –

همواره سرخوش و شادمان،

همچون شاخسارِ کاج‌های همیشه‌بهاری که به آنها عشق می‌ورزد،

و تاج‌های گلی که از پیچک‌ها می‌آراید؛

چرا که این‌ها بادوام و استوارند، و با خود نشانی از خدایان را

به تاریکی و سردیِ حیاتِ کسانی می‌برند که می‌باید در فقدانِ آنها زندگی کنند.

آنچه که پسرانِ باستانیان از فرزندانِ خدا خبر دادند:

بنگر، آن خودِ ماییم، میوه‌های هسپریا![15]

از طریقِ آدمیان این امر به طرزی اعجاب‌انگیز و دقیق به انجام رسیده است.

بگذار تا آنانی که در این‌باره به آزمون پرداخته‌اند باور کنند.

لیک چیزهای بسیاری در جریان است، با این حال نتیجه‌ای به بار نمی‌نشیند:

ما همچون سایه‌هایی سنگدل و بی‌عاطفه‌ایم تا ‌آنکه موردِ عنایتِ پدر آیتر قرار گیریم،

در عینِ آنکه خدای پسر، ایزدِ سوری، نیز با ماست،

مشعله‌دارِ تختگاهِ خدایان که بر میانۀ سایه‌ها هبوط می‌کند.

حکمای اهورایی آن را به چشم می‌بینند و ادراک می‌کنند؛

لبخندی از دلِ ارواحِ زندانی درخشیدن می‌گیرد؛

چشمانشان در برابرِ نور ذوب می‌شود.

تیتان‌ها[16]، خُفته در میانِ بازوانِ زمین، با لطافتی هر چه بیشتر به عالمِ رؤیا پرواز می‌کنند -

و حتّی سِربروس‌های[17] غیور نیز باده می‌پیمایند و به آغوشِ خواب در می‌اُفتند.

ترجمه:عبدالحسین عادل‌زاده

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین

دانلود



[1] این شاهکارِ هولدرلین در میانۀ سال‌های 1800 تا 1801 به نگارش در آمد. این شعر به توصیفِ وضعیّتِ بشر پس از رحلتِ خدایان می‌پردازد. هولدرلین بندِ هفتم را خطاب به دوستِ خود ویلهلم هاینزه که این سروده را به او تقدیم کرده است سروده. در بندِ نهم «ایزدِ سوری (اهلِ سوریه)» اشاره به مسیح دارد.

[2] در تمامی این موارد، شاعر مفاهیمِ طبیعی را در معنای الوهی و اساطیریِ آن در نظر دارد.

[3] Isthmus این واژه در یونانی به معنای باریکه است، و در اینجا اشاره به باریکۀ کورینت دارد که محل برگزاریِ بازی‌های ایستموسی بوده است.

[4] Parnassus کوهستانی در یونان، که یکی از قلّه‌های آن برای آپولون و دیگری برای موسه‌ها مقدّس بود؛ حوالیِ دلفی.

[5] Delphi پرستشگاهِ آپولون، که به واسطۀ غیبگوهایش معروف بود.

[6] Olympus منزلگاهِ کوهستانیِ خدایانِ آسمانیِ یونان؛ محّلِ برگزاریِ بازی‌های المپی.

[7] Cithaeron کوهستانی در یونانِ باستان که موطنِ منموسینی است.

[8]  Thebesشهری در منطقۀ بویوتیای یونانِ باستان.

[9] Ismenos رودخانه‌ای در بویوتیا، نزدیکِ تبس.

[10] Cadmus بنیانگذارِ تبس، یکی از شهرهای مهمِّ یونانِ باستان.

[11] طرح کلّی نهفته در پسِ جهان؛ ضرورت گریزناپذیری که در پسِ تمامیِ فعالیت‌های خدایان و انسان‌ها نهفته است.

[12] Aether نورِ پرتوافکن، یا هوای آتشین. لایۀ فوقانی‌ای از هوای درخشنده، جایی که خدایان زیست می‌کنند. حیاتِ روی زمین از آیتر سرمنشاء گرفته است.

 

[13] نیمه‌خدا الوهیتی کِهتر، یا یک قهرمان است که در هیأتِ یک ایزد استعلا یافته.

[14] Corinth شهری در یونان، که در یونانِ باستان یک دولت‌شهر بود.

[15] Hesperia ایتالیا

[16] Titans نسلی بسیار کهن از نمونه‌های اوّلیۀ خدایانِ یونانی، که همگی فرزندانِ اورانوس (خدای آسمان) و گایا (خدای زمین) بودند.

[17] Cerberus سربروس: سگی که در اسطوره‌های یونان نگهبانِ دروازۀ هادس (جهانِ مردگان) است، و به همه اجازۀ ورود می‌دهد، لیک به آنهایی که قصدِ خروج دارند حمله‌ور می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۳۶
عبدالحسین عادل زاده

آشنایی با شاعر

 

یوهان کریستان فریدریش هولدرلین[1] (20 مارس 1770 – 6 ژوئن 1843) یکی از شاعرانِ غناییِ بزرگِ آلمان است که آثارِ او ملهم از سبکِ کلاسیکِ یوهان ولفگانگ فون گوته[2] و فریدریش شیلر[3] است. همچون گوته و شیلر، نخستین اشعارِ او نیز به تقلید از ادبیاتِ یونانِ باستان به نگارش در آمدند، امّا همچنان که شاعر به پختگی هر چه بیشتری دست می‌یافت آثارِ او نیز در سبکی کاملاً تازه و بدیع خلق می‌شدند، در عینِ آنکه همچنان متأثّر از اسطوره‌های یونان بودند، و از جنبشِ نوپدیدِ رومانتیسیسم و چشم‌اندازِ عرفانی‌ای که مختصِ شخصِ هولدرلین بود نیز تأثیر پذیرفته بودند.

هولدرلین شخصیّتی عمیقاً معنوی داشت. ناکامی‌های عاطفی و فشارهای ناشی از شاعری (و شاعری بینوا بودن) تأثیراتِ مخرّبی بر او گذارد، و در میانه‌های دهۀ چهارمِ زندگی‌اش به ورطۀ جنونی نسبی در افتاد که هرگز نتوانست از آن رهایی بیابد. هولدرلین در طولِ حیاتش هرگز به شهرت و آوازه‌ای دست نیافت، هر چند آثارِ او در نزدِ شماری از نزدیک‌ترین دوستانش که از تأثیرگذارترین شاعران و فلاسفۀ تاریخِ آلمان هستند از جایگاهی والا برخوردار بود. او در عینِ گمنامی و ناشناختگی در گذشت، و تا یک قرن پس از مرگِ او نیز آگاهی و شناختِ ادبیِ‌ حقیقی‌ای از آثارِ او حاصل نشد، تا آنکه در نهایت شماری از پژوهشگرانِ قرنِ بیستم به بازشناسیِ او پرداختند.

هولدرلین از زمانِ کشف دوباره‌اش همچون شاعرِ معاصرِ خود ویلیام بلیک[4] به دیدۀ یکی از بزرگترین «شاعرانِ گمشدۀ» عصرِ رمانتیک نگریسته شده است. بسیاری امروزه هولدرلین را شاعری قرن‌ها فراتر از عصرِ خویش می‌دانند؛ اشعارِ او شاملِ بسیاری از نقاطِ عطفِ تجربی‌ای است که سال‌ها بعد مؤلّفانِ مدرن و پست‌مدرن به آن گرایش پیدا کردند. او یکی از نخستین شاعرانِ آلمانی زبانی است که وزن و عروض را در آثارِ خود به‌کلّی کنار گذاشت، و ابیات را به شیوۀ آزاد، مقطّع و جریانِ سیّالِ آگاهی که بسیار به سبکِ شاعرانِ آوانگاردِ عصرِ حاضر شبیه است به نگارش در آورد. او همچنین مانندِ بلیک اسطوره‌شناسیِ‌ خاصِّ خود ابداع کرد، که پژوهشگرانِ امروز هنوز هم در حالِ کشفِ رموز و مفاهیمِ نهفته در دلِ آن هستند. با گذشتِ زمان، بیش از پیش آشکار می‌گردد که بر خلافِ تلقّیِ زمانۀ هولدرلین از او به عنوانِ یک انسانِ مجنون و گوشه‌نشین، او یکی از مستعدترین و ناشناخته‌ترین شخصیّت‌های عصرِ خود بوده است.

 

زندگی

هولدرلین در شهرِ لاوفن آم نکار[5] در خطّۀ وورتمبرگ[6] زاده شد. او در مدرسۀ علومِ دینیِ توبینگر استیفت[7] به تحصیل پرداخت، جایی که در آن با دو تن از فلاسفۀ نامدارِ آینده گئورگ ویلهلم فریدریش هگل و فریدریش ویلهلم جوزف فون شلینگ دوست و هم‌اتاق بود. در همین دوران بود که این چند تن بر اندیشه‌های یکدیگر تأثیر گذاشتند، و عده‌ای در این‌باره معتقدند که احتمالاً به واسطۀ هولدرلین بوده است که توجّهِ هگل به اندیشه‌های هراکلیتوس در بابِ یگانگیِ اضداد جلب شده است، که بعدها هگل آن را در قالبِ مفهومِ دیالکتیکِ خود بسط و توسعه داد. عدّه‌ی دیگر نیز این دیدگاه را دربارۀ شلینگ و روابطِ دیالکتیکی‌ای که در اثرِ خود «الوهیّت‌های ساموتراکی»[8] بیان کرده است طرح می‌کنند.

از آنجایی که هولدرلین از خانواده‌ای کم‌بضاعت سر بر آورده بود (مادرِ او دو بار بیوه شده بود)، و به مشاغلِ کلیسایی نیز تمایلی نداشت، به‌ناچار مجبور بود که هزینه‌های زندگیِ خود را از طریقِ تدریسِ خصوصی برای فرزندانِ خانواده‌های ثروتمند تأمین کند. زمانی که به تدریسِ خصوصی برای پسرانِ یاکوب گونتارد[9] بانکدارِ فرانکفورتی مشغول بود عاشقِ زوزِته[10]، همسرِ گونتارت، شد، کسی که مبدّل به عشقِ عظیم و ماندگارِ او گردید. شخصیّتِ دیوتیما در رمانِ مراسله‌ای او «هیپریون» در حقیقت نمادی از زوزته گونتارد است.

هولدرلین وقتی در ملأعام توسّطِ گونتارد موردِ توهین قرار گرفت کارِ خود در منزلِ آن بانکدار رها کرد، و بارِ دیگر در مضیقۀ مالی قرار گرفت. در آن زمان شماری از اشعارِ او به واسطۀ نفودِ فریدریش شیلر که گاه در نقشِ حامیِ او ظاهر می‌شد منتشر شده بود. او ناچار به دریافتِ مستمری مختصر از سوی مادرش برای گذرانِ زندگی گردید.

در آن زمان تشخیص داده شده بود که هولدرلین از اختلالِ خودبیمارانگاریِ[11] شدید رنج می‌بَرَد، وضعیّتی که پس از آخرین دیدارِ او با زوزته گونتارد در سالِ 1800 وخیم‌تر شد. در سالِ 1802 شغلِ تازه‌ای به عنوانِ آموزگارِ خصوصیِ فرزندانِ کنسولِ هامبورگ در بوردوی فرانسه پیدا کرد، و با پای پیاده خود را به آنجا رساند. یکی از بزرگترین سروده‌هایش «یادواره» را به مناسبتِ این سفر و اقامتش در آنجا سرود. با این حال، چند ماه بعد می‌بایست به آلمان باز می‌گشت، زمانی که نخستین نشانه‌های اختلالِ ذهنی‌اش را که با شنیدنِ خبرِ مرگِ زوزته شدّت گرفته بود داشت بروز می‌داد.

در سالِ 1807، زمانی که به‌شدّت به ورطۀ جنون در افتاده بود، به خانۀ نجّاری توبینگنی به نامِ ارنست زیمر[12] که دارای گرایش‌ها و علایقِ ادبی بود و از جمله ستایشگرانِ رمانِ «هیپریون» به شمار می‌رفت آورده شد. هولدرلین 36 سالِ پایانیِ عمرِ خویش را در خانۀ زیمر، اتاقِ برجِ فوقانی، مشرف به درّۀ زیبای نکار، گذراند و تا زمانِ مرگش در سالِ 1843 تحتِ سرپرستی و مراقبتِ خانوادۀ او قرار گرفت. ویلهلم وایبلینگر[13]، شاعرِ جوان و از ستایشگرانِ او، شروحی تکان‌دهنده و تأثّرآور از روزهای زندگی هولدرلین در این سالیانِ طولانی و راکد از خود بر جای گذاشته است.

 

آثار

اشعارِ هولدرلین که امروزه یکی از نقاطِ اوجِ ادبیاتِ آلمان و غرب به شمار می‌رود خیلی زود پس از مرگِ او به دستِ فراموشی سپرده شد. ناخوشی‌ها و خلوت‌نشینی‌های او باعث شد که یادِ او از اذهانِ عم‌عصرانش ناپدید گردد. هر چند که در طول حیاتش برگزیده‌ای از آثارِ او توسّطِ دوستانش به چاپ رسیده بود، امّا در سراسرِ قرنِ نوزدهم توجّهی به اشعارِ او نشد. در آن دوره، هولدرلین به عنوانِ مقلّدِ محضِ شیلر و جوانی رماتیک و سودایی شناخته شده بود. تنها در اوایلِ قرنِ بیستم بود که نوربرت فون هلینگرات[14] به کشفِ دوباره او همّت گمارد. همچون شاعرِ هم‌عصرِ خود ویلیام بلیک، که او نیز برچسبِ دیوانگی خورده و برای سالیانی دراز موردِ بی‌توجّهی قرار گرفته بود، هولدرلین با شناختِ دوباره‌ای که از او انجام شد به‌یک‌باره صاحبِ ارج و احترامی عظیم گردید؛ او امروزه به دیدۀ بسیاری از ادبا و پژوهشگران به عنوانِ یکی از خلّاق‌ترین و بااستعدادترین شاعرانِ عصر خویش قلمداد می‌شود.

یکی از نخستین تغییراتی که در این‌باره رخ داد بازنگری در بابِ شخصیّتِ هولدرلین بود. در طیِّ سالیانِ متمادی، منتقدان او را به شخصیّتی ایده‌الیست و رماتیکی ناتوان تقلیل داده بودند که تمامیِ روز را سرگرمِ رؤیاها یا جنونِ خویش در بسترِ آرمیده، و خود را کاملاً از مسائل دنیای واقعی بر کنار نگاه داشته است. اما واقعیّتِ امر این است که هولدرلین شخصیّتی عملگرا داشت و فرزندِ زمانۀ خود بود. او از نخستین حامیانِ انقلابِ فرانسه بود – در زمانِ تحصیل در مدرسۀ علومِ دینیِ توبینگن، او و شماری از هم‌قطارانش از انجمنی جمهوری‌خواه یک «درختِ آزادی» در محوّطۀ بازار کاشتند، تا این‌گونه دوکِ بزرگ را به آگاهانیدنِ دانش‌‌آموزانِ مدرسه تشویق کرده باشند. او یکی از ستایشگرانِ پُرشورِ ناپلئون بناپارت بود، و یکی از نخستین دوبیتی‌های خویش را در بزرگداشتِ او سرود (ناگفته نماند که از قضا یکی از کسانی که دقیقاً با او هم‌نسل بود، یعنی بتهوون، نیز در عوانِ جوانی یکی از آثارِ خویش به نام اروئیکا[15] را به جنرالِ کورسیکایی تقدیم کرده بود).

هولدرلین نیز همچون عم‌عصرانِ بزرگ‌سال‌ترِ خود گوته و شیلر، از ستایشگرانِ پُرشورِ فرهنگِ یونانِ باستان بود، لیک بینش و تلقّیِ خاصِّ خود را نسبت به آن داشت. بسیاری بعدتر، فریدریش نیچه و اخلافِ او پی بُردند که او نخستین شاعری است که حضورِ یونانِ دیونیسی و اورفه‌ای را در آیین‌های سرّی تشخیص داده است. او این سنّت‌های عرفانی و باستانی را در قالبِ یک تجربۀ دینیِ تماماً اصیل با پارساییِ زادبومِ خویش شوابن[16] در هم آمیخت. برای هولدرلین، خدایانِ یونان صرفاً تماثیلی مومی و گچین از دلِ سنّت‌های قراردادیِ جهانِ کلاسیک نیستند، بلکه پدیده‌هایی هستند با حضوری زنده و واقعی، که به طرزی اعجاب‌انگیز حیات‌بخش و در عینِ حال هراسناک هستند. اشعاری همچون «وقتی یک پسربچه بودم...» از جمله بهترین نمونه‌های آثارِ اوّلیّۀ او، متأثّر از اساطیرِ یونان، هستند.

هولدرلین در بزرگ‌ترین اشعارِ دورانِ پختگی‌ و بلوغش سبکی بزرگ-مقیاس، فراگیر و بی‌قافیه را در پیش گرفت. در این دوران، او علاوه بر سرودها و مراثی بلندش – همچون «مجمع‌الجزایر»، «نان و شراب» و «پاتموس» - در امثال و دوبیتی‌ها و البته سروده‌های کوتاهش همچون «در میانۀ حیات» نیز به شیوۀ موجزتر و قاطعانه‌تری طبع‌آزمایی کرد؛ اشعاری که نه تنها از لحاظِ شیوۀ آزاد و مدرن‌شان قابل‌توجّه‌اند، بلکه حاوی تصاویری هستند که به طرزی هنرمندانه موجز و فشرده بیان شده‌اند، مانند آنچه در سرودۀ «در میانۀ حیات» می‌بینیم.

هولدرلین در سالیانِ جنون نیز گاه دست به قلم می‌بُرد، و رباعیاتی مقفّی و بی‌پیرایه را که از خلوص و زیبایی‌ای کودکانه برخوردار بودند به نگارش در می‌آورد، و در پایان آنها را با نام‌های مستعارِ خیالی‌ای همچون اسکاردنلی[17] امضا می‌کرد. این اشعار واپسین که سرشار از زیبایی‌ها و تصاویرِ هومری هستند در آسایشگاه یا برجِ فوقانیِ منزلِ زیمر به نگارش در آمدند و از همین رو به «اشعارِ برج» نام‌بُردار گشته‌اند. عدّه‌ای بر آن‌اند که این اشعار تبلوری از افکارِ حقیقی او هستند و از همین رو، بزرگ‌ترین بخش از آثارِ او را تشکیل می‌دهند. عدّه‌ای دیگر نیز حتّی پا را فراتر از این می‌گذارند و مدّعی هستند که جنونِ او امری ارادی بوده است. چنین ادعاهایی امروزه به عنوانِ گزافه‌گویی‌هایی رمانتیک نادیده انگاشته می‌شوند، هر چند که ارزیابی‌های انتقادیِ اشعارِ برجِ هولدرلین همچنان رو به گسترش است، و شاعران و منتقدانِ پُرشماری این دیدگاه را مطرح می‌کنند که علی‌رغمِ جنونِ احتمالیِ هولدرلین، اشعارِ واپسینِ او از قرن‌ها پیشتر طلایه‌دارِ سبکی از شاعری بوده است که در آن مجازها و کنایه‌های ادبی که بعدها قرار بود بنیان‌های پست‌مدرنیسم را شکل بدهند در حالِ شکل‌گیری بوده‌اند. در میانِ قطعاتِ پراکنده و گاه اشعارِ نامتجانسِ هولدرلین، می‌توان جواهراتِ صیقلی‌ای را یافت که نشان می‌دهند او در گیر ‌و ‌دارِ ناتوانی‌ها و رنجوری‌های خویش نیز همچنان صاحبِ عظمتی شعری بوده است. هولدرلین یکی از قطعاتِ خود را با ویرگول به پایان می‌رساند، که یادآور این جملۀ ماتسوئو باشو[18] هایکوسرای معروفِ ژاپنی است که: «کلمات می‌ایستند/لیک معنا همچنان به راهِ خویش ادامه می‌دهد».

 

تأثیرات

هر چند سبکِ مناجات‌گونۀ هولدرلین به‌شدّت شخصی و همچون عقیده‌ای اصیل در بابِ الوهیّت است، و انتقالِ حسّیِ آن به دیگری در اغلبِ موارد حالتی کاریکاتورگونه به خود می‌گیرد، لیک اشعارِ کوتاه و مقطّعِ او تأثیراتِ خود را بر گئورگ تراکل[19] و نسل‌های پس از او در شعرِ آلمانی بر جای گذاشته‌اند، و اسلوبِ مرثیه‌وارِ او نیز در آثارِ راینر ماریا ریلکه[20] جلوه‌ای درخور یافته است. او بر اشعارِ هرمان هسه[21] نیز تأثیراتِ خویش را بر جای نهاد.

ترجمۀ هولدرلین از آثارِ سوفوکل نیز در طولِ حیاتش با بازخوردِ مناسبی مواجه نشد و عدّه‌ای آنها را آثاری خام‌دستانه و تصنّعی تلقّی کردند. در قرنِ بیستم، شماری از نظریه‌پردازان فنِّ ترجمه همچون والتر بنیامین[22] به دفاع از این آثار، و اثباتِ اهمّیّتِ آنها به عنوانِ الگویی تازه و تأثیرگذار از ترجمه پرداختند.

هولدرلین در عینِ شاعری، متفکّری بود که قطعاتی را نیز در بابِ نظریۀ شاعری و بعضی مقولاتِ فلسفی به نگارش در می‌آورد. آثارِ نظریِ او همچون مقالاتِ «شدن در انحلال»[23] و «قضاوت و وجود»[24] هر چند که در نگاهِ اوّل غامض و صعب می‌نمایند، اما حاویِ بینش‌ها و اندیشه‌هایی ژرف هستند. در این آثار، مسائلِ کلیدی و بنیادینی که هم‌اتاقانِ او در توبینگن، هگل و شلینگ، نیز در آثارِ خود به آن پرداخته‌اند طرح شده است. هر چند که اشعارِ او «نظریه‌محور» نیستند، لیک در تفاسیری که توسّطِ متفکّرانِ تکثّرگرایی همچون مارتین هایدگر و تئودور آدورنو[25] بر بعضی اشعارِ ژرف‌تر او نوشته شده، تأمّلاتِ فلسفیِ عمیقی را می‌توان یافت.

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین:

دانلود



[1] Johann Christian Friedrich Hölderlin

[2] Johann Wolfgang von Goethe

[3] Friedrich Schiller

[4] William Blake

[5] Lauffen am Neckar

[6] Württemberg

[7] Tübinger Stift

[8] The Deities of Samothrace

[9] Jakob Gontard

[10] Susette Gontard

[11] hypochondria

[12] Ernst Zimmer

[13] Wilhelm Waiblinger

[14] Norbert von Hellingrath

[15] Eroica

[16] Schwaben

[17] Scardanelli

[18] Matsuo Bashō

[19] Georg Trakl

[20] Rainer Maria Rilke

[21] Herman Hesse

[22] Walter Benjamin

[23] Das Werden im Vergehen

[24] Urteil und Sein

[25] Theodor Adorno

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۲۳:۱۵
عبدالحسین عادل زاده