میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فریدریش نیچه» ثبت شده است

«به سراغ زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن!»[1]

این سخن را از نیچه شاید بارها شنیده باشیم، و ای بسا به اشکالی متفاوت از شکل اصیل آن در بالا. عبارتی بسیار نقل‌قول‌شده که به همان میزان شهرت و بازتکراری‌ای که داشته، تفسیرهای مختلف بسیاری را نیز در خوانندگان بر انگیخته است.

اما نکته‌ای که در این تکرارهای مکرّر کمتر به آن توجه شده است، این پرسش است که این عبارت در کدام یک از کتاب‌های نیچه ذکر شده، و زمینه متنی که این عبارت را در خود جای داده دقیقاً چگونه است، و این مفهوم از زبان چه کسی بیان شده، و بعداً در همان کتاب و زمینه چه قضاوتی در باب این مفهوم و گویندۀ آن شده است. تنها در این صورت است که می‌توانیم به کُنه واقعیت این مفهوم پی ببریم؛ وگرنه اینکه بُریدۀ یک گفتار را بدون توجه به زمینه، پس‌زمینه و پیش‌زمینه آن نقل‌قول کنیم در اکثر مواقع صرفاً باعث بدفهمی است، به‌خصوص اگر آن مفهوم از نویسنده‌ای گزیده‌گو و استعاری‌نویسی چیره‌دست همچون نیچه، آن هم در کتاب سراسر رمز و ایما و اشارۀ «چنین گفت زرتشت» بر آمده باشد.

در حقیقت این جمله در کتاب «چنین گفت زرتشت» در گفتار «دربارۀ زنان پیر و جوان» از زبان یک «پیرزن» بیان می‌شود. برای آشنایی بیشتر با زمینه متن، جملاتی پیش از آن را در زیر ذکر می‌کنیم. پس از آنکه زرتشت، شخصیت اول کتاب، به درخواست یک پیرزن چیزهایی در باب زن‌ها می‌گوید، پیرزن او را اینچنین مخاطب خود قرار می‌دهد که:

اکنون برای سپاس این حقیقت کوچک را از من بپذیر! البته برای رسیدن به آن چندان که باید موی سپید کرده‌ام.

نهانش کن و دهانش بگیر! وگرنه به بانگ بلند فریاد خواهد کرد، این حقیقت کوچک!

گفتم: «ای زن، حقیقت کوچکت را به من ده!» و پیرزنک چنین گفت:

«به سراغ زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن!»

نکته‌ای مشخصی که هر خواننده‌ای در «چنین گفت زرتشت» متوجه آن می‌شود این است نیچه در جای‌جای اثر خود مفاهیمی را که پیشتر ذکر کرده واکاوی، بسط، تفسیر و گسترش می‌دهد و کاملا هدفمند به سخنان گذشته خود نقب می‌زند. مفاهیم کلیدیِ نقل‌قول بالا که نیچه بعدها در بخش‌های دیگر کتاب به آن نقب می زنند یکی شخصیت «پیر» یا «پیرزن» است، و دیگری «حقیقت کوچک» و همچنین «تازیانه زدن». نیچه این مفاهیم را در جاهای دیگر کتاب یا به صورت مستقیم یا به طرزی معنوی و با واژگانی دیگر مورد اشاره قرار می‌دهد.

او مفهوم «پیری» را در قالب مفهوم «دلِ پیر» و «سالمندی» در جاهای دیگر مورد اشاره قرار می‌دهد. چند نمونه از این اشاره‌ها:

«و اما این است اندرز من به امیران و کلیساها و هر آنچه به ضعف سالمندی و فضیلت دچار آمده است: بگذار سرنگون شوی تا دیگر بار به زندگی باز گردی، و فضیلت تو به تو باز گردد!»[2]

«آن بی‌کران پیرامونم می‌غرد، در دوردستان زمان و مکان می‌درخشد، هان! برپا، دلِ پیر[3]

«و چون بیدار شوی تا ابد بیدار خواهی ماند. رسم من این نیست که مادر‌بزرگ‌ها را از خواب برخیزانم. بل آنان را می‌فرمایم که همچنان بخوابند!»[4]

«بی‌گمان چنین خوراکی نه در خوردِ کودکان است، نه زنان پیر و جوان هوسناک. زیرا اندرونۀ ایشان را به راهی دیگر کشانده‌اند. من طبیب و آموزگار آنان نیستم.»[5]

همچنان که مشخص است نیچه در تمامی این موارد پیری و سالمندی را وضعیتی دانسته که مناسب تعالیم و ارزش‌های او نیست.

نیچه در جاهایی دیگر از «چنین گفت زرتشت» در باب چیزهای کوچک که تعابیری همچون «فضیلت کوچک» و «انسان کوچک» از آنها دارد سخن می‌گوید، و حتی بخشی از اثر خود را به این ارزش‌های کوچک تحت عنوان «دربارۀ فضیلت کوچک‌کننده» اختصاص داده است. او در این‌باره می‌نویسد:

«آنان مرا نوک می‌زنند، زیرا با ایشان می‌گویم: مردم کوچک را فضیلت‌های کوچک بایسته است، زیرا بر من گران است پذیرفتن اینکه مردم کوچک نیز بایسته‌اند.»[6]

«آنچه مرا به چوبۀ شکنجه می‌بست این نبود که انسان شریر است. بل، من چنان فریادی کشیدم که تاکنون هیچ کس نکشیده است: «دردا که شریرانه‌ترین چیزش چه کوچک است! دردا که بهترین چیزش چه کوچک است!»[7]

او همچنین در بخش دیگری از کتاب دربارۀ «حقیقت‌های کوچک» اینچنین می‌گوید:

«آنگاه که فرزانه‌نمایی می‌کنند گفته‌ها و حقایق کوچکشان مرا چندش‌آور است.»[8]

از تمامی این موارد مشخص می‌شود که بنیان آن تعبیر که پیرزن می‌گوید می‌خواهم «حقیقتی کوچک» را بیان کنم به کجا باز می‌گردد. نکته جالب‌توجه دیگری که وجود دارد در عنوان بخش «دربارۀ زنان پیر و جوان» نهفته است. خود زرتشت در این بخش از کتاب هرگز به زنان پیر اشاره‌ای نمی‌کند، اما تنها یک زن پیر در پایان آن جمله‌ای درباره زن‌ها می‌گوید. یعنی نیچه به‌نوعی با نسبت دادن یک «حقیقت کوچک» به آن «زن پیر» می‌خواهد نکته‌ای را درباره زنان پیر به طور غیرمستقیم بیان کرده باشد، که یعنی «جان پیر» و سالمند را حقیقتی کوچک باید! البته باید توجه داشت که این تعابیر نیچه همگی مفاهیمی استعاری دارند و به نوعی این پیرزنان نماد ارزش‌ها و آرمان‌های کهن هستند که به درد زوال و سالمندی دچار شده‌اند.

اما در ادامه با کنکاش در مضامینی که به «تازیانه زدن» می‌پردازد بیش از پیش بر ما آشکار می‌شود که نیچه عمل تازیانه زدن را کار خُردان و فضیلت فرومایگان می‌داند.

او در بخشی از «چنین گفت زرتشت» زندگی را مخاطب خود قرار می‌دهد. او زندگی را در اینجا با هویتی «مونث» معرفی می‌کند، و پس از چندی صحبت با او در آخر اینچنین خطاب به «مه‌بانوی» زندگی می‌گوید که:

ای ساحره، تاکنون من برای تو آواز خوانده‌ام، اکنون تو باید برایم فریاد بزنی!

باید با ضرب تازیانه‌ام برقصی و فریاد بزنی! تازیانه را فراموش نکرده‌ام؟ نه![9]

و اما زندگی در پاسخ به زرتشت، تازیانه زدن را کار «هیاهو» می‌داند و مخالف اندیشیدن «فراسوی نیک و بد». «هیاهو» و «فراسوی نیک و بد» هر دو از جمله مفاهیم کلیدی‌ای هستند که نیچه در «چنین گفت زرتشت» بارها به آنها اشاره کرده است: «هیاهو» را مفهومی منفی در معنای توده‌ها و صاحبان ارزش‌ها و فضیلت‌های خرد می‌داند، و «فراسوی نیک و بد» را بنیاد ارزیابی دوباره ارزش‌ها. باری زندگی در پاسخ به زرتشت می‌گوید:

زرتشت تازیانه‌ات را چنین ترسناک فرو مکوب! تو خوب می‌دانی که هیاهو کشندۀ اندیشه است، و هم‌اکنون اندیشه‌هایی ظریف‌تر در من فرا می‌رسد.

به‌راستی ما دو تن را با نیکی و بدی چه‌ کار! ما جزیره و چمنزار سرسبز خویش را در فراسوی نیک و بد یافته‌ایم، تنها ما دو تن! از این رو باید با یکدیگر خوب باشیم![10]

او در بخشی دیگر از اثر خود به مفهوم «تازیانه‌زدن» و کسانی که از آن استفاده می‌کنند اشاره دارد:

اینجا بر کوه‌های بلند چشم‌به‌راه می‌مانم، نیرنگ‌باز و خنده‌زن، نه بی‌شکیب، نه شکیبا، بل بیشتر چون کسی که شکیبایی را از خاطر زدوده است؛ چرا که دیگر «نمی‌شکیبد».

به‌راستی با او خوب‌ام، با سرنوشت جاودانی خویش، که با من شتاب نمی‌کند و بر من زور نمی‌آورد و مرا فرصت شوخی و شیطنت می‌دهد، تا بدان‌جا که امروز برای ماهیگیری بر این کوه بلند آمده‌ام.

آیا تاکنون کسی بر کوهی بلند ماهی گرفته‌ است؟ و اگر آنچه من بر این بالا می‌خواهم و می‌کنم جز دیوانگی نباشد، بِه از آن است که در آن پایین از انتظار باوقار شوم و سبز و زرد.

از انتظار، کِبرآورِ خروشنده‌ای، طوفان قدس توفنده‌ای از کوهستان، ناشکیبایی‌ای که بر دره‌ها فرو می‌خروشد: «بشنوید، ورنه شما را با تازیانۀ خداوند شلاق خواهم زد!»

نه اینکه با این غضبناکان دشمن باشم، آنان به نیشخندی بیش نمی‌ارزند! چه ناشکیبا می‌باید باشند، این طبل‌های بزرگ پُربانگ، که یا امروز می‌باید سخن بگویند یا هرگز![11]

و او در بخشی دیگری از کتاب، در برشماردن انواع گروه فضیلمندان که آنها را «دروغ‌زنان و ابلهان» می‌خواند از گروهی یاد می‌کند که:

«... فضیلت ایشان را رنج و شکنج زیر تازیانه است، و شما نعرۀ آنان را بسیار شنیده‌اید.»[12]

علی‌ای‌حال، از کنار هم قرار دادن تمامی این بخش‌ها بر خواننده مشخص می‌شود که منظور نیچه از آوردن این عبارت از زبان یک «پیرزن» و تحت عنوان «حقیقت کوچک» چه بوده است. نیچه این عبارت را نه در تأیید آن، بلکه با زمینه‌ای چینی‌ای زیرکانه در جهت نفی آن ذکر کرده است.

هر خواننده‌ای اگر بخواهد در پایان مطالعۀ «چنین گفت زرتشت» برداشت‌های خویش را از آن در سه کلمه خلاصه کند بی‌شک یکی از آن کلمات «رقص» خواهد بود. عنصر دینامیک و حرکت‌شناسانۀ فلسفیِ نیچه در این کتاب بر حرکت سبک‌بارانه و پرواز استوار شده است و هر گونه زورآوری، تقلید و شدت عمل در آن مورد نکوهش قرار گرفته است. به عبارتی تعبیر «تازیانه زدن» دقیقاً در تضاد با حرکت «پروانه‌وار» و «حباب‌گونه»ای است که نیچه سیر جوینده و آفرینندۀ ارزش‌ها را به آن تشبیه کرده است:

«و نیز به گمان من، که اهل زندگی‌ام، پروانه‌ها و حباب‌های صابون و هر آنچه در میان آدمیان از جنس آنهاست، با شادکامی از همه آشناتر اند.

دیدار پرواز این روانک‌های سبکبالِ دیوانه‌وارِ نازک‌تنِ پُرجنبش زرتشت را به گریستن و نغمه‌سرایی می‌انگیزد.

تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند.

و چون ابلیس‌ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم. او جان سنگینی است، از راه اوست که همه چیز فرو می‌افتد.

با خنده می‌کُشند نه با خشم! خیز تا «جان سنگینی» را بکُشیم!

چون راه رفتن آموختم، به دویدن پرداختم. چون پرواز کردن آموختم، دیگر برای جنبیدن نیاز به هیچ فشاری ندارم.

اکنون سبک‌بارم، اکنون در پرواز؛ اکنون می‌بینم خویشتن را در زیرِ پای خویش. اکنون خدایی در من رقصان است[13]



[1] «چنین گفت زرتشت»، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، نشر اگه، چاپ بیست و هفتم، تهران، پاییز 1387.

[2] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ رویدادهای بزرگ».

[3] «چنین گفت زرتشت»، «هفت مهر»، پارۀ 5.

[4] «چنین گفت زرتشت»، «شفایافته»، پارۀ 1.

[5] «چنین گفت زرتشت»، «بیداری»، پارۀ 1.

[6] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ فضیلت کوچک‌کننده»، پارۀ 2.

[7] «چنین گفت زرتشت»، «شفایافته»، پارۀ 2.

[8] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ دانشوران».

[9] «چنین گفت زرتشت»، «سرود رقصی دیگر»، پارۀ 1.

[10] «چنین گفت زرتشت»، «سرود رقصی دیگر»، پارۀ 2.

[11] «چنین گفت زرتشت»، «ایثار انگبین».

[12] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ فضیلتمندان».

[13] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ خواندن و نوشتن».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۷ ، ۲۳:۵۳
عبدالحسین عادل زاده