میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فریدریش نیچه» ثبت شده است

فریدریش نیچه نظر مبثتی به نظریۀ فرگشت داروین ندارد. در روزگار نیچه مدت زیادی از ارایۀ نظریۀ داروین نمی‌گذشت، و زمانی که مثلاً نیچه در کتاب غروب بتان (به سال 1889) درباره نظریه داروین می‌نویسد، حدود 30 سال از ارایه نظریۀ او گذشته، و هنوز خیلی از بحث‌ها و جریح ‌و تعدیل‌ها در آن صورت نگرفته است. اما نقدی که نیچه بر نظریه داروین وارد می‌کند، چندان به جزئیات آن مربوط نمی‌شود و گزاره‌ای از کلیت آن را نشانه رفته است که هنوز هم به قوت خود باقی است. نیچه نقد خود را در غروب بتان این‌گونه بیان می‌کند:

«... گیرم که نبردی در کار باشد – که به‌راستی هست – اما دریغا که حاصل آن عکس آن چیزی است که مکتب داروین می‌خواهد، و چه بسا می‌باید به ایشان پیوست و خواهان آن بود: یعنی به زیان نیرومندان و سرامدان و بی‌مانندانِ بختیار. هیچ نوعی به کمال نمی‌رسد: هر بار ناتوانان اند که بر توانایان چیره می‌شوند – زیرا که بسیار اند و همچنین زیرک‌تر... داروین زیرکی را فراموش کرده بود (که این کاری است انگلیسی!). ناتوانان زیرک‌تر اند... باید به زیرکی نیاز داشت تا زیرک شد _ روزی که به آن نیاز نداشته باشید از دست‌اش می‌دهید. زورمندان از زیرکی می‌گذرند... روشن است که منظورم از زیرکی پرواگری است و شکیبایی و نیرنگ‌بازی و چهره دیگر کردن و خویشتن‌داری سخت و هرگونه رنگ‌پذیری (که این آخرین، بخش بزرگی از فضیلت اخلاقیِ کذایی را در بر دارد).»[1]

اما نکته‌ای که به نظر می‌رسد نیچه در این بخش از نقد خود بر نظریه فرگشت داروین در فهم آن دچار سوءتفاهم شده، این است که در نظریه داروین برخلاف برداشت نیچه بیان نمی‌شود که قوی‌ترین گونه بخت بیشتری برای بقا دارد، بلکه بختِ بیشترِ بقا برای گونۀ «سازگارتر» در برابر چالش‌ها و خطرات (که تا کنون چالش‌های آب‌وهوایی بوده) در نظر گرفته شده است. اتفاقاً نظریه داروین به‌نوعی در تأیید ضمنی نظرگاه نیچه قرار دارد که گروه سازگارتر، یا به تعبیر نیچه، گروه ضعیف‌تر، زیرک‌تر و مکّارتر که خود را بهتر با محیط تطبیق می‌دهد بخت بیشتری برای بقا خواهد داشت. ما بسیاری گونه‌های قوی داشته‌ایم که انقراض یافته‌اند. و شاید همین بیان داروین بود که به مذاق بسیاری خوش نیامد، که باهوش‌ترین‌ها نیستند که دوام می‌آورند، که به تعبیر دیگر ضرورتاً قرار نیست که انسان چون گونه باهوش‌تر و قوی‌تری است در مرکز حیات قرار داشته باشد و اشراف مخلوقات نام بگیرد؛ بلکه موضوع اصلی این است که او خود را با چالش‌ها بهتر از سایر گونه ها سازگار کرده‌ است.

به عنوان مثالی از این فرایند، زمانی که موعد انقراض دایناسورها فرا رسید، گونه‌هایی که قوی‌تر و صاحب جثه عظیم‌تری بودند، بر اثر حادثه برخوردار شهاب سنگ آسیب‌پذیری بیشتری از خود نشان دادند و در مقابل، گونه‌های کوچک‌تر دایناسورها و همچنین گونه‌های کوچک‌تر از سایر گونه‌ها – همچون پستاران – که اجداد انسان های امروزی بودند، توانستند بخاطر کوچک‌تر بودن خود نیاز کمتری به انرژی و فضا، و سایر عوامل موثر در بقا داشته باشند، و این‌گونه از خطر انقراض جان سالم به در ببرند. به عبارت دیگر، گونه‌های ضعیف‌تر دایناسورها که امروزه پرندگان از اخلاف آنها به شمار می‌روند، نه به واسطۀ قدرت‌شان که به واسطه سازگاری بیشتری که از خود نشان دادند، توانسته‌اند خطر انقراض را از سر بگذرانند.[2]

این تلقی داروینی را در حوزه‌های دیگر نیز می‌توان در بوتۀ نقد و آزمایش گذاشت. در مفهومی سیاسی و اجتماعی، مثلاً در حوادث و تحولات تاریخی، افرادی که مرتب رنگ عوض می‌کنند و به اصطلاح به آنان «حزب باد» می‌گویند، نسبت به آنها که با صلابت و گاه لجاجت بر موضعی خاص پافشاری می‌کنند همیشه بخت بیشتری برای بقا دارند. یا شاید بتوان از منظری دیگر این مثال را درباره نظام‌های سیاسی‌ای زد که راه را برای تغییرات متناسب با نظر مردم باز می‌گذارند و در مقابل آن، نظام‌های ایدئولوژیکی‌ای که صلب و بسته هستند و اجازۀ هیچ‌گونه تغییری را نمی‌دهد، چرا که وقوع تغییر در آنها برابر است با تغییر ماهیت‌ و در نتیجه مرگ‌شان. بدیهی است که نظام‌های دموکراتیک که راه را برای تغییرات مداوم باز گذاشته‌اند نسبت به نظام‌های بسته و ایدئولوژیک، بخت بیشتری برای بقا دارند؛ و حتی می‌شود گفت که برای نظام دموکراتیک سقوط و مرگ تا وقتی که خواست ملت در میان باشد بی‌معنا است و اساساً در آنها همواره سازگاری با زمان و نه تسلط یک فکر و نظر خاص، در ارجحیت است.

از منظری دیگر، قضیه را می‌توان این‌گونه نگریست که باهوش‌ترها و قوی‌ترها نمی‌توانند خود را با هر وضعیتی تطابق بدهند و بیش از گروه‌های ضعیف‌تر که دارای قوه ادراک پایین‌تری هستند احساس مضیقه و تنگی می‌کنند، و همین امر می‌تواند میل آنها را به بقا کمتر کند؛ و از سویی ضعف و قلّت ادراک گروه‌های دیگر می‌تواند میل آنان را به بقا افزایش بدهد. ای بسا کسانی وجود داشته باشند که گذر از نیازهای پست روزانه (که می‌تواند ناشی از رفع کامل نیاهای مادی یا ناشی از ادراک عالی‌تر باشد) آنها را به ورطۀ بی‌انگیزگی بیفکند، و ای بسا کسانی که ضعف آنها (که می‌تواند ناشی از فقر مادی و یا سطح پایین ادراک و نیازهای آنها باشد) میل و انگیزه آنها را برای زندگی بیشتر کند. البته اینجا بحثی بر سر گزاره‌های اخلاقی و چشم‌اندازهای آخرت‌شناسانه و انتزاعی در میان نیست، بلکه بیشتر نظر بر نگرش‌های پوچ‌گرایانه و معنی‌باخته به زندگی است؛ چرا که ای بسا کسانی نگرش‌های آخرت‌شناسانه و انتراعی داشته باشند اما زندگی را بسیار جدی گرفته باشند و حتی از تقلا و کوشش برای بقا نیز هیچ مضایقه نکنند.

اکثر جریان‌ها و فرایندهای عظیم را نه کسانی که حس سیری و اقناع یا پوچی در زندگی می‌کنند بلکه کسانی که نوعی فقر و نیاز درونی به آنها نیرو و انگیزه حرکت می‌دهد رقم می‌زنند.   



[1] فریدریش نیچه؛ غروب بتان، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آ‌گه، چاپ نهم، تهران 1393، صص 114-113.

[2] پرسش و پاسخ از علی نیری و حسام نوذری: https://www.youtube.com/watch?v=XEkzayKPgJs

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۹
عبدالحسین عادل زاده


در ژوئن سال 1865، نیچه در بخشی از نامۀ خود به خواهرش الیزابت این‌گونه می‌نویسد:

 
«... و درنهایت آیا مقصود ما از تمام کنکاش‌ها و جستجوهایمان رسیدن به راحتی، آرامش و خوشی است؟ نه، فقط حقیقت - هر چند منجرکننده‌ترین و نفرت‌انگیرترین امر باشد. و اما سوال آخر: اگر از کودکی ما را اعتقاد بر این بود که رستگاری از شخصی غیر از مسیح صادر می‌شود - مثلا از محمد - آیا مسلم نیست که در چنین شرایطی نیز ما می‌بایست برکات کاملاً مشابهی را تجربه کرده باشیم؟ ... ایمان حداقل یاری‌ای نیز برای کسب شواهدی از یک حقیقت عینی و خارجی ارایه نمی‌دهد. اینجاست که مسیر انسان‌ها از یکدیگر جدا می‌افتد: اگر طالب آنی که برای کسب خوشی و آرامش روح تلاش کنی، پس ایمان بیاور؛ لیک اگر طالب آنی که مُریدِ حقیقت باشد، پس جستجو و تحقیق کن...»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۴
عبدالحسین عادل زاده

نیچه در کتاب «ارادْ قدرت» می نویسد:


1) هر ناخوشی، هر نابختیاری، به خطا، ایدۀ باطل (تقصیر) را تداعی کرده است (درد و رنج از هر گونه پاکی و بی الایشی بی بهره گشته است)؛

2) همه احساس های نیرومند لذت و خوشی (حالات و احساسات وحشی، شهوت رانی، ظفر، غرور، بی پروایی، دانش، اطمینان نفس و خوشبختی بدان گونه که هست) داغ گناهکاری، افسونگری و بدگمانی خورده اند؛

3) احساس های ناتوانی، بزدلی و پستی درونی، فقدان شهامت ابراز وجود، با نام های تطهیرکننده ای غلط انداز گشته اند و به عنوان ویژگی های به غایت مطلوب آموزش داده شده اند؛ 

4) هر چیز بزرگ در انسان به مثابه خودشکنی، به مثابه از خود گذشتگی به خاطر چیز دیگری و کس دیگری باز-تفسیر گشته است؛ حتی در دانشی مرد، حتی در هنرمند، شخص زدایی به عنوان علت والاترین دانش و توانایی جلوه گر شده است؛

5) عشق به صورت تسلیم (و دیگرخواهی) تحریف شده است، و حال آنکه یک تصاحب یا یک نثار است و از فوق سرشاری شخصیت ناشی می شود. تنها کامل ترین انسان می توانند عشق بورزند؛ از شخصیت تهی شدگان، برون گرایان، بدترین ِ عاشقان هستند (این را باید از دختران پرسید!). این نکته حتی در مورد عشق به خدا یا سرزمین پدری هم صدق می کند: باید به استواری در خویشتن ریشه داشت (خودخواهی به عنوان خود-شکل گرفتگی؛ دیگرخواهی به عنوان دیگر-شدگی). 

6) زندگی به عنوان کیفر (شادمانی و خوشبختی به عنوان وسوسه)؛ عواطف به عنوان شیطان صفتی، اعتماد و اطمینان به عنوان بی خدایی.

کل این روانشناسی یک روانشناسی پیشگیری است، نوعی از محدودیت در اثر ترس؛ از یک سو توده های وسیع (بی بهرگان و میان حالان) در پی آن هستند که به یاری آن از خود در برابر نیرومندان دفاع کنند (و در سیر تحول و رشد خویش انان را به نابودی بکشانند)؛ از سوی دیگر، همۀ کشش هایی که اینان را به بهترین شکل به کامیابی می رساند تقدیس می گردد و محترم شمرده می شود. روحانیت یهودی را مقایسه کنید. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۹
عبدالحسین عادل زاده

آیا می‎دانید جهان در نظر من چیست؟ آیا آن را در آینه خویش به شما نشان خواهم داد؟ این جهان هیولایی از کارمایه (انرژی) است، بی‎آغاز و بی‎انجام، یک انبوه محکم و آهنین از نیرو که بزرگترین و کوچکترین نمی‎شود، که خود را به مصرف نمی‎رساند، بلکه تنها خود را دگرگون می‎سازد. در کل اندازه‎ای دگرگون‎ناپذیر دارد، موجودی خانه‎اش نه خرج می‎شود و نه هرز می‎رود، اما نیز بر درآمدش افزوده نمی‎شود، محصور در حصار «هیچی» است. نه چیزی محوشدنی و هدررفنی است، نه چیزی که گسترش بی‎پایان یافته باشد. بلکه در فضایی معین همچون نیروی معین قرار گرفته است و نه فضایی که ممکن است اینجا یا آنجا خالی باشد بلکه همچون فضایی از نیروهای سراسری،همچون بازی نیروها، امواج نیروها در همان حال یکی و بسیاری، فزاینده در اینجا و در عین حال کاهنده در آنجا، دریایی از نیروها که جاری می‎شود و یا هم هجوم می‎آورند. جاودانه در حال دگرگونی، جاودانه در حال سیلان معکوس، با سال‎های عظیم رجعت، با افت و خیز حدود آن، از ساده‎ترین صورت‎ها به جانب پیچیده‎ترین‎ها تلاش و تقلا می‎کند. از آرام‎ترین، صلب‎ترین و سردترین صورت‎ها به جانب خروشان‎ترین، پرتناقض‎ترین و داغ‎ترین و سپس از نو به خود باز می‎گردد. از چندگانگی به سادگی، از بازی تناقضات به لذت هماهنگی، در حالی که همچنان در این نظم چرخه‎ها و سال‎ها ابراز وجود ‎می‎کند، خود را متبرک می‎سازد، همچون همان که باید جاودانه باز گردد، همچون صیرورتی که هیچ سیری، هیچ بیزاری، هیچ خستگی نمی‎شناسد. این است دنیای نیونیزوسی من، که جاودانه خود آفریننده جاودانه خود ویران‎کننده است. دنیای رمز و راز شادی شهوتناک دولایه، این است آنچه من «فراسوی نیک و بد» می‎خوانم. بی‎هدف، مگر اینکه لذت دَوَران خود یک هدف باشد؛ بدون اراده، مگر اینکه یک حلقه این اراده نیک را داشته باشد، که تا ابد، در مدار خودش، گرد خویش بچرخد. 


آیا برای این جهان نامی می‎خواهید؟ پاسخی به همه معماهای آن؟ نوری برای شما، نیز برای شما پنهان‎ترین، نیرومندترین، بی‎پرواترین و مرموزترین مردمان؟ این جهان اراده قدرت است - و دیگر هیچ! و شما نیز خود اراده قدرت‎اید - و دیگر هیچ!

اراده قدرت، پاره 1067

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۵
عبدالحسین عادل زاده

زیبا و زشت – چیزی چند و چون‌پذیرتر، یا بگویم حدپذیرتر از احساس زیبایی در ما نیست. اندیشیدن به آن جدا از لذتی که آدمی از خود می‌برد، یعنی یکباره از دست دادن زمین زیر پای خود. «زیبایی در ذات خود» (1) نه یک مفهوم که یک کلمه توخالی است. در چیزهای زیبا این انسان است که خود را همچون معیار کمال ِ می‌نهد و گاه خود را در آنها نیایش می‌کند. نوع بشر تنها از این راه است که می‌تواند به خود آری بگوید. پایه‌ای‌ترین غریزه‌هایش، غریزه‌های خودپایی و و خودگُستری‌اش از خلال اینگونه [خود]برافرازندگی‌ها نیز پرتوافشانی می‌کند. انسان می‌پندارد که جهان خود غرق در زیبایی است – فراموش می‌کند که علت آن خود ِ اوست. این خود ِ اوست که زیبایی را به جهان ارمغان داده است و بس. اما دریغا که زیبایی‌ای بشری و بس-بسیار بشری و بس... در اساس بشر بازتاب خود را در آینۀ چیزها می‌بیند و هر آن چیزی را که تصویر او را به او باز می‌تاباند زیبا می‌انگارد: حکم ِ «زیبا» [در مورد چیزها] برآمده از خودبینی ِ نوع اوست... و جای آن است که یک بدگمانی ِ کوچک این پرسش را در گوش مرد شک‌آور زمزمه کند که آیا جهان به راستی زیبایی‌ از آن نیافته است که همانا انسان آن را زیبا یافته است. او جهان را انسان‌گونه کرده است: همین و بس. اما هرگز نمی‌توان گفت، هرگز، که مدل زیبایی را نیز همانا انسان [از خود] فراهم کرده است. که می داند که او خود در چشم ِ یک داور ِ بلندپایه‌تر ِ ذوق چگونه می‌نماید؟ ...شاید گستاخ؟ شاید خودپسند؟ شاید کمی خودسر؟ ... «های دیونیسوس، ای ایزد، گوش‌های مرا چرا می‌کِشی؟» آریادنه باری در یکی از آن گفت-و-گوهای نامدار بر روی [جزیرۀ] ناکسوس از جفت فلسفی‌اش پرسید. «گوش‌هایت [از ظرافت] خنده‌دار اند. آریادنه: چرا درازتر از این نیستند؟» (2)

هیچ چیز زیبا نیست، تنها انسان زیبا است. تمامی ِ زیبایی‌شناسی بر این ساده‌اندیشی بنا شده است؛ این نخستین حقیقت است. بیایید دومین را بی‌درنگ بیفزاییم: هیچ چیز زشت نیست مگر انسان منحط – بدین گونه داوری زیبایی‌شناسانه حدّ می‌یاید. – از دید فیزیولوژیک، هر چیز زشت انسان را ناتوان و افسرده می‌کند؛ یادآور ِ پوسیدگی و خطرناکی و ناتوانی است، و به راستی مایۀ از کف رفتن نیرو. اثر زشتی‌ها را با نیروسنج می‌توان سنجید. هر گاه که افسردگی دست می‌دهد، آدمی حضور چیزی «زشت» را در پیرامون حس می‌کند. احساس قدرت‌اش، خواست قدرت‌اش، دلیری‌اش، غرورش – همگی با زشتی می‌کاهد و با زیبایی می‌افزاید... 

در هر دو مورد به یک نتیجه می‌رسیم و آن اینکه مقدمات [منطقی ِ] آن در غریزۀ ما چه انبوه بر هم انباشته شده است. ما زشتی‌ها را همچون نشانه و علامت انحطاط درمی‌یابیم. کمترین چیزی که یادآور انحطاط باشد، در ما حکم زشت را [نسبت به خود] پدید می‌آورد. هر نشان فرسودگی، بی‌ریختی، پیری، خستگی، هر گونه گیر و گرفتاری مانند گرفتگی ماهیچه، فلج؛ بالاتر از همه، هر چه بو و رنگ و شکل پوسیدگی و گندیدگی داشته باشد، حتی هنگامی که آنقدر بی‌مایه شده باشد که به صورت نماد در آمده باشد – همگی یک واکنش را فرا می‌خوانند: داوری ِ ارزشی ِ زشت را. اینجا نفرتی بیرون می‌زند: نفرت از چه؟ جای هیچ شکی نیست که نفرت از پستی گرفتن ِ نوع خود. او اینجا از درون ژرف‌ترین غریزه‌های نوع نفرت می‌ورزد؛ نفرتی که در آن ترس و لرز است و پیش‌نگری و ژرف‌نگری و دوربینی - ژرف‌تر از این نفرتی نیست. از این رو است که هنر ژرف است...

 

پانویس:

1) این نیز طعنه‌ای است بر جدایی‌ای که کانت در کتاب سنجشگری قوۀ داوری میان زیبایی با قلمرو فایده ، لذت و خوبی می‌افکند. 

2) در اساطیر یونان باکخوس یا دیونوسوس ایزد شراب و رویش و باروری است. آریادنه، شاهدخت کِرِت است. تسئوس دیو ِ مردم‌خواری به نام مینوتاوروس را می‌کشد و به یاری آریادنه از هزاردالان (لابیرنت) نجات می‌یابد. تسئوس سپس آریادنه را در جزیرۀ ناکسوس تنها رها می‌کند. وی سپس به همسری ِ دیونوسوس در می‌آید که می‌گویند تاج عروسی وی را در میان ستارگان نهاده است.

 

منبع: غروب بتان، ص 120-117

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۹
عبدالحسین عادل زاده

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن



در زبان لاتین عبارت معروفی هست تحت عنوان Amor Fati که به معنای "عشق به سرنوشت" است. تفکری که پس این عبارت وجود دارد گویای این مساله است که فرد تمام خوبی ها و بدی ها، پستی و بلندی و شادی ها و غم ها را در زندگی با فراغ بال پذیرا شود و با رویی گشاده با آن رو به رو شود. این مفهوم بیشتر ناظر بر شرایط روانی بشر در مواجهه با مسائل است تا شیوه عملی زندگانی او. گاه از این عبارت و مفاهیم مشابه آن مثلا در فرهنگ زروانی که بخت نقشی پررنگ در آن ایفا می کند، شائبه جبرگرایی احساس می شود، اما حقیقت این است که عشق به سرنوشت در تمام این فرهنگ های کهن باستانی به معنای جبرِِ عملی و عدم تلاش برای تغییر و بهبود نیست، بلکه در این تلقی، فرد و نوع نگرش او به جایگاهی که در آن قرار دارد مد نظر است. به عبارتی بالعکس، این تلقی حسی مثبت در فرد نسبت به جایگاه امروزین اش در هستی بر می انگیزد که خود باعث آزادسازی منابع نهفته نیروی های وجودی او می گردد. 

وجه دیگری این قضیه که فهمی دیگر از این مفهوم باستانی عرضه می کند در اصطلاح "بازگشت جاودان" نیچه به چشم می خورد. در این حالت با نظر به اینکه مفهوم بازگشت جاودانه به تلقی روانی شخص باز می گردد، او با خوشآمدگویی به لحظه لحظه های رندگی اش، دم را غنیمت می شمرد و در معنایی فلسفی راه را برای غرق شدن در دریای "اکنون" و بازگشت جاودانۀ ثانیه های عمر خود هموارتر می کند. به عبارتی، در معنایی فلسفی عشق به سرنوشت از جمله پایه های مفهومی بازگشت جاودان در روان و هستی بشری می تواند به شمار رود. 

در این باره در آینده بیشتر خواهیم نوشت اما در پایان بد نیست دوباره اشاره ای کنم که این مفهوم در آیین زروانی نیز به نوعی آمده است و بدفهمی و ارایه خوانش عامیانه و گاه بدبینانه از این مفهوم در این مکتب باعث شده تا عده ای این تعبیر عمیق هستی شناسانه را که به روان و هستی بشر نیرو می بخشد، با جبرگرایی و انفعال و رکود اشتباه بگیرند. 

نمایندگان حقیقی این بعد از اندیشه زروانی پهلوانان و قهرمانان اسطوره ای شاهنامه و اساطیر ایرانی، و به موازات آن اساطیر و خدایان و نیمه خدایان آسیای صغیر و یونان باستان می باشند؛ کسانی که در عین لذت بردن و بهره مندی از لحظه لحظه رندگی شان، از خطرات و ناگواری های آن نیز گریزی نداشتند و خوشی و ناخوشی را در پیوندی ناگسستنی با یکدیگر پذیرفته بودند؛ که این مساله خود یادآور همان تعبیری لاتینی معروفی هست که نیچه نیز بدان علاقه داشت، که "با زخم زدن جان ها می بالند، مردانگی ها می شکفند".


زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد


رودکی سمرقندی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۰۴
عبدالحسین عادل زاده


انسان گاهی از تشابهاتی که در فرهنگ های بشری میان ظریفترین تعابیر وجود دارد به شگفتی در می آید. خیام در رباعی ای می گوید:

گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی

به زان نبدی که اندر این دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

جالب است که در اساطیر یونانی داستانی هست که در آن میداس که در اساطیر معروف به جاه طلبی هست، در پی سیلنوس همزاد دیونیزوس می افتد تا از حکمت او برای بهبود زندگی خود هر چه بیشتر استفاده کند. این میداس همان کسی هست که در افسانه ها طلب می کند که دست به هر چه که می زند تبدیل به طلا شود و از قضا درخواست او اجابت می شود و این حدّ جاه طلبی او را به عنوان نمونۀ اعلای بشری خودش نشان می دهد!

خلاصه وقتی این جناب میداس سیلنوس نیمه خدا و حکیم را در جنگل به چنگ می آورد از او سوالی می پرسد به این مضمون که چه چیزی در زندگی دلخواه تر از هر چیز دیگری است تا آدمی در پی آن باشد؟ میلنوس در ابتدا پاسخی به این پرسش میداس نمی دهد و اما در نهایت با اصرار او لب به سخن می گشاید و با قهقهه ای بلند چنین پاسخ می دهد که «ای نژاد بیچار...ای فرزندان بخت و حوادث ناگوار...چرا اصرار داری از من چیزی را بشنوی که به دست آوردنش برایت غیر ممکن است؟ خواستنی ترین چیز در زندگی فرای حدِّ توانِ تو برای به دست آوردنِ آن است، چرا که همانا متولد نشدن و به دنیا نیامدن است؛ هیچی و نبودن است. اما دومین چیزی که ارزش خواستن دارد هر چه زودتر مردن است!»
...

چیزی که برایم جالب است این است که چه شباهت جالبی میان مضمون این افسانه و تفکر خیام در رباعی بالا و چند رباعی دیگر هست. نمی شود گفت خیام این افسانه یونان باستان را مطالعه کرده و نمی شود گفت نیچه بخاطر اینکه این تفکر را نزد خیام یافته نام سترگ ترین کتابش رو مزیّن به نام حکیمی ایرانی یعنی زرتشت کرده!! افراد زیادی هستند که هنوز هم در بابِ هدفمند بودن نام زرتشت بر روی کتاب معروف نیچه ایجادِ شک و شبهه می کنند، اما این موارد چیزهایی هست که به روح مشترک موجود میان تفکر مورد علاقۀ نیچه (تفکر تراژیک دیونیزوسی) و تفکر ایرانی صحه می گذارد؛ چیزی که نیچه خود بهتر از هر کس دیگر آن را احساس کرده بوده است!

بر شاخ امید اگر بَری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۸
عبدالحسین عادل زاده

مقدّمه

متفکّران اگزیستانسیالیست در طیّ چند قرن گذشته شماری از بزرگترین آثار فلسفی و ادبی‌ای را که تاکنون تمدن غرب به چشم خود دیده است خلق کرده‌اند. اما شرحِ این مسأله که براستی اگزیستانسیالیسم بیانگر چه چیزی است امری بسیار مشکل می‌نماید. هدف از این مقاله ارایۀ درکی بهتر از اگزیستانسیالیسم و شماری از اندیشه‌هایی است که از سوی بزرگترین متفکران این جنبش بیان شده است. پیش از شروع می‌باید به این نکته توجه کرد که اگزیستانسیالیسم مجموعۀ بسیار گوناگونی از اندیشه‌ها را شامل می‌شود، از همین رو در این مقاله تنها به شماری از این اندیشه‌های بنیادین خواهیم پرداخت.

در این مقاله به طورِ ویژه سیری کلی بر تاریخ اگزیستانسیالیسم خواهیم داشت، و به بررسیِ این موضوع خواهیم پرداخت که دغدغۀ اصلیِ فلسفیِ اگزیستانسیالیست‌ها دقیقاً چیست، و ارزیابی‌ای کلی از این عبارت معروف فلسفی که «وجود بر جوهر مقدّم است» ارایه خواهیم نمود، و نگاهی گذرا به تفاوت‌های موجود میان اگزیستانسیالیسم و پوچگرایی خواهیم انداخت.

 

جستجوی معنا و هدف در زندگی

برای فهم این مساله که اگزیستانسیالیسم چیست، نخست روشن کردنِ این موضوع که «اگزیستانسیالیسم چه چیز نیست؟» راهگشا خواهد بود. اگزیستانسیالیسم یک سیستم فلسفی نیست و حتی در مفهومی نمی‌توان به آن به دیدۀ مجموعه‌ای از قواعد بنیادین نگریست؛ بلکه به عبارتی بهتر می‌توان آن را به عنوان یک جنبش فلسفی به شمار آورد.

اگزیستانسیالیسم به عنوان یک جنبش فلسفی در قرن نوزدهم از اروپا سر بر آورد. سورن کیرکه‌گور و فریدریش نیچه اغلب به عنوان بنیانگزارن اصلی این جنبش معرفی می‌شوند؛ و همچنین تئودور داستایفسکی که گاه به عنوان یک از مبدعان این جنبش از او یاد می‌شود.

هر چند که امروزه ریشه‌های مدرن اگزیستانسیالیسم تا قرن نوزدهم ردیابی شده است، اما در عمل تا پیش اوایل قرن بیستم و بخصوص پس از جنگ جهانی دوم، این جنبش به طور واقعی و ملموس پا به جهان فلسفه و اندیشه نگذاشته بود. این دوره همان برحه‌ای از تاریخ است که اگزیستانسیالیست‌های تأثیرگزاری همچون فرانتش کافکا، مارتین هایدگر، آلبر کامو، موریس مرلو-پونتی و احتمالا اصلی‌ترین چهره این دوره یعنی ژان-پل ساتر پا به عرصۀ وجود نهادند.

پس از نگاهی گذرا بر تاریخ اگزیستانسیالیسم، حال این پرسش مطرح می‌شود چه عاملی اندیشمندان این جنبش را حول خود متّحد و جمع می‌گرداند؟

تمام اندیشمندان حاضر در این جنبش، چه در گذشته و چه در حال، جملگی با یک دغدغۀ عمیق انسانی به نوعی درگیر شده‌اند که از آن به عنوان مساله‌ای بنیادین یاد شده است؛ که همانا مسالۀ «زندگی به عنوانِ یک انسان» می‌باشد.

رابرت سولومون در کتاب خویش تحت عنوان «از هگل تا اگزیستانسیالیسم» این‌گونه به این مساله پرداخته است:

«[اگزیستانسیالیسم] تلقی‌ای است که آشفتگیِ حل‌ناشدنیِ دنیای بشری را در می‌یابد، با وجود این میل و ارادۀ تماماً انسانی خویش را جهت حل این آشفتگی از طریقِ دست یازیدن به هر آنچه که قابل دسترس است یا به گونه‌ای می‌توان آن را قابل اتکا و آشنا نمایاند همچنان حفظ می‌کند... [به عبارتی] تلقیِ اگزیستانسیالیستی از آنجایی شروع می‌شود که انسانی سرگشته و حیران با جهانی آشفته و گیج‌کننده رو‌به‌رو می‌شود که قادر به پذیرش آن نیست.»   

به عبارتی روشن‌تر، اگزیستانسیالیست‌ها همگی دارای دغدغه‌ای مشترک هستند که «جایگاه بشری» نامیده می‌شود. آنها به طرح پرسش‌هایی جدی می‌پردازند، پرسش‌هایی همچون: چرا من اینجایم؟ بشر بودن به چه معناست؟ و زندگی را چگونه می‌باید زیست؟ اگزیستانسیالیست‌ها در ارزیابی جایگاهِ بشری شیوه‌هایی بس متفاوت را اتّخاذ کرده‌اند که این امر خود یکی از عواملی است که ارایۀ تعریفی جامع و دقیق را از این جنبش سخت کرده است.

به هر روی، آنچه در میان اگزیستانسیالیست‌ها مشترک است انکار تند و تیز آنها نسبت به هر گونه سیستم و نظریه‌ای است که بخواهد در مقولۀ جایگاهِ بشری به پرسش‌های طرح‌شده در باب معنا و غایت زندگی پاسخی مطلق و جهانشمول بدهد؛ حال این سیستم‌ها و نظریه می‌خواهد فلسفی و مذهبی باشد یا علمی و تجربی. به عبارتی دیگر، سیستم‌ها ادعا می‌کنند که برای چنین پرسش‌های هستی‌شناسانه و بشری‌ای پاسخ‌هایی مناسب در چنته دارند، پاسخ‌هایی که نه تنها از سوی آنها قطعی و جاودانه تصور می‌شود، بلکه برای تمامی ابنای بشر در هر دوره و جغرافیایی نیز تجویز می‌گردد، خواه پذیرای آن باشند خواه نباشند.

برجسته‌ترین سیستمی که از این نوع می‌توان در تاریخ تمدن غرب سراغ گرفت، بی‌شک مسیحیت بوده است. سیستم‌های مذهبی و فلسفی‌ای که در طول تاریخ به ارایۀ چنین پاسخ‌های قطعی‌ای نسبت به مسالۀ زندگی پرداخته‌اند همواره برای انسان‌ها جذاب بوده‌اند. این امر تا حد زیادی ناشی این بوده است که این سیستم‌ها و نظریه‌ها بارِ گران و کمرشکنی را که بر شانه‌های افرادی که در تلاش‌اند برای زندگی خود معنا و هدفی یگانه و شخصی بیافرینند سنگینی می‌کند رفع می‌کردند.

هر چند که روبه‌رویی شخصی و یگانه با جایگاه بشری و پرسش‌های گریزناپذیر زندگی بدون همراهیِ هیچ‌گونه سیستم مذهبی و فلسفیِ پیشینی بی‌شک امری است فوق‌العاده مشکل، اما این حالت دقیقاً همان چیزی است که اکثر اگزیستانسیالیست‌ها به عنوان مشیِ زندگانی توصیه می‌کنند. دلیل علاقه‌مندی اگزیستانسیالیست‌ها به افرادی که برای پرسش‌های زندگی به طورِ شخصی پاسخ‌هایی یافته‌اند این است که آنها معتقدند تکیه بر سیستم‌هایی که ارایه‌دهندۀ پاسخ‌های مطلق و جهانشمول به مسائل هستی‌شناسانۀ زندگی هستند مانعی بزرگ بر سرِ راهِ افراد در مسیر نیل به تبدیل به انسان‌هایی آزاده و اصیل است.

یکی از مشکلات بنیادینی که اگزیستانسیالیست‌ها در این گونه سیستم‌ها شناسایی کرده‌اند این است در آنها آنچنان که بایسته است به مقولۀ «چیستیِ انسان بودن» پرداخته نشده است. در این‌گونه سیستم‌ها اغلب معنا و غایت زندگانی همچون مفهومی برآمده از یک اقلیم مکمّلِ خارجی همچون بهشت یا جهان ایده‌ها یا مُثُل افلاطون تصور می‌شود. اما با اتّخاذ تلقی‌ای اینچنین نسبت به زندگی، آنها نمی‌توانند زندگی را از چشم‌انداز شخصیِ انسانی توصیف کنند که بر روی زمین زیست می‌کند و با انواع ترس‌ها، اضطراب‌ها، امیدها و یأس‌هایی که بخش بزرگی از جایگاه بشری او را شکل می‌دهند روبه‌رو می‌گردد. به عنوان مثال بسیاری از ادیان معروف پاسخ‌هایی را نسبت پرسش‌های دغدغه‌آفرین حیات ارایه می‌دهند که گفته می‌شود به واسطۀ پیامبران از چشم‌انداز یک خدای دانا و قادر مطلق به بشر ارزانی گشته است. این در حالی است که اگزیستانسیالیست‌ها بر این نکته تأکید دارند که آنچه که ما بیش از همه به آن نیازمندیم نه اتخاذ یک چشم‌انداز الهی و آسمانی نسبت به جایگاه بشری خویش، که کسب یک چشم‌انداز بشری و انسانی نسبت به آن است؛ چرا که همان‌گونه که نیچه نیز با افسوس بر جلد یکی از کتاب‌های خویش به روشنی بیان کرده است، ما مطلقاً «انسانی، تماماً انسانی» هستیم.

مشکل اساسی که در اتخاذ یک چشم انداز الهی و آسمانی جلب توجه می‌کند این است که در آن آنچنان که بایسته است به یکی از بنیادی‌ترین جنبه‌های جایگاه بشری که همان اخلاقیات او است پرداخته نشده است. در بسیاری از ادیان ماهیت مادی و فانی زندگی مورد ردّ و انکار قرار گرفته است، و در عَوَض نوعی هم‌داستانی با مفاهیمی همچون جاودانگی و تجرّد ابراز شده است. 

شماری از اگزیستانسیالیست‌ها بیان کرده‌اند که پذیرش و رو‌به‌رو شدن با مرگ به عنوان امری محتوم در زندگانی بشر، برای هر فردی امری ضروری است، چون با پذیرشِ تمام و کمال چنین مفهومی تنها جهانِ مادی و فانی است که برای ما به عنوان موجودیتی مسلّم و قطعی جلوه‌گر می‌شود: شوک ناشی از چنین ادراک و آگاهیِ هستی‌شناسانه‌ای می‌تواند به ما قدرت و انگیزۀ کافی برای عدم تبعیت از شیوۀ زندگی توده‌ها و عامه مردم (پرهیز از تقلید) و کسب تسلط بر زندگی خودمان و خلق ارزش‌های و موازین شخصی خودمان را بدهد (غایت فلسفی اگزیستانسیالیسم).

 

تقدّم وجود بر ماهیّت

اندیشۀ انتخاب آزادانه ارزش‌ها و موازین شخصی و آفرینش معنا و هدف در زندگی به طور نزدیکی با یک اندیشه اگزیستانسیالیستی دیگر هم‌راستا است: این اندیشه که در ابنای بشر «وجود بر ماهیت مقدّم است». این اندیشه در دنیای اگزیستانسیالیسم نخستین بار در خطابه‌ای که توسط ژان-پل سارتر در سال 1945 با عنوان «اگزیستانسیالیسم یک انسان‌گرایی است» ایراد شد ارایه گردید. پیش از آنکه به بررسی این اندیشه بپردازیم، می‌باید اشاره کنیم که این تلقی هستی‌شناسانه مورد تأیید تمام اگزیستانسیالیست‌های معاصرِ سارتر نبوده است، و به عنوان مثال هایدگر قائل به چنین مفهومی شناخته نمی‌شود.

اما براستی چنین عبارتی به چه معنا است؟ برای درک مفهومی که سارتر در تلاش برای انتقال بود، خوب است که در ابتدا به ارزیابی مفهوم واژۀ «ماهیت (جوهر)» بپردازیم. مفهوم ماهیت در معنای فلسفیِ امروزی آن بیش از همه منتسب به فیلسوف شهیر یونان باستان ارسطو است. ارسطو معتقد بود که هر عنصری – یا به عبارت دیگر هر شی مستقلی خواه انسان باشد یا یک صخره یا درخت – دارای یک ماهیت و جوهر است. ماهیتِ یک عنصر گاه به عنوان طبیعت آن مورد اشاره قرار می‌گیرد، که در این مفهوم می‌توان آن را همچون خواصّ و مشخصات ضروری‌ای به شمار آورد که برای تحقّق و موجودیت واقعی آن چیز الزامی است (در معنای منطقی ویژگی‌های ذاتی‌ِ آن شی).    

ارسطو به اصالت ماهیت معتقد بود و تلقّی‌ای غایت‌گرایانه و هدف‌محور نسبت به طبیعت داشت و بر آن بود که تمام عناصر و پدیده‌های طبیعی رو به سوی تحقق کامل ماهیت و جوهر درونی خویش در حرکت‌اند. به عنوان مثال یک دانۀ بلوط در مسیر ماهیت و جوهر درونی خویش حرکت می‌کند و تمایلی طبیعی برای نیل به غایت نهایی خود و تبدیل شدن به یک درخت کامل بلوط دارد. در مفهومی انسانی، ارسطو طبیعت یا ماهیت انسان را در پیرویِ تمام و کمال از عقل تصوّر می‌کرد؛ و این دقیقاً همان نظریه‌ای است که فیلسوفان مَدرسیِ قرون وسطا را شدیداً تحت تاثیر خویش قرار داد تا قائل به تعریفی از انسان که تا امروز نیز بسیار رایج است یعنی «حیوان عاقل» بشوند. ارسطو معتقد بود که انسان‌ها بر خلاف مواد بی‌جان و دیگر حیوانات در عمل کردن مطابق با ماهیت و جوهر خویش آزادند. اما با تمام این تفاصیل، او معتقد بود که انسان‌ها در مسیر زندگانی خود قادر به خلق ماهیتی یگانه و شخصی برای خویشتن نیستند.

به همین شیوه، می‌توان نتیجه گرفت برای کسانی که معتقد به خدایی قادرِ مطلق هستند که طرّاح و آفرینندۀ جهان هستی است، ماهیت انسان‌ چیزی نیست که در مسیرِ زندگانی قابلیتِ خلق شدنِ آزادانه توسط شخص را داشته باشد، بلکه ماهیتی است از پیش‌ تعیین‌شده که قبل از پیدایشِ فرد توسط یک خدا ترسیم گشته است. از این رو، برای کسانی که قائل به چنین عقایدی هستند ماهیت بشر می‌تواند مقدّم بر وجود او باشد.

اما در طرفِ دیگرِ قضیه افرادی همچون سارتر قرار می‌گیرند که موقعیتِ ابنای بشر را در هستی به شکلی دگرگونه می‌بینند و برای آنها وجود بر ماهیت مقدم است. از منظر سارتر انسان‌ها اساساً متفاوت از اشیائی همچون ماشین، ساعت، یا تلفن و غیره هستند؛ چرا که در اشیائی از این نوع مشخصاً می‌توان گفت که ماهیت بر وجود مقدم است، چون به روشنی قابلِ فهم است که چنین اشیائی در ذهن آدمی برای اموری مشخص و از پیش تعیین‌شده خلق گشته‌اند. اما به عقیده سارتر که خود فردی خداناباور بود، ابنای بشر توسط موجودی ماورائی و در جهتِ هدف و غایتی از پیش تعیین‌شده و ذهنی آفریده نشده‌اند، بلکه ما آدمیان بی هیچ‌گونه ماهیت از پیش‌ تعیین‌شده و معینی پا به عرصه هستی نهاده‌ایم. توانایی ما در تصمیم‌گیری‌های آزادانه این بخت را برایمان فراهم آورده است که ماهیتی یگانه و شخصی را در طی مسیر حیات برای خویشتن ترسیم کنیم، یا به عبارتی دیگر آنچنان که در کلامِ آبراهام کاپلان در کتاب «دنیای تازۀ فلسفه» آمده است:

«... چرا که این انسان و فقط انسان است که وجود او بر ماهیتش مقدم است. در ابتدا یک انسان وجود دارد؛ و آنچه که چیستیِ او را می‌سازند در طی موجودیت او در زندگی شکل گرفته است. وجود یک انسان تنها به بروز دادنِ یک ماهیت بخصوص و نوعِ خاصی از انسان بودن خلاصه نمی‌شود. او چیزی بیشتر از یک نوعِ تعیین‌شده، یک شخصیت از پیش شکل‌گرفته بر اساس بعضی قواعد و دستورات و دیگر چیزها است. آدم‌هایی اینچنین گاه در داستان‌ها دیده می‌شوند، اما بعداً متوجه می‌شویم که چنین شخصیتی نمی‌تواند "واقعی" باشد، بلکه تنها یک تیپ شخصیت‌سازی‌شده است که عاری از هر گونه تشخّص انسانی است؛ مؤلف در داستان خویش برای او نامی در نظر گرفته است، اما در دمیدنِ روح زندگی به او ناموفق بوده است. چنین شخصیتی را می‌توان تنها یک کلیشۀ جاندار توصیف کرد. مخلص کلام اینکه وجود او بر اساسِ یک ماهیت از پیش تعیین‌شده شکل گرفته است، اما در واقعیتِ امر قضیه کاملاً برعکس است. این خودِ بشر است که در تمامیِ کنش‌های خویش ماهیت شخصی خود را تعیین می‌کند.»

 

تفاوت میان اگزیستانسیالیسم و پوچگرایی

نکتۀ پایانی‌ای که در این مقاله به آن خواهیم پرداخت تفاوتِ موجود میان اگزیستانسیالیسم و پوچگرایی یا نیهیلیسم است. اغلب مشاهده می‌شود که مردم به اشتباه تمام اگزیستانسیالیست‌ها را پوچگرا می‌دانند، اما آنچنان که نشان خواهیم داد چنین تلقی‌ای درست نیست. پوچگرایی در عمومی‌ترین مفهوم خود به دیدگاهی اطلاق می‌شود که قائل به عدمِ وجودِ هرگونه معنا و هدف در زندگی است. باری هر چند که گاه یک اگزیستانسیالیست هم می‌تواند پوچگرا باشد، اما حقیقتِ امر این است که پوچگرایی از مشخصات ضروری و بنیادین اگزیستانسیالیسم به شمار نمی‌رود. در عمل مشاهده می‌کنیم هر چند بسیاری از اگزیستانسیالیست‌ها همچون یک پوچگرا هر گونه هدف و غایت بیرونی را در زندگی نفی می‌کنند، اما در عَوَض بر تواناییِ انسان‌ها برای خلقِ معانی و اهداف شخصی و درونی در زندگی‌شان تأکید بسیار می‌ورزند، چیزی که یک پوچگرا گاه آن را امری ناشدنی و مُحال توصیف می‌کند.

نیچه به عنوان مثال کسی است که پوچگرایی را نوعی بیماری می‌داند و نظریه «تبدیل شدن به آنچه که هستید» را پایه‌گزاری کرده است، که غَرَض از آن یاری کردنِ افراد در مسیر غلبه بر محنت‌ها و شداید است. اما در نظرگاهِ نیچه تبدیل شدن به آنچه که هستیم و به تبعِ آن غلبه بر پوچگرایی با تمسّک به معانی بیرونی یا پیروی متعصبانه و جزمی از پاسخ‌های ارایه توسط سیستم‌های جهانشمول برای مسائل و پرسش‌های زندگی کسب نمی‌شود، بلکه به واسطۀ خلقِ معانی و اهداف شخصی و درونی، و زندگی بر اساس معیارها و موازینی که توسط خودِ فرد در طی این فرایند شکل گرفته است میسّر می‌شود.

نیچه نیز همچون اکثرِ قریب به اتّفاقِ اگزیستانسیالیست‌ها که توصیه به خلقِ معانی و اهداف شخصی در زندگی کرده‌اند، به صعوبت و سختی بسیاری که چنین وظیفه‌ای با خود به همراه خواهد داشت واقف بود؛ بنابرین خالی از لطف نخواهد بود اگر این مقاله را با هشداری شاعرانه از سوی نیچه برای آنهایی که قصد دارند قدم بر یک چنین مسیر پرماجرایی بگذارند به پایان برسانیم:

«بی‌عدالتی و نکبت است که به سمت شخص بی‌کس و تنها روانه می‌کنند: اما برادر من، اگر تو در جایگاه ستاره‌ای نیز باشی، نمی‌بایست که بخاطر چنین امری بر آنان کمتر از دیگران بدرخشی. هان! پاسدار نیکی و انصاف باش. آنها مایل‌اند آنانی را که آفرینندۀ ارزش‌های خویش‌اند به صلّابه کشند – آنها از انسان‌ها تنها و بی‌کس بیزارند.» (به نقل از کتاب «چنین گفت زرتشت»)

 

پایان

 پنج‌شنبه 1396/10/7

 

 

منابع:

انسان غیرعقلانی (1962)، ویلیام بارت

مقدمه کوتاه بر اگزیستانسیالیسم (2006)، توماس فلین

هستی و نیستی (1943)، ژان-پل سارتر

هستی و زمان (1927)، مارتین هایدگر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۰۹
عبدالحسین عادل زاده

توضیحاتِ تاریخی

نخستینِ کتابِ نیچه، زایشِ تراژدی، در سالِ 1872، وقتی او 28 سال داشت و استادِ فیلولوژیِ کلاسیک در بازل بود منتشر شد. این کتاب مدافعانِ خاصِّ خود را داشت، اما در کلّ با بازخوردی بسیار منفی از سوی جامعۀ آکادمیک رو‌به‌رو گردید و باعثِ تنزّلِ وجهۀ آکادمیکِ او شد. همچنان که نیچه در بخشِ آغازین (الحاق‌شده در سالِ 1886) به‌روشنی بیان کرده، خودِ او نیز بعدها تردیدهایی جدّی در بابِ بعضی از بخش‌های این کتاب داشته است. علی ایّ حال، این کتاب از زمانِ انتشار تا کنون تأثیری عمیق بر تاریخِ تفکّرِ غرب به‌خصوص برداشت‌هایی که از فرهنگِ یونان می‌شود برجا گذاشته است و از آن به عنوان یک شاهکار یاد می‌شود.

در ویرایش‌های بعدی، بخشی از عنوانِ کتاب از عبارتِ «از دلِ موسیقی» به عبارتِ «هلنیسم و بدبینی» تغییر پیدا کرد، اما در هر حال، همان عبارتِ نخستین در گذرِ زمان متداول باقی مانده است.

دانلود کتاب:

دانلود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۱۵
عبدالحسین عادل زاده

 

لئونارد ساکس

Leonard Sax

Journal of Medical Biography

 Volume 11

 February 2003

 

مترجم:

عبدالحسین عادل‌زاده

بهمن 1397

 

 دانلود فایل PDF مقاله

چکیده: استنباط بسیاری از محققان این بوده که عامل ناتوانیِ ذهنیِ نیچه سیفلیس بوده است. مروری دقیق بر شواهد موجود حاکی از آن است که این تلقیِ عمومی به احتمالِ زیاد نادرست است. فرضیۀ سیفلیس با بسیاری از شواهد موجود هم‌خوانی ندارد. فرضیه‌های دیگر – مانند یک منینژیومای[1] خَلفی-حلقوی[2] سمتِ راستیِ دیرپیش‌رونده – با شواهد موجود هم‌خوانیِ منطقیِ بیشتری دارند.

 

فریدریش نیچه (1900-1844) به عنوان یکی از تاثیرگزارترین فیلسوفانِ مدرن شناخته می‌شود. رمان‌نویسانی همچون توماس مان، نمایشنامه‌نویسانی همچون جورج برنارد شاو، روزنامه‌نگارانی همچون اچ. ال. مِنکِن[3] و فلاسفه‌ای همچون مارتین هایدگر، کارل یاسپرز، یاکوب دریدا و فرانسیس فوکویاما همگی نیچه را به عنوان منبع اصلیِ الهام خویش در نگارش آثارشان معرفی کرده‌اند. محققان امروزه نیچه را معمولاً این‌گونه می‌شناسند:

فیلسوفی محوری در فرایند حرکت به سوی پست‌مدرنیسم... . کمتر جنبش فکری و هنری‌ای را می‌توان یافت که به‌نوعی خود را منتسب به او نکرده باشد.[4]

نیچه در ژانویۀ 1889 در سن 44 سالگی دچار ناتوانیِ ذهنی گردید. پیش از آنکه مادرش در مارس 1890 مسؤولیت مراقبت از او را بر عهده بگیرد، در بازل و پس از آن در یِنا[5] بستری شده بود. نیچه در نهایت در اوت سال 1900 در گذشت. از دهۀ 1950 به این سو، عقیدۀ عمومی بر آن بوده است که ناتوانی ذهنیِ او بر اثر سیفلیس حادث شده است. مقصود ما نیز در این نوشتار آن است که نشان دهیم این عقیدۀ عمومی و شایع دربارۀ بیماریِ نیچه می‌تواند نادرست باشد و در عَوَض با بررسی شواهد، تشخیصی استوارتر و قابلِ ‌قبول‌تر را ارایه کنیم. پرسش دیگری که در اینجا ممکن است مطرح شود این است که اگر نیچه سیفلیس نداشته، چگونه چنین تشخیصی صورت گرفته، و چگونه به نظریۀ غالب در بابِ نوع بیماری او مبدّل شده است؟ در نیمۀ دوم این نوشتار به این موضوعات خواهیم پرداخت.

 

زوال ذهنی

5 آوریل 1888 بود که نیچه در آپارتمان اثاثیه‌دارِ کوچکی واقع در ویا میلانو[6] 20 در تورینِ ایتالیا ساکن شد. چیزی نگذشت که صاحبخانۀ او داویده فینو[7] متوجه شد که مستأجر جدید او عادات بخصوصی مثل بلند صحبت کردن با خودش موقعِ تنها بودن در اتاق، دارد. ماه دسامبر فرا رسیده بود که فینو متوجه شد رفتار نیچه دارد عجیب‌تر می‌شود: او پول‌ پاره می‌کرد و آن را در سطل زباله می‌ریخت، عریان می‌رقصید و اصرار داشت که تمام نقاشی‌های اتاقِ او می‌بایست برداشته شود تا هر چه بیشتر شبیهِ معبد به نظر برسد.[8]

در 3 ژانویۀ 1889، نیچه توسط دو پلیس تورینی بخاطر ایجاد مزاحمت عمومی مورد توبیخ قرار گرفته بود: آنچه که واقعا اتفاق افتاد به درستی مشخص نیست (داستان معروف و پرتکراری که در بسیاری جاها نقل شده – که نیچه در سمت دیگر پیزا کارلو آلبرتو[9] اسبی را دید که شلاق خورده و به سوی آن شتافت و دستان‌اش را بر گرد گردن اسب حلقه کرد و پس از آن نقش بر زمین شد – توسط ورکیا[10] نشان داده شده است که ساختگی و نامعتبر است.[11]) فینو صاحبخانۀ او پلیس‌ها را متقاعد کرد که مسؤولیتِ نگهداری از نیچه را به او واگذار کنند. نیچه در همان زمان، شروع به نوشتنِ نامه‌هایی مختصر و با مضمونی عجیب کرده بود. او به همکار سابق‌اش یاکوب بورکهارت[12] چنین می‌نویسد که:

من قیافا[13] را به زنجیر کشیده‌ام. سال پیش به شیوه‌ای بسیار طولانی‌مدت توسط پزشکان آلمانی به صلیب کشیده شده بودم. [قیصر] ویلهلم، بیسمارک و تمام یهودستیزها بر افتاده‌اند.[14]

همچنین به دوستش متا فون سالیس[15] می‌نویسد:

خدا بر روی زمین است. نمی‌بینی که چطور تمام آسمان‌ها به جشن و شادی مشغول‌اند؟ به تازگی تسلط بر مُلک خویش را به چنگ آورده‌ام و پاپ را به زندان انداخته‌ام، و می‌خواهم بدهم ویلهلم، بیسمارک و [سیاستمدار یهودستیز آدولف] استوکر را با تیر بزنند.[16]

به نزدیک‌ترین دوستش الهیدان فرانتس اوِربِک[17] می‌نویسد:

توجه جهان در چند سال آینده معطوف به رأسِ خود خواهد بود: زیرا خدای کهن کناره گرفته است و از امروز به بعد من بر جهان حکم خواهم راند.[18]

اوربک به محض دریافت این نامه به تورین شتافت و ترتیب پذیرش نیچه در آسایشگاهی روانی نزدیک خانۀ خودش در بازلِ سوییس را داد.

نیچه در زمان افول خویش مشهور و شناخته‌شده نبود. این امر در فهم چرایی و چگونگیِ تشخیصِ اشتباهِ ناتوانیِ ذهنیِ نیچه از اهمیت بنیادینی برخوردار است. نیچه در زمانِ پذیرش‌اش در ژانویۀ 1889 در آسایشگاه روانی بازل، شخصیتی گمنام و معمولی بود. وقتی چند هفته بعد به درخواست مادرش برای اینکه به محل زندگیِ او نزدیک‌تر باشد، به آسایشگاهی در ینا منتقل شد، در یک بخش بزرگ و بازِ درجه دو بستری شده بود؛ چرا که مادرش توان پرداخت هزینه‌های مکانی درجه اول و اتاقی خصوصی را برای او نداشت. بیماران بستری در بخش‌های درجه دو معمولاً مراقبت‌های بخصوصی را از سوی کارکنان و خدمه دریافت نمی‌کردند و نیچه نیز به عنوان یکی از آنها چنین وضعیتی را دارا بود. با این همه، ناتوانیِ ذهنی در یک مرد 44 ساله در آن دوران به‌نظر هیچ‌گونه چالش تشخیصی‌ای را باعث نمی‌شده است. آسایشگاه موارد (به‌ظاهر) مشابه بسیاری را داشت. در این موارد تشحیص همیشه dementia paralytica بود که همچنین با عنوان فلج عمومیِ جنون، فلجِ پیش‌رونده یا فلجِ سیفلیس[19] نیز شناخته می‌شد – شکلی از سیفلیس که در آن مغز بیش از هر اندام دیگری تحت تاثیر قرار می‌گیرد.

در سال 1889، سیفلیس فلجی حکم مرگ را داشت. چنین بیمارانی در حالت معمول با چهره‌ای بی‌روح، گفتاری نامفهوم و در-هم، و به طور خاص رعشۀ بدون اختیار زبان هنگام بیرون آوردن آن شناخته می‌شدند.[20] پس از گذشت هفته‌ها یا ماه‌ها این رعشه‌ها می‌تواند گسترش پیدا کند و با ضعف (فلج ناقص عضلانی) دست‌ها و پاها که می‌تواند آنقدر سخت باشد که مشابه فلج کامل رخ بنماید، همراه شود. در چنین مواردی، مرگ بیمار پس از 18 الی 24 ماه پس از بروز اولین نشانگان بیماری اتفاق می‌افتاد. در آن دوران درمان مؤثری برای آن وجود نداشت.

معاینات پزشکی پس از گذشت مدت زمانی کوتاه از پذیرش نیچه در آسایشگاه به انجام رسیدند. پزشک مسؤول پذیرش که ظاهراً تصور کرده بود بیمار تازۀ آنها قربانیِ دیگری از فلج سیفلیس است، به بررسی و معاینۀ زبان نیچه پرداخته بود که آیا هنگام بیرون آوردن دچار لرزش هست یا خیر؛ چون لرزش زبان مشخصاً از نشانه‌های محرزِ فلج سیفلیس به شمار می‌رفت. پزشک او پس از معاینه نوشت: «زبان کاملاً پوشیده از پُرز است؛ هیچ انحراف و لرزشی دیده نمی‌شود!»[21] در حقیقت، تنها نشانۀ غیر طبیعی‌ای که در این معاینات مشاهده شد، اندازۀ نامتقارن مردمک‌های او بود: مردمک سمت راست بزرگتر مردمک سمت چپ بود و به نور واکنش کند و ضعیفی نشان می‌داد.

کسی به پزشک معاین نگفت که تفاوت اندازه در مردمک‌ها چیز تازه‌ای در نیچه نبوده است. مردمکِ سمتِ راستِ نیچه از دوران کودکی بزرگتر از مردمکِ سمتِ چپ او بوده است (عکس پایین را نگاه کنید). بر اساس همین نشانۀ غیرِ طبیعی – و همچنین توهمات گرافه‌گونه نیچه - بود که فلج سیفلیس به عنوان عامل بیماری تشخیص داده شد.

 

تشخیص سیفلیس

تشخیص سیفلیس در این مورد بر اساس اندازۀ بزرگ و نامتقارن مردمک سمت راست و واکنش ضعیف آن به نور، و همچنین ظهور (احتمالاً) ناگهانی گزافه‌گویی‌ها و اندیشه‌های عجیب‌وغریب او و بروز ناتوانی ذهنی انجام پذیرفته بود. بیایید نخست کارمان را با بررسی دقیق‌تر این نشانگان شروع کنیم و سپس پیش به سوی شواهد نفی‌کنندۀ تشخیصِ صورت‌گرفته حرکت کنیم.

 

مردمک‌های نامتقارن

مادر نیچه در هنگام کودکیِ‌ او مشاهده کرده بود که مردمک راست او از مردمک چپ‌اش بزرگتر است.[22] نخستین معاینۀ چشم‌پزشکیِ نیچه در پنج‌سالگی او توسط پروفسور شلباخ[23] در ینا انجام گرفته بود. پروفسور شلباخ دریافته بود که کودک از یک نزدیک‌بینی که در چشم راست او سخت‌تر از چشم چپ‌اش است، رنج می‌برد. چشم سمت راست برای اصلاح به یک لنز بسیار قوی‌تر (شش دیوپتر) نیاز داشت. شلباخ نیز همچون مادر نیچه اشاره می‌کند که مردمک سمت راست به طور قابل‌ِ توجهی بزرگتر از مردمک سمت چپ است.[24] چهل سال بعد، این عدم تساوی در اندازۀ مردمک‌ها بار دیگر مورد توجه قرار گرفت؛ این بار به عنوان نشانه‌ای از گسترگیِ بیشتر بیماری و یک مورد ناخوشایند بالینی در آسایشگاه بازل.

 

واکنشِ کندِ مردمکِ راست به نور

در ژانویۀ 1889 پزشک معاین مشاهده کرد که مردمک سمت راست نیچه در واکنش به نور کندتر از مردمک سمت چپ تنگ می‌شود. این نشانه را در سیفلیس می‌توان مشاهده کرد، اما توجیهاتِ بسیارِ دیگری را نیز می‌توان برای آن ارایه داد.

ما می‌دانیم که چشم راست نیچه عملاً از حدود 30 ‌سالگیِ او نابینا بوده است (پایین را ببینید). یک توضیح سرراست برای واکنش ضعیف و کند مردمک سمت راست او به نور می‌تواند این باشد که چشم راست او به واسطۀ شرایط پیشین بیناییِ او آنچنان دچار تخریب شده بوده است (پایین بیشتر آن را مورد بحث قرار داده‌ایم)، که محرّکه‌های نوری تاثیرگذاریِ کمتری بر آن داشته‌اند.

توجیهِ دیگری را نیز در رابطه با واکنش غیرِ طبیعیِ مردمک سمت راست به نور می‌توان متصور شد. به عنوان مثال، در انواع خاصی از میگرن شدید، فقدان موقت حساسیت مردمک به نور اتفاق می‌افتد؛ که پس از تکرار دوره‌های میگرن شدید، این فقدان حساسیت به نور می‌تواند شکلی دائمی و همیشگی به خود بگیرد.[25] تومور مغزی‌ای که به طور مستقیم یا غیرِ مستقیم بر عصب سوم جمجمه‌ای فشار وارد می‌کند نیز به همین‌گونه می‌تواند باعث از بین رفتن حساسیت‌های مردمک شود.[26] همچون یک مورد بالینی مشاهده‌شده در سال 1917 – زمانی که هنوز فلج سیفلیس بسیار شایع بود:

درست است که بسیاری از موارد اختلال مردمک‌ها به سیفلیس مربوط می‌شود، اما این نشانه موردی کم‌اهمیت یا بی‌اهمیت در این رابطه تلقی می‌شود، زیرا نواقص مادرزادی و عوارض جراحات و ترمیم‌ها نیز ممکن است تاثیراتی مشابه آنچه در سیفلیس می‌بینیم به جای بگذارند.[27]

 

ظهور (به‌ظاهر) ناگهانی گزافه‌گویی‌ها و اندیشه‌های عجیب

همچنان که پیشتر در بالا اشاره شد، نیچه هنگام پذیرش در آسایشگاه بازل از خود توهماتی عجیب و گزافه‌گونه بروز می‌داد. پزشکان آسایشگاه این‌طور حدس می‌زدند که این توهمات غیرِ معمول می‌تواند مرحله‌ای تازه از بیماری باشد که در کنار شرایط ذهنیِ پیشین او، یک افول و اضمحلالِ کاملِ روانی را شکل داده است.

این حدس آنها نادرست بود. گفته‌ها و رفتارهای عجیب و گزافه‌گونۀ نیچه بیشتر اوجِ یک گرایشِ رفتاری در گذر سالیان متمادی بود تا یک مرحلۀ تازه. نیچه وقتی در سال 1884 (40 ‌سالگی) سه بخش ابتدایی «چنین گفت زرتشت» را به پایان رسانید، به دوستش اروین روده[28] چنین نوشت:

من با کتاب زرتشت زبان آلمانی را به اوج تجسم خویش رسانیدم. پس از لوتر و گوته قدم سوم مهمی می‌بایست برداشته می‌شد – بگو ببینم دوست قدیمی، آیا تاکنون یک چنین ترکیبی از قدرت، انعطاف و خوش‌آهنگی وجود داشته است.[29]

به دوست دیگرش پائول لانسکی[30] در سال 1884 می‌نویسد که زرتشت «مهمترین کتاب تمامیِ اعصار و مردمانی است که تاکنون وجود داشته‌اند.»[31] در 21 می 1884 – بیش از 4 سال پیش از زوال ذهنی‌اش – چنین می‌نویسد:

اگر به چنین بلندایی دست نیابم که تمامیِ هزاره‌ها عالی‌ترین عهود خود را به نام من منعقد نکنند، در نظرم به هیچ چیز نائل نیامده‌ام.[32]

این‌گونه گزافه‌گویی‌های او به خوبی برای پژوهشگران زندگی و نامه‌های او شناخته شده است. آنچه کمتر مورد توجه قرار گرفته بخش‌هایی از آثار منتشرنشدۀ اوست که از دوران بلوغ آغاز می‌شود و حاوی اندیشه‌هایی عجیب و غیرِ عادی است. بعضی از این نوشته‌ها به کتاب‌ها و نامه‌های او راه پیدا کردند. اما اکثر آنها به کسی عرضه نشدند و تا پس از مرگ او در میان نوشته‌هایش به صورت ناشناخته باقی ماندند. به عنوان نمونه‌ای از این مورد آخر، نوشته سه سطری مبهمی از 24 سالگی او را می‌توان مد نظر قرار داد که با عجله در دفتر یادداشت خود نگاشته است:

آنچه از آن هراس دارم شکل افتضاح پشت صندلی‌ام نیست، بلکه صدایش است. اما نه آنکه خود واژه‌ها، بلکه بیشتر لحن مزخرف، گنگ و انسان‌نمانای آن شکل. آخ اگر مثل آدم‌ها صحبت می‌کرد![33]

گاه پیش می‌آمد که نیچه اشاراتی را در باب جنون با دوستان نزدیک خود در میان می‌گذاشت. در ژوئیه 1884، نیچه با دوست خود رِزا شیرنهوفر[34] در میان گذاشت که چگونه به زودی چشم از جهان فرو خواهد بست:

او حجم انبوهی از گل‌های تماشایی را دید که بر گرد یکدیگر می‌پیچیدند و پیوسته رشد می‌کردند و با طمطراقی غریب در اشکال و الوان خویش دچار تغییر می‌شدند... او با اضطراری نگران‌کننده در آوای لطیف خویش پرسید: «فکر نمی‌کنی که این نشانه‌ای از یک دیوانگی در شُرُفِ وقوع باشد؟»[35]

 

ناتوانیِ ذهنی

البته علت‌شناسی‌های محتمل بسیاری را برای پیشرفت ناتوانیِ ذهنی در یک مرد میان‌سال می‌توان ارایه کرد. بعضی وضعیت‌های عصب‌شناسانه که از آنها به این شیوه می‌توان نام بُرد از این قرار اند: تومورهایی که در لوب پیشانی یا بخش مرکزی مغز بروز می‌کنند، مانند پینالوما[36] (تومور غدۀ صنوبری مغز)، مننژیوما یا آدنومِ هیپوفیز[37]. دیگر توده‌های درون‌جمجمه‌ای مانند هماتوم زیر-دورال[38] منسجم، موکوسِلِ استخوان پروانه‌ای[39]، کیستِ درموئید[40] یا توبِرکالوما[41]؛ هیدروسفالی با فشارِ نرمال؛  آنوریسم[42]؛ آنژیوم[43]؛ و موارد دیگری از این دست.

در سال 1889، به‌راستی معمول‌ترین علت‌شناسی‌ای که برای بروز نیمه‌شدید ناتوانیِ ذهنی در یک مرد 44 ساله ارایه می‌گردید، فلج ناشی از سیفلیس بود. اما به هر رو، نشانه‌های کلینیکی‌ای که نیچه از خود بروز می‌داد، با فلج ناشی از سیفلیس هم‌خوانی نداشت. دکتر هیوستون مریت[44]، که شاید معتبرترین پژوهشگر سیفلیس در قرن بیستم می‌تواند نام بگیرد، پنج نشانۀ متمایزکننده برای فلج سیفلیس تعیین کرده بود: چهره‌ای بی‌حالت و افتاده، رفلکت‌های بیش‌فعال تاندون، رعشه زبان و ماهیچه‌های صورت، نارسایی دست‌خط، و سخن گفتن درهم و نامفهوم.[45] نیچه هیچ‌یک از این 5 نشانه را از خود بروز نمی‌داد. حالت‌های چهره او همچنان زنده و شاداب باقی ماند؛ رفلکت‌های او نرمال بودند؛ رعشه‌ای در او دیده نمی‌شد؛ دست‌خط او پس از گذشت هفته‌ها و ماه‌ها از بروز بیماری دستِ‌کم به همان خوبی‌ای که در چند سال پیش از آن بود باقی ماند؛ و شیوه سخن گفتن او نیز همچنان روان و گویا باقی ماند، هر چند گاه مضامینی غریب در آنها بیان می‌شد. نیچه در طول اقامت در آسایشگاه بازل و پس از آن، همچنان به نوشتن یادداشت‌های روزانه خود ادامه داد. بعضی از آنها نه تنها بامعنا، بلکه تأثّر-برانگیز نیز هستند:

تنهایی و انزوا دردناک نیست، باعث پختگی است – اما می‌بایست خورشید را به عنوان دوست‌دختر در کنارتان داشته باشید.

یا:

شما به‌سرعت می‌دوید! تنها الان، که احساس خستگی می‌کنید، بخت‌تان به شما خواهد رسید.

وفتی آرتور موتمن[46]، روانپزشکِ آسایشگاهِ بازل، دفتر یادداشت‌های نیچه را پس از مرگ‌اش مطالعه کرد، به این نکته پی بُرد که نوشته‌های او کاملاً متفاوت از نمونه‌های دیگری است که پیشتر در بیماران فلج سیفلیس دیده است. موتمن به این نتیجه رسید که تنها با تکیه بر دفترچه‌یادداشت‌های او می‌توان نشانه کافی مبنی بر رد تشخیص فلج سفلیس را در او، به دست آورد.[47]

در زمان حضور نیچه در آسایشگاهِ ینا، مادر او از روانپزشک حاضر در آنجا، دکتر اُتو بینس‌وانگر[48]، درخواست کرد که نگاهی به دفترچه‌یادداشت‌های او بیندازد. بینس‌وانگر با بیان اینکه این کار موردی ندارد، از آن امتناع کرد.[49] بیماران دسته‌دوم معمولاً از چنین توجّهاتی برخوردار نمی‌شدند.

من حیث‌المجموع، ظواهر امر حکایت از آن دارند که تشخیص فلج سیفلیس در نیچه نه بر اساس نشانه‌های موجود بلکه علی‌رغم آنها، صورت پذیرفته بود. این تشخیص برآمده از یک ارزیابیِ شتاب‌زده، خطا در بررسیِ سوابقِ درمانی و روانپزشکانۀ او، و این استنباط کلّی – که با نظر به شرایط سال 1889 قابل درک می‌نماید – که ناتوانیِ ذهنی را در مردان میان‌سال به احتمال زیاد می‌توان ناشی از فلج سیفلیس دانست، بوده است.

موردی بر خلاف سیفلیس

چهار نشانۀ اصلی‌ای که نیچه در معاینات کلینکی خود بروز داد، نه تنها هیچ‌گونه دلالتی بر تشخیص فلج سیفلیس نمی‌کنند بلکه کاملاً در تعارض با آن قرار دارند. این چهار مشخصه عبارت‌اند از: زمینۀ میگرنیِ سختی که نیچه در تمام طول زندگی از آن رنج می‌بُرد؛ مدت زمانی طولانی‌ای که پس از زوال ذهنیِ سال 1889 به زندگیِ خود ادامه داد؛ جانبیت[50] علایم و نشانگان او؛ و فقدان هرگونه مدرک مستند از سیفلیس او. حال به بررسی هر یک از این چهار مشخصه می‌پردازیم.

 

میگرن‌های نیچه

نیچه 9 ساله بود که شروع به غیبت از مدرسه بخاطر میگرن کرد؛ در دوران بلوغ نیز میگرن‌های شدید باعث غیبت او از مدرسه به مدت یک هفته یا بیشتر می‌شد.[51] سردردها اغلب در بخش سمتِ راست سر او شدیدتر بودند، و معمولاً به نشانه‌های گوارشی ربط داده می‌شدند. وقتی این سردردها وخامت می‌گرفت، او گاهی چشم راست خود را می‌بَست تا از شدّت آن بکاهد.[52] تکرّر و شدّت رو به ازدیاد این سردردها، باعث شد که مرخصی‌های استعلاجی او از کرسیِ استادیِ دانشگاه بازل در سال 1871 و بار دیگر در سال 1876 طولانی‌مدت شود. در پاییز 1878، نیچه با دکتر اُتو آیزر[53] که جلسه‌ای مشورتی‌ را با چشم‌پزشک دکتر اُتو کروگر[54] در فرانکفورت ترتیب داده بود ملاقات کرد. کروگر مقادیر قابل‌توجهی مایعات را در شبکیه سمت راست تشخیص داد، و بر این اساس یقین یافت که چشم راست نیچه تقریباً به طور کامل نابینا شده است.[55] تشخیص کروگر التهاب شبکیه بود، اما قادر نبود که به علت آن پی ببرد. نیچه درخواست مرخصیِ استعلاجیِ بیشتری را داد. در سال 1879 (در سن 35 سالگی)، برای همیشه درخواست استعفا از مقام استادیِ خود کرد، و مستمری اندکی از سوی دانشگاه به او تعلق گرفت. پس از آن، او هرگز به شغل دیگری مشغول نشد. از آنجایی که سردرد شدید می‌تواند به عنوان علایم پیش از وقوع فلج سیفلیس تلقی شود، شاید سردرهای نیچه را به عنوان تأییدی بر این موضوع که ناتوانیِ ذهنیِ او ناشی از سیفلیس است در نظر گرفته باشند. با این حال، بر اساس نوشته‌های یک عصب‌شناس باتجربه که در زمان شیوع بالای فلج سیفلیس به نگارش در آمده است، سردردهایی که ناشی از عفونت سیفلیسیِ دستگاه عصبیِ مرکزی هستند «گاهی تنها چند روز یا یک هفته، و اغلب چند هفته، و به‌ندرت دو یا سه ماه» پیش از زوال عمومیِ ذهنی حادث می‌شوند.[56] اگر کسی بخواهد سردردهای نیچه را به فلج سیفلیس نسبت بدهد، در آن صورت او می‌بایست قائل بر وجود دوره‌ای 35 ساله میان بروز سردردها (9 سالگی نیچه) و زوال عمومیِ ذهنیِ او (44 سالگی‌اش) باشد. اما یک چنین ادعای هرگز نمی‌بایست توسط کسانی که سیفلیس را به عنوان عامل سردردهای نیچه تعیین کردند طرح شده باشد، چون همچنان که خواهیم دید، آنها از پیشینه این سردردها در دوران کودکی و بلوغِ او بی‌اطلاع بودند.

مدت زندگی پس از زوال ذهنی

در دوران پیش از ظهور آنتی‌بیوتیک، اینکه بیمار مبتلا به فلج سیفلیس 2 سال پس از بروز نشانه‌ها همچنان زنده بماند، امری غیر معمول به شمار می‌رفت. در مجموعۀ کریپلین، از میان 244 بیماری مبتلا به فلج سیفلیس، 229 نفر در ظرف 5 سال در گذشته بودند، و در ظرف 9 سال، شمار آنها به 242 نفر رسیده بود. تنها 1 نفر از میان آن 244 نفر، 14 سال به زندگی خویش ادامه داده بود.[57] با وجود این، نیچه در نظر بسیاری از عیادت‌کنندگان، تا سال‌ها پس از زوال ذهنی‌اش در سلامت کامل به سر می‌بُرد. عیادت‌کننده‌ای در تابستان سال 1899 – 10 سال پس از شروع زوال ذهنی نیچه – اعتقاد داشت که هنوز هم می‌توان به درمان او امید بست. او در این‌باره اینچنین می‌نویسد:

یک چنین نتیجه‌گیری برای هر آن‌کس که  نیچه را شخصاً دیده است معقول می‌نماید. من هیچ‌چیز دیوانه‌واری در او ندیدم. بلکه بالعکس، وجهۀ موجه و پاسخ معقولانه او به احوال‌پرسیِ من، برایم تکان‌دهنده بود. افزون بر این، اظهارات‌اش خطاب به خواهرش، مانند اینکه «آیا من کتاب‌های خوبی نوشتم؟»، انسان را به شگفتی وا می‌داشت.[58]

 

جانبیت نشانه‌ها

فلج سیفلیس هر دو نیم‌کرۀ مغز را تحت تأثیر قرار می‌دهد. از همین رو، علایم و نشانه‌های آن اغلب عمومی و دوطرفه خواهند بود. اما نشانه‌هایی که نیچه پیش و پس از زوال ذهنی از خود بروز می‌داد، حکایت از فرایندی محدود به نیم‌کرۀ راست مغز او داشت. سردردهای او به طور معمول سمت‌راستی بودند و همواره نیز این‌گونه باقی ماندند. به عنوان مثال، پزشکی در 28 مارس 1889، از «دردهای عصبی پیشانی[59] در سمت راست»[60] در گزارش خود می‌نویسد؛ و پزشک دیگری در 10 نوامبر 1889، از «دردهای شدید ادامه‌دار سمت‌راستی[61]»[62] گزارش می‌دهد.

 

عدم وجود پیشینه‌ای از سیفلیس

این نکته بیش از همه در تلاش‌های فوق‌العادۀ صورت‌گرفته در میانۀ سال‌های 1900 تا 1950 در تقلا برای یافتنِ نشانه‌هایی مبنی بر آنکه نیچه واقعاً سیفلیس داشته است نمود یافته. این تلاش‌ها بیش از همه بر سراسر دورانِ دانش‌پژوهیِ نیچه صورت پذیرفته‌اند. در فرصتی مناسب، نگاهی دقیق‌تر بر این تاریخچه خواهیم انداخت، از جمله بر تلاش‌هایی که برای جعل پیشینه‌ای از سیفلیس برای نیچه صورت پذیرفت.

 

 

تشخیص‌های جایگزین

اگر ناتوانیِ ذهنی نیچه ناشی از سیفلیس نبوده باشد، پس علت آن چه چیز دیگری می‌توانست باشد؟ اطلاعات موجود به آن اندازه‌ای نیست که بتوان تشخیصی قطعی ارایه کرد. اما چندین وضعیت هستند که می‌توانند توضیح‌دهنده مهمترین ویژگی‌هایی باشند که در مورد نیچه با آن رو‌به‌رو هستیم. شاید محتمل‌ترین گزینه، مننژیومای عصب بیناییِ سمت راست باشد.

تصویر 1. عکسی از فریدریش نیچه در سال 1876 (32 سالگی). به پیش‌آمدگیِ چشم راست، که به نظر می‌رسد تقریبا از سر بیرون زده است، بخصوص در مقایسه با چشم چپ، توجه کنید. این مشخصه را می‌توان در اکثر عکس‌های نیچه از دوران بلوغ به بعد، پیدا کرد. این پدیده با فرضیه یک مننژیومای پسا-چشمیِ سمت‌راستی کاملاً قابل توضیح است. (انتشار عکس با اجازۀ بنیاد وایمار، آلمان)

 

بروز نشا‌نگان روانپزشکانه در بیماران مبتلا به مننژیوما امری شایع است.[63] این نشانه‌ها می‌توانند مجموعه‌ای از عوامل از شیدایی[64] گرفته تا زوال عقلی[65] را در بر بگیرند.[66] پیشرفت چنین نشانه‌هایی معمولاً کند اما بدون وقفه است که همین امر، شافی و لکیاس را بر آن داشته است که بگویند هر بزرگسال مبتلا به اختلال شخصیت شدید را می‌توان جزوِ مننژیوما دسته‌بندی کرد.[67] در دوران پیش از تومورنگاری رایانه‌ای و ام‌آی‌آر، چنین بیمارانی بلافاصله به بیمارستان‌های روانی انتقال داده می‌شدند؛ تشخیص درست این بیماری تنها از طریق بررسی‌های کالبدشناسانه میسّر شده است.[68] از سوی دیگر، اگر تشخیص درست به‌موقع انجام شود و مننژیوما به وسیلۀ جراحی رفع گردد، عوارض روانیِ آن نیز می‌تواند کاهش پیدا کند یا به‌کلّی ناپدید شود، و به تبع آن، بیمار به زندگی معمول خویش باز گردد.[69]   

فرضیۀ مننژیومای عصب بیناییِ سمت راست، در باب مورد نیچه توضیح بهتری نسبت به تشخیص فلج سیفلیس ارایه می‌دهد. متداول‌ترین نشانه‌های مننژیوما عبارت‌اند از سردرد متناوب مزمن، اختلالات بینایی، و وضعیت روانیِ دگرگون‌شده.[70] فُسفِن[71] واضح بینایی که نیچه با رزا شیرنهوفر (در نامه‌ای که پیشتر ذکر شد) در میان می‌گذارد، یکی از نشانه‌های معمول مننژیومای عصب بینایی است (و تا جایی که می‌دانم، چنین فسفن‌هایی در موارد فلج ناشی از سیفلیس گزارش نشده است). مننژیومای عصب بینایی باعث بروز نشانه‌های شبکیه‌ای می‌شود، که همین امر ممکن است پزشک را در تشخیص بیماری دچار خطا کند؛ در عمل، حتی چشم‌پزشکان امروزی نیز علت اختلالات بینایی را در حدود نیمی از مبتلایان به مننژیوما به اشتباه تشخیص می‌دهند.[72]

اندرسون و خلیل معتقد هستند که هر بیماری که ترکیبی از نشانه‌های سردرد میگرنی و ناخوشیِ شبکیه‌ای برجسته را از خود بروز بدهد،  می بایست، ترجیحاً با اسکن مغزی، احتمال ابتلای او به مننژیوما را قوی دانست.[73] سردردهای مرتبط با مننژیوما مانند مورد نیچه معمولاً شدید و متناوب هستند، و به‌سادگی با میگرن اشتباه گرفته می‌شوند.[74] موارد مننژیوما معمولاً رشد کندی دارند. رشد آنها ممکن است در دوره‌ای چند ساله متوقّف شود، و سپس روند کندی از رشد را از سر بگیرند.[75] تمایل سردردهای نیچه به سمت راست – حقیقتی که به هیچ وجه با فرضیه سیفلیس قابل توضیح نخواهد بود – مورد قابل انتظار در یک بیمار مبتلا به مننژیومای عصب سمت راست که زیر لوب پیشانی سمت راست جای گرفته است به شمار می‌رود (تصویر 1).

با در نظر گرفتن یک مننژیومای عصب سمت راست در این مورد، افزایش تدریجیِ اندازه تودۀ درون‌سری در نهایت عملاً به یک لوبوتومی[76] فرونتال منجر شده است. یک چنین تاثیری را می‌توان توضیحی مناسب برای وخامت شرایط ذهنیِ نیچه مابین سال‌های 1889 و 1900 دانست.

 

پیشینۀ یک اشتباه

چرا با وجود این همه نشانه متعارض، بیش از صد سال است که همچنان بر تشخیص سیفلیس پافشاری شده است؟ با در نظر گرفتن این موضوع که ناتوانیِ ذهنیِ نیچه در سال‌های پس از زوال ذهنی‌اش چگونه مورد ارزیابی و تفسیر قرار گرفت، می‌توان به این پرسش پاسخ داد.

همچنان که شهرت نیچه در دهۀ 1890 رو به رشد و گسترش نهاد، به همان میزان توجهات عمومی به انزوای اسرارآمیز او نیز جلب شد. واکنش خواهر او الیزابت این بود که به ایجاد یک فرقه به مرکزیت برادرش دست بزند. او بر تن برادرش جبّه‌های بلند سفید رنگی می‌پوشاند تا این تصور را نزد دیگران ایجاد کند که او مبدل به یک مرتاض خاموش و متفکر شده است، و این‌طور القا کند که ناتوانیِ ذهنیِ برادرش حائز معانی عمیق فلسفی است. پس از مرگ نیچه، شماری از پیروان متعصب‌اش بر این موضوع اصرار داشتند که ناتوانیِ ذهنی او به‌نوعی صعود به یک وضعیت برتر و «رسیدن به مقام عرفان» می‌باشد.[77] ایزادورا دانکِن[78] در این‌باره نوشت که: «چگونه در یابیم که آنچه در نظر ما دیوانگی می‌آید، صورتی از یک حقیقت متعالی نبوده است؟»[79]

وقتی نیچه در اوت 1900 در گذشت، کالبدشکافی‌ای بر روی پیکر او صورت نپذیرفت. خواهر او بعدها در این باره بیان کرد که آن زمان به ذهن‌اش نرسیده است که درخواست کالبدشکافی بدهد. او ادعا کرد که آن زمان از این «اتّهام شنیع» که نیچه سیفلیس داشته باخبر نبوده است.[80] به هر روی، با گذشت یک سال از زمان مرگ او، شایعاتی که درباره علت ناتوانیِ ذهنی او ایجاد شده بود این شائبه را ایجاد کرد که ممکن است نظرها درباره نوشته‌های فلسفی او تغییر کند. این رازی آشکار و هویدا بود که پزشکان بازل و ینا تشخیص‌شان این بود که نیچه مبتلا به سیفلیس بوده است.

ترس الیزابت از این بود که اگر نتواند لکّه سیفلیس را از پروندۀ برادرش پاک کند، شهرت و اعتبار او ممکن است به طرز جبران‌ناپذیری خدشه‌دار شود. او شخصاً هیچ‌گونه آموزش پزشکی‌ای ندیده بود، و نه توانایی و نه صلاحیت آن را داشت که بتواند تشخیص انجام‌پذیرفته در باب سیفلیس را به چالش بکشد. او سخت در پی مرجعی قابل اتکا بود که بتواند این وظیفه را بر عهده بگیرد.

او برای این منظور بدنام‌ترین نویسندۀ علمیِ روزگار خود را برگزید: دکتر پائول یولیوس موبیوس[81]. این یک انتخاب عجیب بود. نظریه بخصوص موبیوس قرار بود که یک شخصیت معروف تاریخی را در نظر بگیرد و نشان دهد که او «واقعاً» دیوانه بوده است. قاعدۀ او ساده بود: «به همان اندازه‌ای که کسی از شرایط متوسط دور باشد، به همان اندازه نیز از وضعیت معمولی به دور خواهد بود.[82]»[83] پروندۀ پزشکی نیچه که یادداشت‌های روانپزشکان بازل و ینا را شامل می‌گردید – که الیزابت پیشتر تمامیِ درخواست‌های دسترسی به آن را رد کرده بود – در اختیار موبیوس گذاشته شده بودند.

موبیوس سریعاً به این نتیجه رسید که روانپزشکان بازل و ینا فلج سیفلیس را به‌درستی در نیچه تشخیص داده‌اند – وضعیتی که خود موبیوس هیچ تجربه‌ای در باب آن نداشت. موبیوس به این موضوع نیز پی بُرد که یکی از ویژگی‌های بیماری نیچه با تشخیص فلج سیفلیس تعارض دارد، یعنی مدت‌زمان طولانی موجود میان شروع «جنون» نیچه (که موبیوس به این نتیجه رسیده که می‌بایست هم‌زمان با نوشتن زرتشت در سال 1881 آغاز شده باشد) و مرگ نیچه در سال 1900. موبیوس این تعارض را تایید می‌کرد، اما آن را با این توجیه نادیده انگاشت: «هیچ‌کس به قطعیت نمی‌تواند بگوید که چرا این بیماری گاه فرایندی طولانی و گاه فرایندی کوتاه را طی می‌کند.»[84] اما او هرگز توجه خوانندگان خویش را به این نکته جلب نکرد که زنده‌ ماندنی 19 ساله (1900-1881) پس از بروز اولین نشانه‌های فلج سیفلیس در مکتوبات منتشرشده سابقه نداشته است. کتاب او در باب نیچه با این جمله به پایان می‌رسد: «مراقب باشید، چون این مرد مغزی بیمار دارد!»[85]

کتاب موبیوس الیزابت را غافلگیر کرد. این‌بار او خود وظیفۀ نوشتن زندگینامه‌ای دفاع‌آمیز از برادرش را بر عهده گرفت، تا به «پرده‌دری‌های شرم‌آور» موبیوس پاسخ دهد.[86] او در زندگینامه‌ای که به نگارش در آورد برادر خود را همچون یک قدّیس بازنمایی کرد. او در نوشتۀ خود از نامه‌ها و شهادت نزدیک‌ترین دوستان برادرش مبنی بر اینکه او همیشه پاکدامن بوده است استفاده کرد. الیزابت معتقد بود که جرقۀ جنون نیچه با یک نوع «چای جاوه‌ای» اسرارآمیز زده شده است، که به ادعای او با عنوان کانابیس ایندیکا[87] شناخته می‌شده است.  پژوهش‌های بعدی نشان دادند که ادعاهای الیزابت خیالی بوده است.[88] در هیچ‌یک از نامه‌های موثق نیچه یا نامه‌های ارسال شده به او، ذکری از «چای جاوه‌ای» یا هیچ ‌گونۀ‌ خاصی از کانابیس نیامده است. خود الیزابت نیز تا پیش از انتشار کتاب موبیس در سال 1902، هرگز نامی از آن نبُرده بود.

تا پیش از به قدرت رسیدن هیتلر در سال 1933، دو کتاب مهم در باب ناتوانیِ ذهنیِ نیچه به نگارش در آمده بود. نخست، اثری بود به قلم کورت هیلده‌برانت[89] که در سال 1926 به انتشار رسید.[90] او نخستین پزشکی بود که ضعف‌های وارد بر فرضیه سیفلیس را فهرست‌وار مورد بررسی قرار داد. او به ذکر بسیاری از تعارضاتی که در بالا به آن اشاره کردیم پرداخت، مانند این مورد که طرز صحبت کردن و دست‌خط نیچه تا سال‌ها پس از شروع زوال ذهنی‌اش همچنان بی عیب و نقص باقی ماند. همچنین به نظر می‌رسد که هیلده‌برانت نخستین کسی بوده باشد که به این نکته اشاره کرده است که علایم مشاهده‌شده در نیچه می‌توانسته حاکی از وجود یک تومور خوش‌خیم دیر-پیش‌روندۀ مغزی باشد.[91]  

دومین کتاب مهم و برجسته در باب ناتوانی ذهنی نیچه، در همین دوران به قلم اریک پوداخ[92] در سال 1930 تحت عنوان Nietzsches Zusammenbruch (اختلال روانیِ نیچه) به رشتۀ تحریر در آمد. پوداخ اثر خویش را با حمله‌ای جانانه به کتاب موبیوس در سال 1902 آغاز می‌کند، و آن را همچون «پاره از یک نخوت عوامانه، که سعی کرده است خود را تحت لفّافه پزشکی پنهان کند» توصیف کرد.[93] پوداخ سعی کرده بود که شماری از مدارک پزشکی نیچه را در آسایشگاه ینا بدون اطلاع خواهر او به چنگ بیاورد. او با تکیه بر این مدارک، تشخیص ارایه‌شده در باب سیفلیس را به چالش کشید و به طور مستند نشان داد که یک چنین تشخیصی بوالهوسانه و به طرزی غیر علمی صورت پذیرفته است.

جوابیه‌ای پرشور بلافاصله به قلم ویلهلم لانگه-آیک‌بام[94] در پاسخ به پوداخ منتشر گردید. از آنجایی که لانگه-آیک‌بام، همچنان که خواهیم دید، شخصیتی تاثیرگذار در نهادینه ساختن نظریه سیفلیس بوده است، برخی جزئیات جوابیۀ او – و همچنین پیشینۀ لانگه-آیک‌بام – در جهت مقاصد ما در این نوشته حائز اهمیت می‌باشند. لانگه-آیک‌بام یک عصب‌شناس بود که با انتشار کتاب «نبوغ، دیوانگی و شهرت» در سال 1928 نام خود را پُرآوازه ساخته بود.[95] او به سنت «مرض‌نگارانه»[96] دکتر موبیوس که بسیار او را تحسین می‌کرد وفادار بود. لانگه-‌آیک‌بام در این تلقی که دیوانگی و نبوغ ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارند با موبیوس هم‌داستان بود.

لانگه-آیک‌بام حملۀ تندی به کتاب پوداخ کرد. او در این‌باره نوشت که «مسخره است که انسان غیر متخصصی همچون پوداخ یک چنین حمله‌ای به روانپزشکی، روانپزشکان و مرض‌نگاری بکند.»[97] او در پاسخ به استنباط پوداخ مبنی بر اینکه زندگی طولانی‌مدت نیچه پس از بروز زوال ذهنی در یک بیمار مبتلا به فلج سیفلیس امری غیر عادی به شمار می‌رود، نوشت که «با نظر به مراقبت‌های هم‌جانبه‌ای که از بیمار صورت گرفت، این موضوع اِشکال جدّی‌ای را وارد نمی‌سازد»[98].

پوداخ نیز پاسخ نقد لانگه-آیک‌بام را با تعابیری تند و تیز داد. او بخش‌هایی از کتاب «نبوغ، دیوانگی و شهرت» نوشته لانگه-آیک‌بام را که در آن نویسنده گفته بود شکسپیر یک بیمار روانی بوده و اینکه مسیح یک «مورد روانی» محسوب می‌شده است نقل‌قول کرد. پوداخ نوشت که یک چنین قضاوت‌هایی:

نشان می‌دهد که چگونه خردترین قورباغه روانپزشکی می‌تواند خود را آنچنان باد کند که به ابعاد شکسپیری و مسیح‌گونه برسد... [و] و تنها مهر تأییدی است بر این استنباط که «مرض‌نگاری» هر آن‌کجا که با اشخاصی غیر قابل درک رو‌به‌رو می‌شود مفاهیم نابسنده‌ای از روانپزشکیِ بالینی را بکار می‌گیرد.[99]

 

جنگ جهانی دوم و برایندهای آن

زمانی که الیزابت در سال 1935 (در سن 89 سالگی) در گذشت، او در پیوند دادن نام و فلسفۀ برادرش با آدولف هیتلر به کامیابی رسیده بود. ملاقات شخضی فوهرِر با او در سال 1934، بسی مایه خرسندی او شد، ملاقاتی که در آن عکسی از هیلتر در حالی که با نگاهی احترام‌آمیز به سردیس نیچه خیره شده است برداشته شده. در انگلیس و آمریکا، نیچه به عنوان «فیلسوف ناری» شناخته شده بود. اما به هر رو، نیچه فردی بود که برای نخستین بار اندیشۀ «اخلاق اربابی» را در مقابل «اخلاق برده‌ای» به جهانیان شناسانیده بود. او همچنین مفاهیمی مانند «نژاد سَروَر»، «جانور زردموی» و «ابرمرد» را طرح‌ریزی نموده بود. پیروان هیتلر به هواخواهی‌هایی پُرشور از از این اندیشه‌ها و مفاهیم بر خاستند و آنها را به خدمت پروپاگانداهای نازی در آورند.

پس از پایان جنگ، لانگه-آیک‌بام فرصت را برای نوشتن یک متن انتقادی نیچه‌ستیزانه مغتنم شمرد. او هم‌اکنون بی آنکه هیچ شرمی از این بابت داشته باشد، مبدل به یک تحقیرگر نیچه شده بود. (او در این زمان، ظاهراً اظهارنظر مکتوب‌اش را در سال 1930 که در آن گفته بود نیچه «یکی از بزرگ‌ترین ستاره‌های تابان فرهنگ آلمان است»[100] فراموش کرده بود یا دلیل برای یادآوری آن نمی‌یافت.) او از اینکه تمامیِ مسؤولیت جنگ جهانی دوم را متوجه نیچه بداند – با اکراه – کوتاه آمد و نوشت:

جنگ جهانی دوم جنگ دیوانگی و جنون بود. البته که یک چنین فاجعه‌ای را نمی‌توان تنها برآمده از نوشته‌های یک فیلسوف پریشان‌حال دانست... اما قواعدی که توسط مرتکبان جنگ بکار گرفته شد، و توجیحات اخلاقی و فلسفی‌ای که آنها از آن استفاده کردند – تمام «نیروهای تاریکی» توسط متفکر تنهای زیلس-ماریا[101] و تورین به آنها داده شده بود.[102]

هر چند لانگه-آیک‌بام یک پزشک بود، اما اکثر بخش‌های اثر مختصرش را به بحث در باب عواقب سیاسی‌ای که او در آثار نیچه می‌دید اختصاص داد. در این اثر، او تنها یک صفحه را به «اثبات» سیفلیس نیچه اختصاص داده بود. تا پیش از لانگه-آیک‌بام، هیچ نویسنده‌ای ادعا نکرده بود که در باب سیفلیس داشتن نیچه نشانه‌ها و مدارکی مستند وجود دارد. مدارک بیشتری که از ویزیت‌های پزشکی نیچه منتشر شد – مدارکی که به طور قابل توجهی کامل هستند – حاوی هیچ نشانه خاصی نیستند که بتواند بر ابتلای او به سیفلیس صحه بگذارد. مثلاً به گزارش یکی از بازرسان سلامت به نام دکتر وولپیوس[103] در سال 1899 توجه کنید:

هیچ‌یک از پزشکان [که نیچه را در طول زندگی‌اش معاینه کرده‌اند] هیچ نشانۀ سیفلیسیِ ملموسِ خارجی‌ای را مشاهده یا برای توجیه تشخیص‌های پُرشمار پزشکی‌شان استفاده نکرده‌اند. حتی جامع‌ترین معاینات پزشکی‌ای که هنگام پذیرش نیچه در درمانگاه روانیِ بازل و ینا صورت پذیرفت، و معایناتی که بعدا توسط دکتر گوتجار[104]، پزشک شخصیِ او در ناوِمبورگ[105] انجام شد، حاکی از هیچ نشانۀ سیفلیسی در پوست، غشای مخاطی و استخوان، یا التهاب غدد نبود.[106]

لانگه-آیک‌بام نوشت که در سال 1930:

یک عصب‌شناس برلینی به من گفت که نیچه در زمانی که دانش‌آموز بود در یک روسپی‌خانه واقع در لایپزیگ[107] خود را آلوده به سیفلیس کرده، و بخاطر آن توسط دو پزشک لایپزیگی مورد درمان قرار گرفته بوده است.[108]

گفته می‌شود که این پزشک برلینی اطلاعات مذکور را از کسی جز دکتر موبیوس دریافت نکرده است، که او نیز علی‌الظاهر نامه‌هایی از دو پزشک لایپزیگی که نیچه را معاینه کرده بودند دریافت کرده بوده است. «و این نامه‌ها بعداً نابود شده‌اند.» خود دکتر لانگه-آیک‌بام می‌گوید که با برادر دکتر موبیوس و پسر یکی از آن دو پزشک بدونِ نام لایپزیگی صحبت کرده است، و هر دوی آنها این داستان را تأیید کرده‌اند.[109]

ایرادات جدّی‌ای را می‌توان بر این شنیده‌های غیر معمول وارد آورد:

  1. اگر موبیوس مدارک مستندی مبنی بر آنکه نیچه بخاطر بیماری سیفلیس مورد درمان قرار گرفته است در اختیار داشته، چرا آن را در کتاب سال 1902 خود یا جایی پس از آن ذکر نکرده است؟
  2. چرا لانگه-آیک‌بام نام آن پزشک برلینی‌ای را که به او نامه نوشته و همچنین نام آن دو پرشک لایپزیگی‌ای را که ادعا می‌شود نیچه را بخاطر سیفلیس مورد درمان قرار داده‌اند ذکر نکرده است؟
  3. مسأله‌ای که پزشکان لایپزیگی به درمان آن مشغول بودند دقیقاً چه بوده است؟ آنها چطور از تشخیص خود مطمئن بوده‌اند؟ چرا هیچ مدرک تأییدکننده‌ای از این ویزیت‌های پزشکی در میانِ مدارک مستند گسترده‌ای که از زندگی نیچه در لایپزیگ در دسترس است وجود ندارد؟ تلاش‌های پیگیر و وسیع پژوهشی برای شناخت هویت این دو پزشک لایپزیگی – و همچنین در مدارک پزشکان لایپزیگ در آن دوره که آیا هیچ‌کدام شخصی به نام نیچه را ویزیت کرده‌اند یا خیر – به نتیجه‌ای نرسیده است.[110]
  4. چرا نامه‌های آن دو پزشک لاپیزیگی از بین رفتند؟ لانگه-آیک‌بام از کجا می‌دانست که آنها از بین رفته‌اند و صرفاً گم نشده‌اند؟

شایعاتی که لانگه-آیک‌بام مطرح می‌کند بیشتر به حجم سوالات ما می‌افزاید تا آنکه پاسخی را برای ابهامات ما در بر داشته باشد. به طور غیر معمولی، این متن واحد از کتاب نه چندان شناخته‌شدۀ لانگه-آیک‌بام همچون مرجع و بنیانی معتبر شناخته شده است، و بارها و بارها، به طرز مستقیم و غیر مستقیم، به عنوان «گواهی»ای مبنی بر آنکه نه تنها نیچه سیفلیس داشته است، بلکه ناتوانی ذهنی‌اش نیز ناشی از فلج سیفلیس بوده است، مورد استناد قرار گرفته است.

وقتی ریچارد بلونک[111] در سال 1953 زندگینامۀ نیچه را منتشر کرد، این پاراگراف از کتاب لانگه-آیک‌بام را نیز به عنوان بخشی از بحث شخص خودش در باب بیماریِ نیچه در آن جای داد. بلونک همچنین اضافه می‌کند که:

در نهایت، سالی که این عفونت حادث شده همچنان نامعلوم باقی می‌ماند، اما نمی‌توان در گزارش روانپزشک صادقی همچون لانگه-آیک‌بام تردید کرد.[112]

اما از آنجایی که کلیت کتاب بلونک از سندیت خوبی برخوردار بود، صحه گذاردن او بر گزارش لانگه-آیک‌بام، وزن و اعتبار زیادی را به آن منتقل ساخت؛ و از آنجایی که کتاب لانگه-آیک‌بام کتابی نایاب است، پژوهشگران اندکی قادر بوده‌اند که کتاب او را به طور مستقیم مورد بررسی قرار دهند، و این‌گونه، به جای آن، در اکثر موارد به بلونک استناد کرده‌اند.

و این‌گونه، شایعه یک انسان، مرجعِ انسانی دیگر را شکل می‌دهد، مرجعی که به نوبۀ خود تبدیل به یک پی‌نوشت پژوهشی می‌گردد. تصدیق بلونک به این امر که به صداقت لانگه-آیک‌بام ایمان دارد مبدل به «گواهی» سیفلیس نیچه در شناخته‌شده‌ترین زندگینامه‌ نیچه در زبان انگلیسی گردید، جایی که می‌خوانیم:

ریچارد بلونک مدارکی را ارایه می‌کند که جای شکی باقی نمی‌گذارد که نیچه بخاطر عفونت سیفلیس توسط دو پزشک لایپزیگی در سال 1867 مورد درمان قرار گرفته بوده است.[113]

که این‌گونه نیست. همچنان که نشان دادیم، بلونک تنها شایعات لانگه-آیک‌بام را نقل‌قول کرده بود.

والتر کافمن که شاید صاحب‌نام‌ترین پژوهشگر نیچه در زبان انگلیسی باشد، قائل بر آن بود که «به نظر می‌رسد که تمامیِ بررسی‌های بی‌طرفانه و غیر احساسیِ پزشکی دربارۀ این موضوع، متفق‌القول‌اند... که نیچه به احتمال زیاد مبتلا به سیفلیس شده است»، واینکه علت ناتوانیِ ذهنیِ او «به احتمال قریب به یقین یک فلج عمومیِ غیر معمول»[114] بوده است - که اشاره به فلج سیفلیس دارد.

 

نتیجه‌گیری

با بررسی‌های دقیق‌تر، از هر جنبه‌ای که در نظر بگیریم، فرضیه سیفلیس نیچه با شکست مواجه می‌شود. به نظر من، هیچ نشانۀ قطعی مبنی بر اینکه نیچه مبتلا به هر گونه سیفلیسی بوده باشد وجود ندارد. روند زمانیِ بیماریِ نیچه حتی با غیر معمولی‌ترین گونه‌های سیفلیس نیز همخوانی ندارد. جرئیات پروندۀ پزشکیِ نیچه با تشخیص سیفلیس ناسازگار است. در این مورد، دیگر تشخیص‌ها منطقی‌تر هستند.

 

پایان ترجمه

یکشنبه – 1397/11/21

 



[1] meningioma

[2] retro-orbital

[3] H L Mencken

[4] Hollingdale RJ. Nietzsche: The Man and His Philosophy (revised edn). Cambridge: Cambridge University Press, 1999: p. 258.

[5] Jena

[6] Via Milano

[7] Davide Fino

[8] Verrecchia A. Nietzsche’s breakdown in Turin. In: Harrison T, ed. Nietzsche in Italy. Saratoga: Stanford University Press, 1988: pp. 105–12.

[9] Piazza Carlo Alberto

[10] Verrecchia

[11] Ibid.: 108–12.

[12] Jacob Burckhardt

[13] Caiaphas

[14] Colli G, Montinari M, eds. Nietzsche: Sa¨mliche Briefe, Kritische Gesamtausgabe. Berlin: de Gruyter, 1986: vol. III, p. 579.

[15] Meta von Salis

[16] Ibid.: 572.

[17] Franz Overbeck

[18] Ibid.: 549.

[19] paretic syphilis

[20] Merritt HH. A Textbook of Neurology. Philadelphia: Lea & Febiger, 1959: p. 146.

[21] Podach E. The Madness of Nietzsche. Voigt FA (trans.). New York: Putnam, 1931: pp. 170–1.

[22] Fuchs J. Friedrich Nietzsches Augenleiden. Mu¨nchener medizinische Wochenschrift 1978; 120:631.

[23] Schellbach

[24] Ibid.

[25] Adams R, Victor M, Ropper A. Principles of Neurology (6th edn). New York: McGraw-Hill, 1997: p. 173.

[26] Gretter TE. Headache associated with intracranial abnormalities. In: Tollison D, Kunkell, R, eds. Headache: Diagnosis and Treatment. Baltimore: Williams & Wilkins, 1993: pp. 221–5.

[27] Southard EE. Neurosyphilis: Modern Systematic Diagnosis and Treatment Presented in One Hundred and Thirty-Seven Case Histories. Boston: W M Leonard, 1917: p. 79.

[28] Erwin Rohde

[29] Colli G, Montinari M (op. cit. ref. 4): vol. VI, p. 479.

[30] Paul Lanzky

[31] Gilman SL. Conversations with Nietzsche: A Life in the Words of His Contemporaries (Parent D, trans.). New York: Oxford, 1987: p. 173.

[32] Colli G, Montinari M (op. cit. ref. 4): vol. II, p. 506.

[33] Koch C, Schlechta K, eds. Nietzsche: Fruhe Schriften. Munich: C H Beck’sche, 1994: vol. V, p. 205.

[34] Resa Schirnhofer

[35] Hayman R. Nietzsche: A Critical Life. New York: Penguin, 1982: pp. 275–6.

[36] pinealoma

[37] pituitary adenoma

[38] subdural haematoma

[39] sphenoid mucocoele

[40] dermoid

[41] tuberculoma

[42] aneurysm

[43] angioma

[44] Houston Merritt

[45] Merritt HH (op. cit. ref. 7): 146.

[46] Arthur Muthmann

[47] Volz PD. Nietzsche im Labyrinth seiner Krankheit: Eine medizinisch-biographische Untersuchung. Wurzburg: Konigshausen & Neumann, 1990: p. 229.

[48] Otto Binswanger

[49] Hayman R (op. cit. ref. 18): 339.

[50] Laterality به غلبه یک نیمه از مغز یا هر یک از اندام‌های دوگانه در فعالیت‌های انسان گفته می‌شود – م.

[51] Ibid.: 24, 30, 38.

[52] Colli G, Montinari M (op. cit. ref. 4): vol. V, p. 385.

[53] Otto Eiser

[54] Otto Kruger

[55] Fuchs J (op. cit. ref. 9): 632–3.

[56] Gowers WR. Syphilis and the Nervous System. Philadelphia: Blakiston, 1892: p. 74.

این کتاب صورت مکتوبی از سه خطابه‌ای است که در سال 1889 توسط دکتر گاورز در باب سیفلیس ارایه شده است. این همان دکتر گاورز است که بخاطر توصیف‌اش از دیستروفیِ ماهیچه معروف بود.

[57] Southard EE (op. cit. ref. 13): 88.

[58] Gilman SL (op. cit. ref. 15): 253.

[59] supraorbital neuralgia

[60] Podach E (op. cit. ref. 8): 193.

[61] right hemicrania  

[62] Ibid.: 200.

[63] Maurice-Williams R, Dunwoody G. Late diagnosis of frontal meningiomas presenting with psychiatric symptoms. British Medical Journal (Clinical Research Edition) 1988;296:1785–6. See also: Hutchinson G, Austin H, Neehall J. Psychiatric symptoms and an anterior cranial fossa meningioma. West Indian Medical Journal 1998;47:111–12.

[64] mania

[65] dementia 

[66] Renvoize E, Gaskell R, Klar H. Results of investigations in 150 demented patients consecutively admitted to a psychiatric hospital. British Journal of Psychiatry 1985;147: 204–5.

[67] Shaffi C, Lekias J. Meningiomas. Medical Journal of Australia 1975;10:589–94.

[68] Cole G. Intracranial space-occupying masses in mental hospital patients: necropsy study. Journal of Neurology, Neurosurgery and Psychiatry 1978;41:730–6. See also: Andersson P. Intracranial tumors in psychiatric autopsy material. Acta Psychiatrica Scandinavica 1970;46:213–24.

[69] Ghadirian A, Gauthier S, Bertrand S. Anxiety attacks in a patient with a right temporal lobe meningioma. Journal of Clinical Psychiatry 1986;47:270–1.

[70] Anderson D, Khalil M. Meningioma and the ophthalmologist. Ophthalmology 1981;88:1004–9.

[71] Phosphene، پدیده‌ای است که در آن احساس دیدن یک نور یا نمایان شدن لکه‌هایی در میدان بینایی حتی در زمان بسته بودن چشم در انسان بوجود می‌آید – م.

[72] Ibid.

[73] Anderson D, Khalil M. Meningioma and the ophthalmologist: diagnostic pitfalls. Canadian Journal of Ophthalmology 1981;16:10–15.

[74] Schlake HP, Grotemeyer K, Husstedt I, Schuierer G, Brune G. Symptomatic migraine: intracranial lesions mimicking migraine headache. Headache 1991;31:661–5.

[75] Olivero WC, Lister JR, Elwood P. The natural history and growth rate of asymptomatic meningiomas: a review of 60 patients. Journal of Neurosurgery 1995;83:222–4.

[76] Lobotomy، لوکوتومی نام نوعی جراحی افراطی و منسوخ شده بر روی مغز انسان است که در نیمه اول قرن بیستم به منظور درمان اختلالات روانی انجام می‌شد. پروسه خطرناک لوبوتومی که بر پایه ایجاد برش و آسیب تعمّدی به لوب پیشانی مغز استوار بود، معمولاً نتیجه معکوس و مخرب داشت و در بهترین حالت بیمار را در حالت بی تفاوتی حسی، شناختی و عاطفی نسبت به دنیای پیرامون قرار می‌داد. این جراحی امروزه غیر علمی و غیر اخلاقی شناخته می‌شود – م.

[77] Ibid.: 243.

[78] Isadora Duncan

[79] Aschheim SE. The Nietzsche Legacy in Germany, 1890–1990. Berkeley: University of California, 1990: p. 27.

[80] Volz PD (op. cit. ref. 20): 230.

[81] Paul Julius Möbius

[82] je mehr sich einer vom Durchschnitt entfernt, um so mehr entfernt er sich von der Normalitat

[83] Theopold W. Paul Julius Möbius, 1853–1907. Medizinhistorische Journal 1983;18:106.

[84] Möbius PJ. Ueber das Pathologische bei Nietzsche. Wiesbaden: J F Bergmann, 1902: p. 103.  

[85] Ibid.: 106.

[86] Peters HF. Zarathustra’s Sister. New York: Wiener, 1977: p. 184.

[87] Cannabis Indica

[88] Podach E (op. cit. ref. 8): 54–8.

[89] Kurt Hildebrandt

[90] Hildebrandt K. Gesundheit und Krankheit in Nietzsches Leben und Werk. Berlin: Karger, 1926.

[91] Ibid.: 151.

[92] Erich Podach

[93] Podach E (op. cit. ref. 8): 49.

[94] Wilhelm Lange-Eichbaum

[95] Lange-Eichbaum W. Genie, Irrsinn, und Ruhm. Munich: Reinhardt, 1928.

[96] pathographical

[97] Lange-Eichbaum W. Nietzsche als psychiatrisches Problem. Deutsche medizinische Wochenschrift, 5 September 1930: 1538.

[98] Ibid.: 1539.

[99] این جوابیه در دیباچه اثر زیر نوشتۀ پوداخ قرار گرفته است:

The Madness of Nietzsche (op. cit. ref. 8): pp. 17–19.

[100] Lange-Eichbaum W (op. cit. ref. 52): 1537.

[101] Sils-Maria

[102] Lange-Eichbaum W. Nietzsche: Krankheit und Wirkung. Hamburg: Lettenbauer, 1947: p. 89.

[103] Vulpius

[104] Gutjahr

[105] Naumburg

[106] Gilman SL (op. cit. ref. 15): 258.

[107] Leipzig

[108] Lange-Eichbaum W (op. cit. ref. 56): 16.

[109] Ibid.

[110] Volz PD (op. cit. ref. 20): 190–2.

[111] Richard Blunck

[112] Blunck R. Friedrich Nietzsche: Kindheit und Jugend. Munich: Reinhardt, 1953: p. 161.

[113] Hollingdale RJ (op. cit. ref. 1): 30.

[114] Kaufmann W. Nietzsche: Philosopher, Psychologist, Antichrist. Princeton: Princeton University Press, 1974: p. 69.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۴۶
عبدالحسین عادل زاده